مردم این شهر یکسال است که سیاهپوشند + عکس
رکنا: به مناطق زلزله زده کرمانشاه آمده و پای دردل مردم روستاها نشسته ایم.
رسمشان سیاه پوشی تا سال مرگ است. یکی در میان لباس کردی سیاه به تن دارند. مردان شلوار کردی با پیراهنهای خط دار مشکی و زنان هم لباسهای بلند سیاه که رگههایی از خطوط و نقش و نگارهای تیره روی آنها کشیده شده است.
یکسال پیش بود که صدای شیون و نالههایشان سراسر این منطقه را پر کرده بود. زندگیشان یک شبه ۷ ریشتر لرزیده بود و شهری که دوست داشتند به زیر آوار رفته بود. آوار هنوز اطرافشان هست. گاهی به شمایل مرد خانهشان در میآید و گاهی به شمایل فرزندی که از دست دادند و گاه به شمایل سرپناه.
۲۹ سال پیش هم سیاه پوش شده بودند. سیاه پوش جنگی که بازهم زندگیشان را نشانه گرفته بود.
این زندگی گویی این چند سال هزار تکه شده است.
امروز اما سالروز درد زلزله است که که خودشان میگوید از جنگ بدتر بوده برایشان و یکباره خوره شده و به جانشان افتاده. از آن روز و شبها که سیاه پوش شدند روایت میکنند . از دردی که یکساله شده.اینجا کوییک عزیز است
چند دختر بچه روی آوار خاک و سیمان ساختمانی بازی میکنند. چند مرد در حال دیوار کشی هستند. چند زن جلوی یک خانه که تازه ساخته شده نشستهاند. اینجا بعد از قصر شیرین است. نرسیده به ثلاث باباجانی. روستایی که کوییک عزیز نام دارد و بین کوییک سلفا و علیاست. در زلزله ۱۰۰ در ۱۰۰ تخریب شده. روایت از مرگ اما متفاوت است. ۱۲۰ یا ۱۳۰ نفر زیر آوار مانده بودند. بعد از یک سال اینجا فقط ۱۲ خانه از نو ساخته شدند و باقی کانکس نشینند. پیرمردی که به نظر ۵۰ ساله میآید از دور به ما نزدیک میشود عصا به دست است به نظر میرسد دردیست که از زلزله تاکنون مانده. به گرمی سلام میکند به کردی خوشامد میگوید.
از او میپرسیم که درد پایش میراث زلزله است یا نه. مکث میکند و میگوید پایش را چند ماهیست که قطع کردند و حالا با پایی که جا نمانده مجبور است زندگی کند. یکی از چمشهایش هم کم سو شده میگوید پزشکان گفتند از ضربهای بوده که زلزله به سرش وارد کرده.
خانهاش را از دور نشانمان میدهد. فقط تیرآهن دارد و دیگر هیچ. میپرسیم چرا هنوز ساخته نشده. میگوید: «وام از دولت گرفتم اما کفاف ساخت خانه را نمیدهد. مصالح گران است.»
« من هشت سال در اردوگاه صدام بودم. روستایمان را آتش زده بود و ما را به اسارت برد. کل روستا را به اسارت برد هشت سال تمام.»صحبتهایش را نیمه کاره رها میکند از او میپرسیم که جنگ بدتر بود یا زلزله. بدون مقدمه میگوید: «زلزله. زلزله خانهمان را خراب کرد. نمیدانید زلزله چه کرد. زلزله عزیزانمان را گرفت. دوستانم را برد.»
سکوت میکند. سکوت میکنیم از او میپرسیم که حالا چه میکند و چند فرزند دارد؟ از ۵ فرزندش میگوید از اینکه یکی را در همین یک سال داماد کرده و چه قدر فرزندان برومندش را دوست دارد.
در صحبتهایش چندباری از مردم تشکر میکند و میگوید مردم ایران کمکشان کردند و او این کمک را از نزدیک حس کرده. چند قدم آنطرفتر یک مرد و یک زن و یک دختر نوجوان در ساختمانی که سنگهای دیوارش در حال چیده شدن هستند مشغول کارند.
مرد خوش بشی میکند. دست از کار میکشد. قرار است محل قبلی خانهشان را دیوار بکشند و کانکسشان را وسط آن بگذارند. در این بیست و چند سال که اینجا بودند ۵ بار خانه سازی کردند. یکبار زمان جنگ خانه خراب شدند یکبار خانه گلیشان خراب شده و بار دیگر که خانهشان را آنطرف جاده ساخته بودند دهداری تخریب کرده و بار آخر هم زلزله بوده که کانکس نشینشان کرده.
کنار کانکسشان برایمان زیلویی پهن میکنند و چای میآورند. اصرار دارند که شام کنارشان باشیم. اصرار دارند و هرآنچه که دارند را هرچند که اندک است از ما دریغ نمیکنند. دختر جوان خانواده که نامش سازگار است ۱۵ ساله است. میگوید مدرسه کوییک تخریب نشده میگوید امیدش درس خواندن است و آرزویش پزشک Doctor شدن.
مادر خانواده که خودش را عایشه معرفی میکند از وضعیت بهداشتی گلایه دارد میگوید: «شما خودتان زنید مرد من شکایتی ندارد میگوید داریم زندگی میکنیم اما برای من سخت است. حمام من یک متر فاصله دارد در چادر است، زیرش یک مار است دخترم از این مار میترسد. دستشویی طرف دیگر زمین است با فاصله زیاد. بارندگی میشود زمین گل میشود آلودگی دارد خودتان میدانید دیگر»
مرد میگوید: «وامی که دانند کار ما را حل نکرده، من برای تجهیز این خانه به کم کم شصت میلیون دیگر نیاز دارم.»
