راز هولناک دختر دانشجوی ایرانی در محله بدنام مادرید / گفت دکتر عاشقم نشو !

به گزارش رکنا، هر چه قسم و آیه آوردم که در ایران هم می‌شود درس خواند و دکتر شد نپذیرفت، می‌خواست پز پسر خارج رفته‌اش را به فامیل بدهد، احساس می‌کرد نزد خواهرش کم آورده است.

بابا ناصر مخالف بود اما مدام به من می‌گفت که سعید‌ جان پسرم، مادرت خیر و صلاح تو را می‌خواهد، با همین تعاریف و تمجیدها بود که با کلی خرج کردن توانستم راهی اسپانیا بشوم.

از همان لحظه که کاپیتان هواپیما اعلام کرد از مرز ایران خارج شده‌ایم و عده‌ای به تکاپو افتادند تا ظاهرشان را عوض کنند سنگینی غربت روی سینه‌ام نشست. انگار قلبم در مشت یک غول بی‌شاخ و دم بود و او با تمام قدرت فشار می‌داد.

فرودگاه مادرید چقدر زیبا بود اما من به جای این که محو زیبایی‌ها شوم جست و جو گرانه دنبال پسرخاله عباس بودم که قرار گذاشته بودیم سراغم بیاید، وقتی او را دیدم انگار به همه آرزوهایم رسیده بودم.

همدیگر را در آغوش کشیدیم، من از خوشحالی گونه‌هایش را به شدت بوسیدم و چقدر احساس راحتی می‌کردم، پسرخاله محبت زیادی داشت، با ماشین قراضه‌ای که متعلق به یکی از دوستانش بود من را به اصطلاح به خانه‌شان برد.

از همان ابتدا که مجبور شدم آن ماشین را هل بدهم، فهمیدم همه داستان سرایی‌های خاله سمیرا خالی ‌بندی بوده و پسرخاله عباس ماشین‌های آن چنانی یا ویلایی در شمال مادرید ندارد، هر چه از فرودگاه دور می‌شدیم خانه‌ها فرسوده‌تر و کهنه‌تر می‌شد و محله ها هم کثیف‌‌تر بودند، آن جا جنوب مادرید بود.

دری که جلویش ایستادیم رنگ و رو رفته و کثیف بود، پسرخاله عباس مدام طوری حرف می‌زد که من چیزی به خانواده‌ام نگویم، از شکستن دل مادر و این‌جور حرف‌ها که به او حق می‌دادم، داخل خانه بدتر از کوچه به هم ریخته بود.

اثاثیه به هم پیچیده و نامرتب بودند. احساس کردم نمی‌توانم در آن خانه بمانم، دلم به پول‌های پدرم خوش بود که می‌فرستد و خانه‌ای خوب اجاره می‌کنم، بالاخره او در بازار حجره داشت و به قول گفتنی پول پارو می‌کرد.

باید چند روزی تحمل می‌کردم، تا شب آن خانه سوت و کور بود و پسرخاله عباس با گفتن این که از محل کارش در پیتزا فروشی مرخصی گرفته است همه دنیای خیالی‌ام را شکست. او یک دانشجوی انصرافی بود و بدون اطلاع خانواده‌اش، کار کردن در یک اغذیه فروشی را آغاز کرده بود، بیچاره خاله سمیرا که هر جا برای او دختری خواستگاری می‌کرد از مهندس عزیز و مدیر عامل یک شرکت اسپانیایی حرف‌هایی می‌زد.

هنوز ساعت 20 نشده بود که هر 10 دقیقه یک‌بار زنگ خانه زده شد و حدود شش جوان ایرانی که همگی دانشجویان انصرافی بودند با خستگی از سرکارشان به خانه آمدند.

به یاد صفای حتی پایین شهر تهران افتادم اما فایده‌ای نداشت. گناهکار اصلی خانواده‌ام بودند، آن شب به مناسبت ورود من به اسپانیا، همه پول‌هایشان را روی هم گذاشتند و به رستورانی رفتیم تا ضیافت شامی برای من تدارک ببینند.

جالب این که وقتی از آن جا خارج شدیم پول و هزینه این ضیافت از جیب من رفته بود و آن ها برای بزم شبانه خود پول‌هایشان را گوشه‌ جیب‌هایشان پنهان کردند.

از همه زودتر خوابیدم، فردایش همه سر کار رفته بودند که پسرخاله‌ام من را بیدار کرد، هر دو راهی دانشگاه مرکزی مادرید شدیم و من که ثبت نام وهمه کارهایم توسط پسرخاله ام صورت گرفته بود با دادن هزینه تحصیلی به طور رسمی دانشجو شدم.

