من در سن 15 سالگی عاشق پسرعمهام شدم البته عشقمون دوطرفه بود قرار بود بعد قبول شدن در دانشگاه ازدواج کنیم خیلی پسر خوبی بود طوری که در این دو سال حتی خونه ما هم نمیآمد و فقط رابطه تلفنی بود تا اینکه مامانم ماجرا را فهمید و گفت که به فامیل دختر نمیدهد به زور مرا به یکی از خواستگارانم دادند و من هم رفتم پی زندگیم الان هفت ساله ازدواج کردم پسرعمهام هنوز ازدواج نکرده و خیلی عذاب وجدان دارم، من خودم را مقصر میدانم با اینکه زندگیم خیلی خوبه و شوهرم خیلی خیلی خوبه اما هنوزم هر روز فکر و ذهنم پیش پسرعمه ام است. نمیدانم چکار کنم؟
من بسیار خشن شدهام و متاسفانه با فرزندانم خوب رفتار نمیکنم و از این موضوع رنج میبرم. هیچ راهی هم بلد نیستم.
خیلی زود احساسی میشوم و گریهام میگیرد.
پدر من 45 سال است که با بددلی زندگی را به مادرم و من تلخ کرده است و من سالهاست آرزوی مرگ او را دارم. او در حال حاضر نزدیک به 90 سال سن دارد و بدتر هم شده است حتی قبول ندارد که دچار مشکل روانی است و سالها ما را آزار داده است.
پسرم کلاس دهم است خودش رشته ریاضی را انتخاب کرد. درس نمیخواند و به خواهرش همیشه توهین میکند و خیلی در خانه بیادب است ولی در بیرون مدرسه یا بین دوستان خیلی خوب است. از راهنمایی شما ممنون هستم چطوری با او رفتار کنیم؟