رنج معلم و دانش آموزان مدرسه ای در الیگودرز / مارها از سقف آویزان می شوند و درس می خوانند+عکس

این گزارش درباره روستایی است که هیچ چیزی جز آسمان و کوه و درخت و رودخانه ندارد. روستایی که نه جاده‌ای دارد نه برق نه تلفن و نه هر چیزی که بشود به آن گفت امکانات ابتدایی. مدرسه یا همان کلاس کوچک درس را اهالی روستا ساخته‌اند. کلاسی که دیوارهایش گلی است و سقفش با چند تنه درخت بلوط و شاخ و برگ و سنگ و گل پوشیده شده‌. سقف کوتاه است و در به حدی باریک که نیمکت‌های دست دوم را نمی‌شود داخل کلاس برد.

برای رسیدن به روستای سیدحسن بخش ذلقی الیگودرز خیلی راه آمده‌ایم نه از تهران بلکه از شهر. الیگودرز تا مرکز بخش ذلقی یعنی بزنوید نزدیک 60 کیلومتر است و از بزنوید تا روستای سیدحسن با آن جاده خاکی پر دست‌انداز که در این برف و باران بخشی از آن بطور کامل از بین رفته 15 کیلومتر. 15 کیلومتری که بیش از 3 ساعت طول می‌کشد. روستای 12 خانواری سیدحسن جاده‌ای ندارد. از روستای سه پلان و از کوه و کمر باید 2 ساعت در راه باشی تا برسی به این روستا که در دل کوه «قالی کوه» جا خوش کرده.

خبر سررسیدن میهمان را به اهالی روستا داده‌اند و 3 نفر از آنها با قاطر و اسب به پیشواز من، تصویربردار و رئیس شورای بخش ذلقی به روستای سه پلان آمده‌اند. ساعت 9 صبح است و باید پیش از ظهر به مقصد برسیم. معلم که کلاس درسش تمام شود می‌رود الیگودرز و معلوم نیست کی برگردد. اسب سواری برای من که تجربه‌اش را ندارم آنقدر سخت است که وقتی از لب پرتگاه رد می‌شوم و چشمم به ته دره می‌افتد قلبم به تپش می‌افتد و با خودم می‌گویم اگر از اینجا پایین پرت شوم زنده ماندنم غیرممکن است.

از کوه و کمر و دل جنگل بلوط که طبیعت پاییزی‌اش آدم را محو خود می‌کند و بی‌شباهت به تابلوی نقاشی نیست رد می‌شویم. گویی فیلم مستندی جلوی چشمم پخش می‌شود با صدای آوازی دور و پرندگانی که برای زمستان آماده می‌شوند. سیدحسن حسینی یکی از اهالی روستا که همراه ماست به دامنه کوهی برف گرفته اشاره می‌کند ومی‌گوید: «مهندس! آنجا روستای ماست. ببین چقدر باید راه برویم تا به روستا برسیم. یک جاده بکشند راه‌مان می‌شود 10 دقیقه.» دود سفیدی از دودکش‌های خانه‌ها به هوا بلند شده و این تصویر آدم را هل می‌دهد به دل قصه‌های کودکانه. عجب جای محشری است اینجا! موبایل آنتن ندارد. زندگی در بکرترین منطقه کشور می‌تواند چگونه باشد؟ برای خودم سؤال طرح می‌کنم و اسب مرا از سینه‌کش بالا می‌برد تا دم خانه‌ها.

چند زن و دختر نان می‌پزند و چند مرد به استقبال می‌آیند و خبری از بچه‌ها نیست. سیدحسن می‌گوید بچه‌ها رفته‌اند مدرسه. اشاره می‌کند به اتاق سنگ و گلی که پایین همه خانه‌های روستا ساخته شده و روی سقف آن هم پرچم کشورمان به اهتزاز درآمده.

بعد از چاق سلامتی Health و نوشیدن چای می‌روم سمت مدرسه. صدای معلم شنیده می‌شود که درس می‌دهد: «حضرت محمد پیراهنی برای حضرت فاطمه به خانه آورد. حضرت فاطمه به آن نگاه کرد. پارچه، نرم و لطیفی داشت...» بچه‌ها همه کلمات را با صدای بلند بعد از معلم تکرار می‌کنند. اسم درس امروزشان «پیراهن بهشتی» است.

در باز است ولی کلاس غرق در تاریکی. برای وارد شدن باید سر را خم کرد چون سقف کوتاه است و معلم هم سرش را می‌دزد تا به تیرک‌های سقف نخورد. دخترها و پسرها روی صندلی‌های فلزی نشسته‌اند و کتاب‌ها را جلوی صورت‌شان گرفته‌اند. بعد از دقایقی آقای معلم از بچه‌ها می‌خواهد تکالیفی را که به آنها داده به او نشان دهند. او تکالیف را می‌بیند و نمره می‌دهد. به شکیلا نمره عالی می‌دهد و می‌نویسد: «صد آفرین هزار و سیصد آفرین.»

