تو در این راه رسیدن به خودت تنهایی
صاحبه پویانمهر_ منتقد سینما
فیلم مقیمان ناکجا برگرفته از نمایشنامهای به قلم امانوئل اشمیت، پر مفهوم است و سخت بشود سخن را در رابطه با مضمون آن کوتاه کرد، روایتگر جهانی بین مرگ و زندگی یا همان اغماست، هرچند معتقدم قابلیت یک تئاتر بینظیر را دارد اما اینکه تمایل به ساخت آن به صورت یک اثر سینمایی را داشته اند اتفاق عجیبی نیست، فیلم سینمایی The odd coupleمحصول سال 1958، سالها به صورت تئاتر برروی صحنه رفت، بعدها با اضافه کردن تصاویر خارجی به آن تبدیل به یک اثر سینمایی موفق شد، هدف از بیان این مطلب قیاس این دو اثر با یکدیگر نیست زیرا به هیچ عنوان در سطوح یکسانی برای مقایسه با یکدیگر نیستند، صرفا مثالی بود برای اینکه گفته شود از این دست انتخابات قبلا نیز رخ داده است، البته که در مقیمان ناکجا جز در شروع، صحنه خارجی دیگری نخواهیم دید.
همانطور که از نام اثر پیداست، صحبت از جایی است که یک راز بزرگ برای زمینیهاست، رازی که تفکر و باورهای متفاوت را در فرهنگ و ادیان مختلف با خود به همراه داشته است، بنابراین بیان مضمون اثر کار سادهای نیست، البته تلاش شده تا متن، بر اساس باور و اعتقادات مرسوم در کشور بازنویسی شود، هوشمندانه عنوان میکند که آزار به جسم به هرشکلی ولو مصرف سیگار باشد، نوعی خودکشی تدریجی است، انسان را در مقابل زندگی نزیستهاش که تبدیل به بار حسرت شده نشان میدهد، سیر تعالی روح و استقبال فرشتگان از انسانهای آگاه و پاک را به تصویر میکشد، از قدرت اختیار و انتخاب حتی در جسمی مریض میگوید، اهدا عضو را راهی برای ادامه زندگی در زمین، برای شخصی که اهدا کننده است میداند و در نهایت به سوالهای بیپاسخ هستی جوابهایی کوتاه و در فهم عام میدهد، معتقدم برای نوشتن این اثر علاوه بر برداشت از نمایشنامه، پژوهش درستی هم انجام گرفته، زیرا اکثر نکاتی که به آن اشاره شده است توسط کسانی که تجربه نزدیک به مرگ داشتهاند نیز بیان شده.
فیلمنامه مقیمان ناکجا از نظر محتوا بسیار قوی است اما در تکنیک و فرم دچار ضعف است، ساختار سه پردهای دارد، هرچند تمام قوانین را رعایت نکرده اما از این حیث که توانسته با وجود شش کاراکتر اصلی و دو فرعی در یک سالن، پیرنگ را پیش برد و مخاطب را با خود همراه کند موفق است.
اگر بنا بر این بوده که تیتراژ جز فیلم باشد، شاهد یک انتخاب ناموفق هستیم، چرا که دیدن دو دقیقه رانندگی و بعد شروع تیتراژ که در مجموع چهار دقیقه زمان میبرد، بسیار طولانی است و کمکی به هیجان و یا هدف پیرنگ نمیکند.
معرفی خوبی دارد، کاراکترها خیلی زود وارد قصه میشوند و با شیوه معرفی خود ماجرا را روشن میکنند، این است که میتوان گفت با قصه ای گنگ مواجه نیستیم و هرآنچه برای دانستن لازم است طی روند ماجرا در اختیار قرار میگیرد.