آن شب به جای این که با مادرم تماس بگیرم به پدرم زنگ زدم، صدایش می لرزید خواستم راز دار باشد و از سیر تا پیاز را تعریف کردم و در آخر خواستم من را حمایت مالی بکند چون اگر غیر از آن باشد من آس و پاس تر از دیگران خواهم بود. پدرم قول داد وبعد با مادرم تماس گرفتم و حدود دو ساعت خالی بندی کردم، چهره مادرم را می‌توانستم تجسم کنم که غرور در آن موج می‌زد.

یک هفته بیشتر مهمان پسرخاله و دوستانش نبودم، آپارتمان شیکی برای خودم اجاره کردم و تصمیم گرفتم با آنان متفاوت باشم. در دانشگاه از هر کشوری دانشجو دیدم و جالب این که دختران ایرانی زیادی از دانشجویان آن جا بودند.

آن ها با فهمیدن این که من ایرانی‌ام به سراغم آمدند، احساس کردم دنبال یک حامی هستند و به هر کسی اطمینان نمی‌کنند، در بین این شش دختر، نگین را مرموز‌تر دیدم، در چشم‌هایش غمی پنهان بود و ظاهری بیمارگونه داشت.

همه آن ها از این که در اسپانیا درس می‌خوانند خوشحال به نظر می‌رسیدند و می‌گفتند پدران شان پولداران ایرانی هستند که آنان را حمایت می‌کنند، جالب این که در حرف‌هایشان ضد ونقیض زیادی را می‌شد لمس کرد که من همه را به حساب خالی بندی‌هایشان گذاشتم چون پسرخاله عباس گفته بود دختران ایرانی به مراتب وضعیت بدتری از پسران دارند.

نگین آرام حرف می‌زد، او وقتی شنید من آپارتمانی در محله خوب مادرید اجاره کرده‌ام به من تبریک گفت و خیلی ساده و بدون دروغ احساس درونی‌اش را به زبان‌آورد: « ای کاش در ایران می‌ماندی!»

همین جمله که حرف درونی‌ام بود باعث شد به او احساس نزدیکی کنم، نگین ابتدا از من خواست به عنوان یک هموطن با او دوست باشم و هیچ‌گاه عاشقش نباشم اما هنوز یک سال نگذشته بود که علاقه خودش به من را به زبان آورد.

وقتی حرف می‌زد،گریه می‌کرد: « تو خوبی، اما...» وقتی با اماهای زیادی من را در برابر معادله چند مجهولی می‌گذاشت، جوابی نمی‌داد تا این که روابط مان خیلی صمیمی شد.

سه سال گذشت، من در نامه‌هایم درباره نگین، برای مادرم نوشته بودم و مطمئن از این که او نزد فامیل از روابط من و یک دختر پولدار ایرانی و دانشجوی مادرید فخر می‌فروشد، مقداری هم چاشنی‌اش را با خالی بندی بیشتر می‌کردم اما یک اتفاق...

چند روزی از نگین بی‌خبر بودم، به هر دری زدم چیزی دستگیرم نشد، قول گرفته بود به خانه‌اش که در محله خوبی از مادرید نبود نروم، دوستان دیگرش هم چیزی نمی گفتند تا این که از مسئول‌های دانشگاه شنیدم او به خاطر یک بیماری شدید در بیمارستان بستری شده و تاب نیاورده است.

همه وجودم شکست و نگین به خاطرات تلخم پیوست، 10 سالی در اسپانیا بودم که با مدرک دکترای ریاضی به ایران برگشتم، غم در چهره‌ام بود اما به سختی لبخند می زدم، مادرم سر از پا نمی‌شناخت، او نمی‌دانست که سرنوشت بدی در زندگی‌ام مقابل من گذاشته است.

چند سالی با یک راز تلخ زندگی کردم تا این که در بیمارستان بستری شدم، وقتی دکتر بالای سرم آمد خواستم با او تنها باشم، همه بیرون رفتند: « دکتر، آبروداری کن، فقط همین!»

الان دو سالی است که از کار افتاده‌ام، به یاد نگین افتادم، او نمی‌خواست عاشقش باشم، چرا؟! چون که بیمار بود اما علاقه‌اش باعث شد من را هم به درون چاه بکشاند.

بعد‌ها فهمیدم نگین وقتی پدرش در ایران ورشکسته شده بود برای ماندن و تحصیل مجبور شده در خانه‌های فساد مادرید زندگی و کار کند، بیماری ایدز هدیه غربت برای او و بعد برای من بود. برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.

امیرحسین جان

وبگردی