فقر و بدبختی رویا دختر 20 ساله را پژمرده کرد
رکنا: به جای بازی کودکانه و مدرسه رفتن راهی کارگاه گلیم بافی و کار در خانه های مردم شد. به خاطر عشق به مادر نابینا و معلولش دور عشق و عاشقی را خط کشید و وظیفه تأمین هزینه های زندگی خانواده اش را به دوش گرفت.
با این رویا 20 سال از بهار زندگی اش نمی گذرد اما چهره اش پاییزی شده است و چشمانش سوسو می زند. دختر محصل دیروز و بی پناه امروز درباره زندگی موریانه زده اش می گوید: از 7 سالگی کار می کنم چون چاره ای ندارم.
پدرم معتاد بود و خرج زندگی مان را نمی داد. مادرم هم کاری از دستش بر نمی آمد چون نابینا و معلول بود و تنها حامی اش من بودم. یک شیفت به مدرسه می رفتم و شیفت بعد کار می کردم؛ از گلیم بافی تا کار در خانه های مردم.
روزهای سخت و طاقت فرسا را پشت سر گذاشتم تا این که 12 ساله بودم که دیگر شانه های نحیف و زخمی ام زیر بار مسئولیت خانه و کار سنگین تاب نیاوردند، برای همین به مواد پناه بردم تا مسکنی برای من باشد اما این آغاز بدبختی هایم بود. به ناچار کتاب و درس را کنار گذاشتم و ترک تحصیل کردم. چند سالی تن به هر کار و مشقتی دادم تا زندگی مان سر پا بماند و از هم نپاشد.
پدرم سرش به مواد و نشئه اش گرم بود و برادرم هم پا جای پای پدرم گذاشته و به دنبال قاچاق مواد بود. این وضعیت ادامه داشت تا این که روزی یک گوشی دست دوم که قیمت اش مناسب بود خریدم. بعد از گذشت مدتی از این ماجرا به خاطر گوشی سرقتی گیر افتادم و نتوانستم بی گناهی ام را ثابت کنم چون فروشنده گوشی یک رهگذر بود و نام و نشانی از او نداشتم.
به خاطر این جرم به حبس محکوم شدم. بدجوری در مخمصه گیر افتاده بودم و هیچ راه گریزی نداشتم. از یک طرف فکر تنهایی مادرم و از طرفی زندانی شدنم داشت مرا دیوانه می کرد تا این که بعد از یک ماه حبس کشیدن سارق اصلی گوشی پیدا شد و از زندان آزاد شدم.
در این گیر و دار، پدرم در یک تصادف فوت کرد. وقتی بعد از آزاد شدن از زندان پا در خانه مان گذاشتم انگار رنگ مرگ روی آن پاشیده بودند و از در و دیوار آن فقر و بدبختی می بارید. از همه طرف محاصره شده بودم و خانواده، خواهر و برادرهایم هم به من نیش و کنایه می زدند و زبانم کوتاه بود. بعد از فوت پدرم برادر بی رحم و بی مسئولیتم ما را فریب داد و با پول دیه پدرم یک خودروی سنگین خرید تا با آن تکانی به زندگی به گل نشسته مان بدهد اما بدتر ما را در گل فرو برد.
بعد از مدتی برادرم ورشکست شد و خودرو و دار و ندارش را به فنا داد و راهی زندان شد و زن و بچه اش هم وبال گردن من شدند. هنوز این بحران تمام نشده بود که خواهرم از شوهرش طلاق گرفت و قوز بالای قوز شد. دوباره به خاطر فشار زندگی، سراغ مواد رفتم تا حداقل کمی ذهن و روانم آرام شود اما وضعیت ام بدتر شد. روزها در یک رستوران کار می کردم و بدجوری اعصابم به هم ریخته بود.
بعد از این که برادرم از زندان آزاد شد فکر کردم از زیر بار خرج و مخارج زن و بچه اش خلاص می شوم اما خیالی باطل بود و برادرم زن و بچه اش را به حال خودشان رها کرد و ناپدید شد. خواهر و برادرهای نااهلم گفتند یا خرج زندگی آن ها را بدهم یا خانه پدری مان را بفروشیم و به یک زخم مان بزنیم.
از فروش خانه و در به دری واهمه داشتم، برای همین مجبور بودم از صبح خروس خوان تا پاسی از شب کار کنم و دم نزنم.
از داخل تهی شده بودم و هیچ امیدی به آینده نداشتم. مادرم هم یک روز از روی پله ها سُر خورد و پایش شکست و بیشتر از گذشته در باتلاق فقر و نداری فرو رفتیم. اصلاً به فکر ازدواج نبودم چون معلوم نبود که با ازدواجم چه بلایی سر مادرم می آمد.
مادرم تنها یار و همدم لحظه های تنهایی ام بود. مدام برایم اشک می ریخت اما کاری از دستش بر نمی آمد. کسی دلش به حال من نمی سوخت و هر کسی به فکر نجات خودش بود.
خواهر و برادرهایم داخل باتلاق مواد و اعتیاد دست و پا می زدند.
وقتی دیدم اعتیاد جز کارتن خوابی و مردن در بدبختی چیزی برایم به ارمغان نمی آورد خودم به کمپ آمدم تا دوباره از سیاهی اهریمن مواد رهایی پیدا کنم و برای مادر بی پناهم یاور و عصای دست روزهای آخر عمرش باشم.برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.
صدیقی
ارسال نظر