حضور من و تصویربردار بچه‌ها را کنجکاو کرده. برخی زل زده‌اند به دوربین و چند نفری هم نمی‌توانند جلوی خنده‌شان را بگیرند. دانش‌آموزان این مدرسه 6 دختر و 6 پسر هستند. ابراهیم و شکیلا کلاس چهارم، اکرم و رامین و رعنا کلاس سوم، پروانه و اشرف و دانش کلاس دوم، آناهیتا و آمنه پیش دبستانی و اسماعیل هم کلاس ششم است. جز اکرم و رعنا که روپوش مدرسه دارند بقیه با لباس معمولی سرکلاس حاضر شده‌اند. خیلی‌هایشان هم کیف ندارند.

همه جای دیوار ترک خورده است، ترک‌هایی عمیق و ناایمن. روی دیوار صفحه‌ای نه چندان بزرگ به میخ آویخته‌اند و روی آن حروف الفبای فارسی را نوشته‌اند. صندلی‌ها هم 12تاست. اسماعیل که کلاس ششم است روی زمین می‌نشیند. برای او صندلی و نیمکتی نیست.

صدایی از بچه‌ها درنمی‌آید. برای دیدن بچه‌ها باید چشم‌‌ها را تنگ کرد تا بشود واضح دید. گوشه در ورودی بخاری هیزمی دیوار را سیاه کرده. ناخودآگاه یاد مدرسه شین‌آباد پیرانشهر می‌افتم.

محسن پایمرد معلم کلاس، 33سال دارد و از الیگودرز به این روستا می‌آید. جوان قد بلند و تو پری است و پیاده‌روی هر هفته او برای رفت و آمد به مدرسه روستای سیدحسن بدنش را حسابی ورزیده کرده. از او می‌خواهم درباره این مدرسه و سختی‌هایی که برای رسیدن به روستا تحمل می‌کند، برایم بگوید:

«من هرچیزی هم بگویم شاید برای خیلی‌ها غیرقابل درک باشد. این روستا هیچ چیزی که بشود به آن گفت امکانات ندارد. مردمش برای رفتن به روستاهای دیگر و خرید نفت و آذوقه مجبورند از مناطق صعب‌العبور با اسب و قاطر و الاغ رفت و آمد کنند. این کلاس درس را هم خود اهالی برای بچه‌ها ساخته‌اند. آن‌طور که می‌بینید خیلی نامطمئن است و هوا که گرم می‌شود عقرب و مار از لابه‌لای تیرهای سقف بیرون می‌آید. زمستان‌ها هم آنقدر سرد می‌شود که بخاری زورش نمی‌رسد این اتاق 9 متری را گرم کند. پاییز و زمستان هرکدام از بچه‌ها وظیفه دارند به نوبت بروند برای بخاری هیزم جمع کنند. باید بگویم که دانش‌آموزان روستای سیدحسن در محروم‌ترین وضعیت درس می‌خوانند. نه جاده‌ای دارند نه برقی که بتوانند کلاس را روشن کنند یا لااقل برنامه تلویزیونی ببینند.

از میان این بچه‌‌ها فقط یکی‌شان شهر رفته و تلویزیون دیده. بقیه نمی‌دانند تلویزیون و ماهواره و موبایل و تبلت چیست. اگر برق بود میزان یادگیری‌شان با تماشای برنامه‌های تلویزیونی بالاتر می‌رفت. این دانش‌آموزان هیچ چیزی از دانش‌آموزان سایر مناطق کم ندارند و حتی باهوش‌ترند ولی نبود امکانات آنها را عقب می‌اندازد.»

محسن پایمرد شنبه صبح از الیگودرز بیرون می‌زند و اگر شانس با او یار باشد یعنی ماشینی او را از روستای بزنوید تا سه‌پلان برساند، شاید تا ظهر به سیدحسن برسد وگرنه با پای پیاده تا روستا برسد شب شده است. او پنجشنبه برای استراحتی دو روزه به خانه‌اش برمی‌گردد به شرطی که ماشینی او را به بزنوید برساند:

«از بزنوید تا سه‌پلان راه زیادی نیست ولی به‌خاطر خرابی راه، ماشینی آن طرف‌ها نمی‌رود. گاهی نیسان یا پاترولی که طرف امامزاده می‌رود از روی دلسوزی سوارم می‌کنند. از سه‌پلان هم اگر باران و برفی نباشد یک ساعت و نیم تا دو ساعت طول می‌کشد که کوه‌ها را رد کنم و به روستای سیدحسن برسم. اگر بخواهید حساب و کتاب کنید این همه زحمت و بدبختی به حقوقی که آموزش و پرورش می‌دهد اصلاً نمی‌صرفد ولی چاره‌ای نیست باید بی‌سوادی را ریشه‌کن کرد. اگر آموزش این بچه‌‌ها در میان نبود این همه به خودم سختی نمی‌دادم. من بهار مجبورم از این بیشتر پیاده‌روی کنم چون برخی روستاییان دام‌هایشان را به مناطق دیگری برای چرا می‌برند و مجبورم به چادرها بروم و درس بدهم.»