طراحی شخصیتها نسبتا خوب است اما این خوب بودن جامعیت ندارد خصوصا دررابطه با کاراکتر اصلی که سیر تحول در او به یکباره شکل میگیرد و باورپذیری را کاهش میدهد، از طرفی شخصیت دکتر اسرافیلی درست طراحی نشده، این را میتوان از رفت و آمدهای نامناسب او که کمکی به پیشبرد خط ماجرا نمیکند، فهمید اما تک تک کاراکترها به علتی مشخص در صحنه حضور دارند و هرکدام میتوانند نمادی روشن از باورهای مردم باشند، بعنوان مثال بنیامین فرد نماد پوچگرایی است، احوال کسانی را نشان میدهد که برای فرار از تفکر نیستی بعد از مرگ، افسردگی و بوالهوسی را انتخاب کردهاند، صغری سیاهزاده زنی باهوش است که زندگی بر او سخت گرفته و حالا در عین دست شستن از دنیا و پذیرش آنچه که هست، حسرتهایش را میشمارد، او مصداق روایتی است که میگوید هیچ عذابی بالاتر از این نیست که شما را با آنچه که میتوانستید باشید روبرو کنند، جهانگیری نماد خودخواهی، تکبر و مغزهای بسته است، یادآور آیه شریف: « صُم بکمُ عمیُ فهم لا یَرجِعون» میباشد و الهه نماد روحی بزرگ در جسمی رنجور است، کسی که هرچقدر در زمین بر او سخت گرفته شده در آن جهان سبک بال است. قهرمان داستان بنیامین فرد است، اوست که درگیر چالش و مبارزه با خود میشود، زیرا موانع برای او توسط یک ضدقهرمان خارجی شکل نمیگیرد، بلکه او با درون خود در جنگ است، با آنچه که باور داشته و حالا مغایر آن، حقیقت محض است.
ضدارزش کمی چالش برانگیز است، دو حالت ایجاد میکند یا جهانگیر است که مغایر تمام ارزشهای انسانی رفتار میکند و در آخر تحولی در او شکل نمیگیرد و ضدارزش باقی میماند، یا پروتاگونیسم است که طی سفر درونی از ضد ارزش تبدیل به ارزش میشود که برای من مورد دوم قوی تر و در نتیجه انتخابم است.
شهاب افلاک دانای کل است، ریش سفیدی که مداخله میکند تا تنشها را آرام کند و قهرمان را به تکامل روح برساند، قوی و تاثیرگذار است.
عطف اول در دقیقه بیست و هفتم اتفاق میافتد، جایی که بنیامین برای اولین بار در جمع قرار میگیرد و متوجه میشود کجاست، اینجا دقیقا شروع چالش است که به قدر کافی پرکشش میباشد.
میانه پر افت و خیزی را شاهدیم، ریتم یکسان ندارد و دارای صحنههایی است که به دلیل گفتوگوهای طولانی کشش خود را از دست میهد.
اوج داستان جایی است که بنیامین برای اولین بار به سمت آسانسور برده میشود، یعنی حدودا یک ساعت و نیم بعد از شروع، در اینجا تحولی که در وی رخ داده را بروز میدهد و حقایق را آشکار میکند، اوج را چندان قوی ندیدم زیرا علت بروز آن زمینه چینی نشده است، اگر هدف نشان دادن معجزه عشق است باز هم برای این حد تغییر کافی نبود.
عطف دوم تقریبا دو ساعت و نیم بعد از شروع رخ میدهد، جایی که دکتر اسرافیلی نزد شهاب افلاک میآید و روند اهدا عضو را بازگو میکند، البته که حرف از وقوع آن در زمانی که بنیامین، الهه را وارد آسانسور میکند نیز هست، اما از نظر من گره پیرنگ در اینجا باز نمیشود زیرا قبل از این تنشها به آرامش رسیدهاند و دیگر منتظر گرهگشایی نیستیم و از اینجا به بعد میدانیم پس از هر رویدادی چه رخ خواهد داد، اینکه روایت و قهرمان در دو نقطه متفاوت به آرامش رسیدند، سبب شده تا عطف دوم را گنگ و ضعیف جلوه دهد ضمن اینکه باید یک سوم نهایی از نظر زمانی رعایت میشد.
پایان بندی سرهم بندی شده و به یکباره اتفاق میافتند، اما از این نظر که انتخاب سرانجام بنیامین را بر عهده مخاطب میگذارد و تعلیق را پایان نمیدهد، خوب عمل کرده است.
عنصر ارتباطی بسیار خوبی دارد، آسانسور بهترین پل برای ارتباط تمام کاراکترها به یکدیگر و پیشبرنده درام است.