چایشان داغ بود مانند دلشان در این روزهای سرد. میگفتند زندگی میکنند و با چشم هم میشد دید که چگونه این زندگی هزار تکه شده را به هم وصل میکردند.
اینجا همه تحصیلات عالیه دارند
کمی آنطرفتر از کوییک با مسجد تک منارهی در حال ساختش روستایی بود به نام شمشیر دارالرشید. روستایی که کم جمعیت که آخرین خانهای که زلزله به جانش افتاده بود یک هفته پیش تکمیل شده بود. اینجا از نرگس کلباسی زیاد میگویند کسی که خانههایشان را ساخته و مردم اینجا را شادمان کرده. اهالی روستا اما فقط یک دغدغه دارند دغدغه کار. یکی از اهالی که دانشجوی ارشد رشته علوم سیاسی است و سال گذشته بعد از زلزله ازدواج کرده. زنان کرد این روستا هم همگی تحصیل کردند. یکی از اهالی میگوید ما تلاش کردیم که زنان را هم به سمت تحصیل و دانشگاه بفرستیم وقتی خیلی به ما مجال حضور در جامعه نمیدهند حداقل آگاه باشیم. مرد جوان میگوید: مشکل اصلی ما بیکاری است. وقتی میفهمند اهل حق هستیم به ما اجازه کار کردن نمیدهند. یا کارگری میکنیم یا دامداری بگویم که در زلزله هم تلفات دام داشتیم. زنان روستا در کناری نشستهاند به سمتشان میرویم لباسهایی به رنگ بنفش به تن دارند. خانهشان تازه ساخته شده. لبخند دارند و امیدوارند. یک نفرشان میگوید کاش شما هم لباس کردی تن کنید شما هم زیبایید.
تپانی منتظر است
تپانی مقصد بعدی ماست، چند کیلومتر آنورتر از شمشیردارالرشید. جایی که تعداد انگشت شماری خانواده در آن ساکن هستند. مسیولین گفتند که نمیتوانند به اینجا امداد رسانی کنند. گفتند که آنها نمیتوانند گفتند خاکش سست است و چه بهتر به نقل مکان کنند.
یکی از انگشت شمار خانواده ماندگار در اینجا را مییابیم. یکی از زنان که میتواند اندکی فارسی روان صحبت کند میگوید بسیاری را منتقل کردند به شهرکی در کنار اینجا. زمینهایشان را گرفتند و آنجا زمین دادند.
وقتی میپرسیم چرا آنجا ماندند و به تپانی جدید نرفتند میگوید: مرگ هرجایی با شما میآید از شما دور نمیشود حالا شما برو یک طرف دیگر توفیری ندارد.
میخندند پیرمردی که به نظر پدر این زن است هم لبخند میزند او در زلزله پارسال زیر آوار مانده بود اما حالا سالم است. انگشتش را نشانمان میدهد و میگوید ببین فقط همین انگشتم آسیب دید.
یک کیلومتر آنطرف تر اما تپانی حدید است. مثل یک شهرک میماند. اطراف را حصار کشیدند مدرسهای کانکسی ابتدای این تپانی جدید است. اهالی میگویند علی دایی وعده ساخت روستا را داده. سر میچرخانی فقط کانکس است و کانکس. ساکنین اینجت آن افرادی هستند که ساکن تپانی قدیم بودند آمدند اینجا چون به گفته خودشان دیگر تاب مقاوت نداشتند. ندارند. آنها منتظرند. زنان از بهداشت مینالند و از سرما.
روی دیوار یکی از کانکسها نوشته مالم رفت، زندگیم رفت و حالا تنها و بیپناه شدم.
تنها ماندند اما هنوز هم امیدوارند اینجا از در و دیوار کانکسها انگار انتظار میبارد. انتظاری که نشانه از امید است و همین امید در جایی که زلزله نفسشان را گرفته اتفاق خوبیست.
گورسفید فقیر بوده و فقیر مانده
روستای بعدی گور سفید است. اینجا از حوالی گیلانغرب است و با قصر شیرین فاصله دارد. مردم اینجا دو خواسته دارند یکی کار است و یکی سرپناه. زنی جلویمان را میگیرد و از ما میخواهد برای کمیته امداد نامه بنویسیم. بنویسیم که با وام نتوانسته خانه خودش را از نو بسازد و حاضراست کل وام را به دولت برگرداند در عوض آنها برایش خانه بسازند. زنان زیادی هستند که میخواهند برایشان نامه بنویسیم نامهای که دست کم روایت کنند که آنها پیش از زلزله هم رنج کم نداشتند. درد کم نداشتند و انگار تازهبعد از زلزله کم کم سرریز شده.
روایت همچنان ناتمام
خاک اینجا غربت ندارد اما انگار دردهای مردم اینجا را مانند بذر در خود رشد میدهد. رشد میدهد و بزرگ میکند. زلزله، جنگ، محدودیت و فقر. انتظار و امید اما یافت میشود شاید در رگههای رنگی لباسهای کردی زنان که فردا بعد از یکسال سیاهپوشی در شهر مشاهده میشود. بکسال از زلزله گذشته شمایلش هنوز در شهر مشخص است اما مردم انگاری عادت کردند که سخت باشند و از نو خودشان را بسازند. هرچند بدون کمک هرچند سخت.اخبار 24 ساعت گذشته رکنا را از دست ندهید
سوگل دانایی
ارسال نظر