رؤیای واقعی دختر کویر + عکس
رکنا: سرنوشت را میتوان با همه وجود تغییر داد. تنها یک همت بلند میخواهد و ارادهای که از عمق جان برخیزد. این واقعیتی است که فرخنده تاج آبادی - بانوی عشایر یزدی - آن را اثبات کرد تا به همه نشان بدهد در کنار همه محدودیتها و مشکلاتی که در زندگی وجود دارد میتوان به آرزوها رنگ واقعیت داد.
فرخنده تاج آبادی که این روزها بهعنوان خبرنگار و مدیر مسئول یک هفته نامه در یزد فعالیت میکند سرگذشتی دارد که در آن موانع و شکست جایی ندارند. فرخنده تاج آبادی دختری از کویر روایت انسانهایی است که هیچگاه تسلیم سرنوشتی که دیگران میخواهند برای آنها رقم بزنند نمیشوند. او که تا 16 سالگی بیسواد بود با رفتن به نهضت سواد آموزی قدم در راهی گذاشت که امروز به یکی از افتخارات شهر و زادگاهش تبدیل شود. او هیچگاه ناامید نشد و ثابت کرد عشق و امید دو فاکتور مهم زندگی هستند و با آن میتوان دست به معجزهای بزرگ زد. او از روزهایی گفت که به جای درس و مدرسه مشغول کشاورزی و دامداری بود اما وقتی به زیارت امام هشتم(ع) رفت جرقه بزرگی در زندگیاش زده شد.
جرقهای در 16 سالگی
فرزند آخر خانوادهای پرجمعیت است. وقتی چشم باز کرد خودش را در کنار گله گوسفندان یا در زمین کشاورزی دید. میگوید هیچگاه به درس و مدرسه فکر نمیکرد و همه فکرش کمک به پدر و مادر در دامداری و کشاورزی بود. در روستای جعفر آباد از توابع شهرستان خاتم در استان یزد و در یک خانواده عشایری به دنیا آمد. پدر یکی از افراد سرشناس عشایر منطقه بود و همه فرزندان به او در دامداری و کشاورزی کمک میکردند. فرخنده فرزند آخر بود و به نوعی عصای دست پدر و مادر. میگوید بسیار زبر و زرنگ بودم و همه کارها را انجام میدادم. او از آن روزها و جرقهای که در 16 سالگی مسیر زندگیاش را تغییر داد اینگونه میگوید: از همان کودکی کار میکردم و وقتی گوسفندان از چرا میآمدند همراه مادر شیر آنها رامیدوشیدم و کشک درست میکردیم و نان میپختیم. روزها نیز به کمک پدرم به کشاورزی میرفتم و با غروب آفتاب کنار دار قالی میرفتم تا همراه خواهر و مادرم قالی ببافم. هیچگاه بیکار نبودم و آن روزها به درس و تحصیل فکر نمیکردم و تصور میکردم مادرم که سواد ندارد به راحتی میتواند زندگی کند پس نیازی به سواد نیست. این درحالی بود که خواهر و برادرهایم همه مدرسه میرفتند و در تحصیل موفق بودند. همچنین بچههای فامیل نیز به مدرسه میرفتند و من هیچ واکنشی نسبت به این موضوع نداشتم. وقتی به 10 سالگی رسیدم احساس کردم که دیگر از زمانی که باید درس میخواندم گذشته است و نباید به آن فکر کنم. البته علاقه به درس و مدرسه داشتم و با خودم میگفتم بالاخره یک روز درس خواهم خواند. وی ادامه داد: بیسوادی من تا 16 سالگی ادامه داشت و این درحالی بود که در کارهای فنی در کنار کشاورزی و دامداری مهارت زیادی پیدا کرده بودم. مسیر زندگیام در حرم امام رضا(ع) تغییر کرد و باعث شد سراغ درس و نهضت سواد آموزی بروم. سال 65 همراه خانواده به زیارت امام هشتم(ع) رفته بودیم. در حرم مطهر امام رضا(ع) با بانویی اراکی که معلم بازنشسته بود آشنا شدم. او نوشتهای به دستم داد و خواست تا آدرس را برای او بخوانم. از خجالت سرخ شدم و گفتم سواد ندارم. او با تعجب نگاه کرد و سراغ پدر و مادرم را گرفت. او گفت سرنوشت مشابهی مثل من داشته است و اجازه نمیدهد که من بیسواد باقی بمانم. به پدر و مادرم گفت اجازه بدهید دخترتان را به شهر و خانهام ببرم و به او سواد بیاموزم یا به من قول بدهید که زمینه باسواد شدن او را فراهم خواهید کرد. پدرم به او قول داد و به این ترتیب به روستا بازگشتیم. حرفهای این خانم معلم مرا به فکر فرو برد و هر شب به حرفهایش فکر میکردم. تصمیم خودم را گرفتم و به کلاس نهضت سواد آموزی که در روستای دیگر بود رفتم. این روستا 6 کیلومتر با ما فاصله داشت و من بدون اینکه به پدر و مادرم بگویم ثبتنام کردم. از آنجایی که باید تنها و در تاریکی شب به کلاسهای نهضت میرفتم خانواده مخالفت کردند و میگفتند ممکن است اتفاق بدی برای من بیفتد. سعی کردم نظر آنها را جلب کنم و گفتم اگر اجازه بدهند به نهضت بروم همه کارهای خانه و قالی بافی و دیگر کارها را انجام میدهم و اجازه نمیدهم درس و کلاس مانع از انجام کارهایم شود. وقتی فصل کوچ فرا میرسید شرایط سختتر میشد و مجبور بودم همراه خانواده به اطراف داراب کوچ کنیم. عشق و علاقه به درس باعث شد که همه سختیها را پشت سر بگذارم و در یک سال 4 سطح اول تا چهارم را با موفقیت پشت سر بگذارم. بعد از کلاس پنجم باید اول راهنمایی را در مدرسه روزانه و در کنار بچههای مدرسه درس میخواندم. از اینکه مجبور بودم کنار بچههای 12 ساله بنشینم و درس بخوانم خجالت میکشیدم. 7 سال از آنها بزرگتر بودم و گاهی کنار معلم مینشستم تا کمتر خجالت بکشم. گاهی آنها مرا مسخره میکردند اما من هدف بزرگتری داشتم و توجه نمیکردم.