بواسطه همین عنصر ارتباطی خوب، تعلیقهای درستی وارد ماجرا میشود، ورود و خروج هرکدام از کاراکترها به آسانسور و مشخص شدن سرنوشتشان، شوک خوبی وارد روایت میکند، از طرفی عشق بین الهه و بنیامین و سرانجام آن سوالی ایجاد کرده که حتی بعد از اتمام فیلم همراه مخاطب خواهد ماند.
در بحث دیالوگپردازی بیشتر به مفهوم توجه شده، مفاهیمی که به آن میپردازند عمیق و زیباست اما باید دل به دریا میزدند و بسیاری از آنها را حذف میکردند تا از زمان فیلم کاسته و بر کشش آن بیفزایند، هرچند این مساله در تمام طول ماجرا دیده نمیشود اما آنقدر هست که ریتم اثر را دچار تناوب سینوسی کند، دور از انصاف است که عنوان نشود، چینش کلمات در کنار هم به منظور القای مفاهیمی از ماورا و عرفان که بار طنز نیز به همراه دارد کار سادهای نیست، مثال آن جواب صغری سیاهزاده در مقابل تکبر جهانگیری است که میگوید: «خوش به حال خودم که پولدارترین آدم توی قبر نیستم.»
در نقشآفرینی بازیگران شاهد نقاط قوت و ضعف هستیم، شهاب حسینی با اختلاف بهترین بازیگر تیم است، طوری بازی میکند که انگار خبری از دوربین نیست و نقش، همان زندگی اش است، پریناز ایزدیار کار سختی داشته است اما از عهده کار برآمده و هنر بازیگریاش ضعف طراحی کاراکتر را پوشش میدهد، زبان بدن خوب دارد و در جاهایی که دیالوگ ندارد از بازی چشمهایش غافل نمیماند، غزال نظر نیز درست ظاهر شده، خصوصا هنگام ورود که حس رهایی را با ظاهری شبیه به بالرینها حتی با راه رفتنش، تلقین میکند، لحن را درآورده و نقش را شخصی کرده است، ناهید مسلمی بسیار باورپذیر بازی میکند البته درمواردی از دیالوگهای تکراری استفاده میکند که جذاب نیست، آرمان درویش به طور کل نقش را شناخته اما درمواردی دچار صلبیت در کلام است و لحن را درنیاورده، البته این مساله به مرور از بین رفت و بنیامین شکل گرفت، مدل بازی احمد ساعتچیان مناسب صحنه تئاتر است نه مقابل دوربین، از زبان بدن گرفته تا لحن کلام همه و همه برای یک اثر سینمایی زیادی اغراق آمیز است، البته اواخر حضورشان از شدت آن کاسته شد ولی باز هم کافی نبود.
یکی از نکات قابل توجه در فیلم، موسیقی متن است، استفاده از ساز هنگ درام که ارتعاشات آن به نوعی حس شفا را در درون انسان بالا میبرد و به اصطلاح عامیانه نوای آن یادآور بهشت است، انتخابی هوشمندانه و زیبا میباشد، در لحظه ای که بنیامین تلاش به فرار میکند، آیهای در زیر صدای ساز تلاوت میشود که قابل تشخیص نیست اما شور فضا را بیشتر میکند، مایل بودم که متوجه آن شوم زیرا بار معنایی آن لحظه را به دوش میکشد و مهم است.
در بخش میزانسن در ابتدا وارد طراحی صحنه میشوم، شاهد چهار ردیف صندلی در مقابل دیوارهای آیینه ای هستیم، این چینش حس انتظار را کاملا تلقین میکند، از طرفی روشن بیان میکند که به هر جهت بچرخی جز خودت کسی را نمیبینی و باید با آنچه از خود ساختهای مواجه شوی، در تمام طول فیلم شاهد غالب بودن چهار رنگ بر فضا هستیم، سیاه، سفید، نقره ای و زرد، حجم سیاهی موجود در فضا بسیار زیاد است، این را به این دلیل عرض میکنم که استفاده از لامپهایی به رنگ زرد هم نتوانسته آن حس آرامش و امنیت خاطر را در فضا ایجاد کند، مگر اینکه هدف از انتخاب رنگ زرد القای حس تخیل باشد که با محتوا مغایرت دارد و نمیتواند به این منظور باشد، از طرفی تضاد بین سیاه و سفید هم کمکی به کاهش حس تاریکی و انزوای اغراق شده نمیکند، بهتر بود تعادل را در استفاده از این دو رنگ رعایت میکردند، البته در اتاق دکتر اسرافیلی اوج این تقابل را شاهدیم که باز هم کافی نیست.
