آهسته آهسته مُردن بدترین نوع مرگ است!
رکنا: شلخته دست و پا میزند. گردنش را بالا میکشید تا زیر آب نرود اما زورش به آب نمیرسید. بالا تنهاش به چپ میرفت و پایین تنهاش به راست. انگار داشت دور خودش میچرخید. زانوی راستش شکسته بود. برای شنا، نمیتوانست آن را با پای چپش هماهنگ کند. دوست داشتم بفهمم به چه فکر میکند. حتماً به مرگ. نبودن برای همیشه. فکر اینکه دارد آخرین لحظههای عمرش را میگذراند. یا شاید اصلاً به چیزی فکر نمیکرد. ترس از خفه شدن، فکرش را مختل کرده بود و مغزش فقط دستور دست و پا زدن برای رهایی را صادر میکرد. شاید هنوز ته دلش امید داشت. اینکه کمکی برسد. میگویند «آدمیزاد به امید زنده ست».
ولی او که آدمیزاد نبود.دلم برایش سوخت. بههر بدبختی که بود کشیدمش بیرون. با اولین قدمی که روی خشکی برداشت از پشت روی زمین افتاد.
اما سریع رو به شکمش چرخید تا نفسش بالا بیاید. بالهایش رنگ لجن استخر را گرفته بود. تنه زردش هم به سبزی میزد. چپ و راست میشد. گیج بود. کمی صبر کرد تا جانی بگیرد. بعد بالهایش را تکان داد. سریع آنقدر که آب روی بالها بهصورت من هم شتک کرد.اما نمیتوانست بلند شود. تکرار کرد. چند بار. پاهایش را کج کرد تا از زمین نیرو بگیرد. ولی زانوی شکستهاش رمقی برایش باقی نگذاشته بود. چند قدم افتان و خیزان رفت و من هم دنبالش. فایدهای نداشت. خواستم بیخیالش شوم. اما دیدم مورچهها کمکم دارند نزدیک میشوند. مثل برنامههای رازبقا برایش کمین زده بودند. گذاشتمش روی یک برگ خشک و دوباره توی حوض انداختمش تا لااقل از تاراج مورچهها در امان باشد. ولی باز که دست و پا زدن و عجزش از شنا کردن را دیدم پشیمان شدم. گفتم او که قرار است اول و آخر بمیرد. پس چرا غذای یک مشت مورچه گرسنه و دربه در نشود؟
دوباره عملیات غریق نجات را انجام دادم. با همان برگ از آب کشیدمش بیرون و سپردمش به دست سرنوشت. یا زنده میماند که بعید بود یا غذای سختکوشترین موجودات جهان میشد. چند ساعت بعد که برگشتم هنوز زنده بود. نیمهجانی سختجان. دستها و شاخکهایش آرام تکان میخوردند. دورش سیاه بود از مورچههای ریز حیاط. یک دسته پایش را روی دوششان گذاشته و به خانه میبردند. یک دسته هم مشغول کندن سرش بودند.
در حالی که زنبور هنوز جان داشت و قافله تشییعکننده اعضای بدنش را تماشا میکرد. کمکم شاخکهایش هم از کار افتادند. با دیدن این یغماگری بیرحمانه لشکر مورچهها، درگیر افکار عجیبی شدم. چیزهایی که تا به حال به آن فکر هم نکرده بودم. اینکه کار درست کدام است و اساساً میتوان به اصل تنازع بقا معتقد بود؟ اول گفتم کاش میگذاشتم در آب بماند.غرق شدن بهتر از زندهزنده، مثله شدن بود. اما مورچهها چه گناهی کردند؟ چه پاسخی برای گرسنگی آنها داشتم؟ میان بودن یا نبودن، کشتن Killing یا نکشتن و خوردن یا خورده شدن دو جانور ریز و بیتأثیر در زندگیام حیران و سردرگم شدم. حتی مبتلا به عذاب وجدان برای گرفتن تصمیمی غلط. آنقدر که خواستم مورچههای قاتل The Murderer و مثلهکننده بدن زنبور را بکشم. اما این هم اشتباهی دیگر بود.
اصلاً شاید خود زنبور هم بدش نمیآمد که دیگران میتوانستند بعد از مرگش، از اعضای بدنش استفاده بهینه کنند. این یک امر منطقیست و امروزه خیلی هم رایج و مورد احترام است. اما چیزی که من را ناراحت کرد، زنده زنده کشته شدن زنبور بود. آهسته آهسته مردن، بدترین مرگهاست. کاش عملیات تشریح و تاراج، بعد از مرگ کامل زنبور انجام میشد. کاش زنبور سختجانی نمیکرد و خیلی زودتر از تکه تکه شدن میمرد. کاش اصلاً آن زنبور و همه موجودات دیگر مثل عقرب بودند و در شرایط سخت و بحرانی، میتوانستند خودشان را با نیش سمی خودشان از مسلخی اینچنینی خلاص کنند.
وحید رهجوی داستان نویس
ارسال نظر