از یزدان که کلاس دوم است و از همه همکلاسی‌هایش بی‌سروصداتر می‌پرسم زنگ تفریح چه بازی می‌کنند؟ پسرک غرق در فکر می‌شود و ناخن انگشت شستش را می‌جود. رامین که کلاس سوم است جواب می‌دهد:«هفت سنگ بازی می‌کنیم یا فوتبال.» راست می‌گوید تنها وسیله بازی آنها توپ زردرنگ و پنچری است که آنقدر کهنه شده که دیگر شکل دایره ندارد.

دخترها وضعیت‌شان متفاوت‌تر است. درس که تمام می‌شود در کار خانه به مادرشان کمک می‌کنند. سرگرمی Hobby خاصی ندارند. فقط سه دانش‌آموز مدادرنگی دارند و بقیه هیچ. شاید درس خواندن بهترین و بزرگترین تفریح این بچه‌ها باشد آن هم تا کلاس ششم. به گفته معلم مدرسه بچه‌های روستای سیدحسن و روستاهای دیگر تا ششم بیشتر نمی‌توانند درس بخوانند آن هم به دو علت؛ یکی به این خاطر که برای ادامه باید به روستای بزنوید یا الیگودرز بروند که به‌خاطر نبود جاده و دوری راه این کار غیرممکن است بویژه برای دختران و دوم اینکه بیشتر پسرها بعد از کلاس ششم در کار دامداری کمک پدرهایشان می‌شوند و دخترها هم کم‌کم آماده ازدواج!

ساعت یک ظهر است و کلاس درس تعطیل می‌شود. بچه‌‌ها سربالایی دامنه کوه را بسرعت بالا می‌روند. صدای فریادشان کوه را برمی‌دارد. سکوت روستا را 12 دختر و پسربچه می‌شکنند. سیدحسن حسینی تنها کسی از این روستاست که پسر و دخترش را برای ادامه تحصیل به الیگودرز فرستاده است. او درباره مشکلات دانش‌آموزان روستا می‌گوید:«وقتی از مسئولان بخش ذلقی درخواست کانکس کردیم گفتند به دلیل اینکه روستای ما جاده ندارد و از طرفی صعب‌العبور است امکان تهیه و ارسال کانکس نیست. برای اینکه بچه‌‌ها مثل ما بی‌سواد نمانند خودمان دست به کار شدیم و این کلاس درس را درست کردیم. معلم هم از شهر می‌آید. اگر برف و بارانی بیاید و راه بسته شود چند هفته‌ای مدرسه بدون معلم می‌ماند.

خودتان هم این راه را آمدید و دیدید که چقدر سخت و پر خطر است. اگر جاده‌ای حتی خاکی داشتیم، اگر برق داشتیم وضع‌مان بهتر از اینها بود. لااقل بچه‌ها می‌توانستند تلویزیون ببینند. من برای اینکه بچه‌هایم به جایی برسند مجبور شدم آنها را بفرستم الیگودرز درس بخوانند. این دو بچه‌ای که اینجا دارم اگر ششم را تمام کنند می‌فرستم الیگودرز ادامه تحصیل بدهند. ما در این روستا فراموش شده‌ایم و کسی به یاد ما نیست. مجبورم جور این بی‌امکاناتی را از جیب خودم و زن و بچه‌ام بدهم تا بچه‌هایم باسواد شوند.»

سید محمدحسین حسینی هم با تأیید حرف‌های پسرعمویش امیدوار است روزی جاده‌ای به روستا کشیده شود تا بچه‌ها بتوانند کلاس ششم به بعد را در بزنوید درس بخوانند. او هم مثل بقیه هم‌روستایی‌هایش از مسئولان می‌خواهد امکاناتی برای بچه‌ها تأمین‌کنند.

یخ بچه‌ها بازمی‌شود و دورم جمع می‌شوند تا فیلم‌هایی را که توی گوشی‌ام دارم به آنها نشان بدهم. فیلم‌ها را به دقت می‌بینند. آنها برای نخستین بار صحنه‌‌های بی‌نظیر و شگفت‌انگیزی تماشا می‌کنند. می‌پرسم دوست دارند چه کاره شوند؟ شکیلا می‌گوید دکتر، رعنا می‌گوید پرستار، رامین می‌گوید مهندس، دانش می‌خواهد خلبان شود و اسماعیل می‌خواهد مأمور اداره برق شود. می‌پرسم چرا مأمور اداره برق؟ خیلی جدی جواب می‌دهد: «می‌خواهم برای روستایمان برق بکشم تا شب‌ها مثل شهری‌ها چراغ داشته باشیم. پدرم قول داده اگر برق بیاید برایمان تلویزیون می‌خرد. اگر بزرگتر بشوم حتماً برای اینجا برق می‌کشم.»

ساعت 2 ظهر کلاس دوباره آغاز می‌شود. صدای معلم شنیده می‌شود: «پدر بزرگ یعنی پدر پدرمان. ما می‌شویم نوه پدر بزرگ. پدر مادر هم می‌شود پدر بزرگ...»اخبار 24 ساعت گذشته رکنا را از دست ندهید

حمید حاجی‌پور / ایران

وبگردی