از قالی بافی تا سردبیری
فرخنده هنوز هم گذشتهاش را فراموش نکرده است. او وقتی به آرزوهایش دست پیدا کرد فراموش نکرد از کجا به اینجا رسیده است. از 14 سال قبل در حرفه خبرنگاری، سردبیری و مستندسازی به موفقیتهای بزرگی رسید و همه آنها را مدیون تلاش و سختکوشیاش میداند. میگوید: وقتی میخواستم در پایه دوم راهنمایی تحصیل کنم خجالت میکشیدم به مدرسه بروم و از برادر کوچکترم خواستم تا خانهای در یزد اجاره کند تا نزد او بروم و بتوانم در کلاسهای شبانه درس بخوانم. همین هم اتفاق افتاد ولی 6 ماه بعد برادرم نزد پدر و مادرمان رفت و دیگر بازنگشت. بازهم تنها شده بودم اما برادر دیگرم که در دانشگاه شیراز تحصیل میکرد به یزد آمد و خانهای را که صاحبخانه آن زن مهربان و دوست داشتنی بود برایم اجاره کرد و به این ترتیب راه من برای ادامه تحصیل هموار شد. در کنار درس به کلاسهای خیاطی رفتم و علاوه بر قالی بافی و خیاطی همه کارهای خانه را نیز انجام میدادم. پدرم به ما آموخته بود که باید روی پای خودمان باشیم و به همین خاطر همه هزینههای تحصیل را خودم تأمین میکردم. وی ادامه داد: هیچگاه روزی را که در مقطع پیشدانشگاهی درس میخواندم فراموش نمیکنم. در کلاس درس عروض و قافیه معلم از من خواست تا شعری را روی تخته بنویسم. وقتی نوشتم به دستخط من اعتراض کرد و یکی از بچهها گفت فرخنده در نهضت درس خوانده است. خانم معلم با طعنه گفت دانشآموزان روزانه نتوانستهاند به دانشگاه بروند تو که در نهضت خواندهای میخواهی در کنکور قبول شوی؟ دلم شکست و با ناراحتی از کلاس بیرون رفتم. ساعتی بعد وقتی معلم را دیدم با قاطعیت به او گفتم جوجه را آخر پاییز میشمارند. آن روز حرف معلم انگیزه بیشتری به من داد و سال بعد در کنکور و در رشته مورد علاقهام علوم ارتباطات پذیرفته شدم. خانم معلم وقتی عکس مرا در میان قبول شدگان دید عذرخواهی کرد ولی گفتم شما با آن حرف به من انگیزه دادید. من علاقه زیادی به خبرنگاری داشتم و میخواستم مانند دختر امریکایی که دوره گرد بود اما توانست با غلبه بر سختیها سردبیر یک روزنامه امریکایی شود من هم این راه را طی کنم. در دانشگاه نیز کارهای تحقیقاتی بچهها را انجام میدادم و درآمد کمی داشتم و توانستم با موفقیت فارغالتحصیل شوم. از 14 سال قبل بهعنوان خبرنگار، سردبیر و مدیر مسئول در استان یزد فعالیت میکنم و سال 87 نیز ازدواج کردم. این روزها وقتی به زادگاهم بازمی گردم مثل گذشته شیر گوسفندان را میدوشم و به پدرم در کشاورزی کمک میکنم و فراموش نمیکنم که از کجا به جایی که امروز هستم رسیدهام. امید و عشق دو فاکتور مهم زندگی هستند و امیدوارم بتوانم راهنمای کسانی باشم که تصور میکنند محدودیتها همیشه مانع از رسیدن به موفقیت هستند.
یوسف حیدری
اخبار اختصاصی سایت رکنا را از دست ندهید:
سمیه و شاهرخ پس از 22 سال چه سرنوشتی دارند؟ / چه بر سر خانه وحشت خیابان گاندی آمده است؟ + عکس
فاطمه چاقو را تا دسته داخل سینه رضا فرو کرد! / شوهرش با سارا قرار داشت ؟! + عکس قاتل
اگزوز خودرو سر دختر جوان را بلعید + تصاویر
نجات نوزادی که زنده به گور شده بود + فیلم
وحشت مریم کوچولو از برق چشم های مرد وقیح +عکس
دختر خاله ام مرا در دام کامران شیطان صفت انداخت!
مرگ تلخ هوادار فوتبال ایران بعد از گل به مراکش
تازهترین اعتراف دختر 17 ساله که پسر بچه ماهشهری را کشت + عکس
قتل دلخراش ارسلان 2.5 ساله / اعتراف تلخ زن جوان نزد بازپرس مشهد +عکس
این زن شوهرش را در پشت بام به آتش کشید +عکس قاتل در صحنه جرم
خودکشی زن هفتم یک پیرمرد در مشهد
مرد خوابگرد دختر 15 ساله را باردار کرد!
تجاوز وحشیانه به سپیده توسط 2 مرد اجیر شده از سوی شهاب
ارسال نظر