در طراحی لباس، تلاش بر این نبوده که ظاهر را با پوششی سراسر سفید، همان تصویری که از روح به خاطر داریم نشان دهند، انتخاب زیبایی بود که هرشخص با همان لباسی که قبل از حادثه به تن داشته دیده میشود، این خودش کنایه به این است که تنها داراییات همان چیزی است که اندوختهای، جدا از انتخاب مدل لباس که برای هر کاراکتر مناسب با طبقه اجتماعی و شخصیتش طراحی شده است، به رنگها نیز دقت شده، لباس دو مامور (فرشتگان)، بحث برانگیز شده اما از نظر من با توجه به شیوه روایت درست است، رنگ مشکی اقتدار آن دو، و رسمی بودنشان، جدی بودن شرایط را نشان میدهد، شهاب افلاک را با تیشرت نوک مدادی و کت کرم میبینیم که گویای بی طرفی و نوعی اعتماد و اطمینان قلبی به پروردگار در وجود اوست، در مقابل بنیامین فرد با پیراهنی سفید و کت کرم دیده میشود، ترکیب این دو همان سیری را نشان میدهد که شخصیت، طی سفر تجربه میکند، از بی اعتمادی به باور، کمال و به نوعی روشن دیدگی میرسد، هم رنگ بودن کت افلاک و فرد با تفاوتی جزئی، به این خاطر میباشد که قهرمان قرار است شبیه به راهنمایش شود، صغری سیاهزاده شال زرشکی به سر دارد، این رنگ درواقع به نوعی عشق درونی او به خدا و البته زندگی و همچنین تمایلش به یک جایگاه اجتماعی خوب که هرگز آن را تجربه نکرده به رخ میکشد، در لباس الهه از رنگ سفید که نشان پاکی و کمال روحش است تا ترکیبی از ارغوانی و سبز در گلهای روی روسریاش دیده میشود، این معنایی جز تعادلی که در باور او نسبت به مادیات و معنویات شکل گرفته ندارد، از طرفی رنگ ارغوانی نشان رویاپردازی است که به وضوح در او دیده میشود و در آخر لباس دکتر اسرافیلی که سراسر سفید است و در دل آن همه سیاهی خودنمایی میکند، به روشنی فریاد میزند که او فرشته ای مقرب و پاک است، میتوان گفت طراحی لباس کار، جز نقاط قوت اثر محسوب میشود.
تیم تصویر و صدا حق مطلب را از هرنظر، کامل و دقیق ادا کردهاند و عیار کار را بالا برده اند.
شهاب حسینی تلاش کرده تا سالها تجربه و استعداد خود را وارد کار کند، اما نقدهایی جدی، جدا از نقاط قوت کار که پیشتر برشمردیم بر او وارد است، عدم بازبینی صحیح بر متن سبب شده تا شاهد یک اثر دیالوگ محور باشیم که صحنه را شبیه به تئاتر کرده است نه یک روایت تصویری به زبان سینما، از طرفی لازم بود بر بازیگری و شیوه اجراها دقت بیشتری شود، تدوین نیز نیاز به بازنگری و حذف سکانسهای مازاد دارد، اما در انتخاب نماها و قاب تصویر و توجه بر کیفیت صدابرداری، بسیار خوب عمل کرده است.
درست است که در مقیمان ناکجا، استاندارد یک اثر سینمایی به طور کامل رعایت نشده اما به دلیل محتوای دلنشین و قابل تاملی که دارد، مخاطب را به فکر فرو میبرد و ارزش دیدن و البته شنیدن با گوش جان را دارد.
-
ویدیو امروز | سکانس ماندگار از بازی بی نظیر فتحعلی اویسی
ارسال نظر