زنده سوختن مرد مشهدی و سگ وفادارش در آلونک + جزئیات

مواد مخدر روح و جسمم را تسخیر کرده بود، دیگر نه سرپناهی داشتم و نه حتی پولی که هزینه های اعتیادم را تامین کند، با چوب و گل آلونکی در زمین های خالی اطراف شهرک پردیس ساختم و با یک سگ وفادار زندگی می کردم که ناگهان شعله های آتش زبانه کشید و ...

به گزارش رکنا، مرد 34 ساله ای که به همراه یک سگ توسط ماموران کلانتری شفای مشهد از میان شعله های آتش هولناک نجات یافته بود، درباره سرگذشت خود به کارشناس اجتماعی کلانتری گفت: در یکی از روستاهای اطراف مشهد به دنیا آمدم اما گویا سرنوشت من با فقر و بدبختی گره خورده بود چرا که پدرم با درآمد کارگری نمی توانست هزینه های خانواده 5 نفره اش را تامین کند.

با این حال آلودگی او به مواد مخدر روزهای خاکستری ما را به سیاهی می کشاند. آن زمان در حالی که 11 سال بیشتر نداشتم خورشید مهر ومحبت نیز در خانه غمگین ما غروب کرد و اختلافات پدر و مادرم به دلیل همین مواد افیونی شدت گرفت .

حالا دیگر مرد غریبه ای را می دیدم که پنهانی به منزل ما رفت و آمد داشت . نمی دانستم این ارتباط مخفیانه را چگونه معنا کنم . او مادرم بود اما هیچ گاه روزگار خوشی نداشت.

در همین روزها ناگهان زنی خشمگین از راه رسید و با جیغ و فریاد مادرم را زیر مشت و لگد گرفت . او در حالی که به طرز وحشتناکی موهای مادرم را گرفته و پیکرش را روی زمین می کشید فریاد می زد تو زنی فاسد و خیانتکار هستی که زندگی مرا نابود کرده ای.

هیچ کس توان مقابله با آن زن عصبانی را نداشت چرا که همه وجودش خشم و نفرت بود. خلاصه این غائله با حضور پلیس خاتمه یافت اما مدتی بعد پدر ومادرم از یکدیگر جدا شدند و مادرم با همان مرد غریبه ازدواج کرد.

من هم نزد پدر معتادم ماندم چراکه در آغازین روزهای نوجوانی نمی توانستم مرد دیگری را کنار مادرم تحمل کنم . پدرم به سختی هزینه های زندگی را تامین می کرد و گاهی از شدت خماری مرا به باد کتک می گرفت به همین دلیل درس  و مدرسه را رها کردم تا برای کسب درآمد سرکار بروم ولی شب ها که خسته و با دستانی زخمی به خانه می رسیدم پدرم منتظر بود تا با بی رحمی حقوق کارگری ام را برای تهیه مواد هزینه کند.

در این شرایط من هم کنار پدرم به مصرف مواد مخدر سنتی روی آوردم و دیگر به جز مواد به هیچ چیزی نمی اندیشیدم . 25 ساله بودم که پدرم براثر سوء مصرف مواد مخدر از دنیا رفت و من که تنها مانده بودم به فکر مادرم افتادم . پس از چند روز جست و جو نشانی اش را یافتم و نزد مادرم رفتم و آن جا بود که با «فرشته» آشنا شدم .

او دختر همسر اول ناپدری ام بود . خیلی زود به فرشته دل باختم و با او ازدواج کردم . اما یک ماه بعد از آغاز زندگی مشترک به بن بست رسیدیم و اختلافات مان شروع شد چراکه من اعتیادم را از او پنهان کرده بودم. اگرچه هردو نفرمان فرزند طلاق بودیم و از آسیب های متعدد روحی و روانی رنج می بردیم اما ماجرای طلاق ما چندسال طول کشید .

در همین مدت من به مصرف موادمخدر صنعتی آلوده شده بودم و روح و جسمم رو به نابودی می رفت. دیگر هیچ کس مرا به خانه اش راه نمی داد و همه از من فرار می کردند مانند یک اسکلت متحرک فقط دود سیگار از دهانم خارج می شد و با جمع آوری ضایعات هزینه های موادم را تامین می کردم . سرمای زمستان وجودم را زیر پل ها و دست شویی پارک ها می سوزاند تا این که با گل و چوب ، آلونکی را در زمین های خالی اطراف شهرک پردیس مشهد ساختم تا حداقل از برف و باران در امان باشم .

حالا دیگر تنها یک سگ وفادار در کنارم زندگی می کرد و با پس مانده های غذای مردم زنده بود. من هم گاهی غذایی از زباله دان ها پیدا می کردم و برایش می آوردم ولی او هیچ گاه مرا رها نکرد و تنها حیوانی بود که به یک مرد معتاد و بی کس و تنها عشق می ورزید.

من هم او را دوست داشتم و دلم برایش تنگ می شد تا این که شب گذشته از شدت سرما آتشی درون آلونک روشن کردم تا کمی گرم شوم اما بعد از مصرف مواد مخدر و در حالت نشئگی خوابم برد. وقتی با سرو صدای زیاد از خواب بیدار شدم ناگهان شعله های آتش را دیدم که از درون آلونک زبانه می کشید.

فریادزنان از افرادی که در محل بودند خواستم تا سگم را از درون شعله ها بیرون بکشند. وقتی با دقت نگاه کردم ماموران انتظامی را دیدم که یکی از آن ها سگ وفادارم را از درون شعله های آتش بیرون کشید و...

به خاطر اعتیادم همواره از ماموران انتظامی فراری بودم اما وقتی دیدم یکی از آن ها جانش را به خطر انداخت تا سگ مرا نجات دهد بی اختیار در برابر مهربانی آن ها سر خم کردم و...