لبخند همسرم به جوان متلک انداز قلبم را به درد آورد !
رکنا: دلم برای قیافه بدون آرایشش تنگ شده بود. احساس می کردم با من غریبه است و هر روز که می گذشت از او فاصله بیشتری می گرفتم.
گاهی قفل سکوتم را می شکستم و می گفتم این قدر خودت را آزار نده و نیازی نیست که همیشه چهره ات غرق در آرایش باشد. مثل دیوار بی احساس بود و فقط پوزخند می زد . روزی هزار بار می نشستم و خودم را به خاطر این انتخاب لعن و نفرین می کردم. از خودم هم دلگیر بودم. من این دختر را به خاطر آرایش غلیظ و تیپ و قیافه اجق وجقی که داشت انتخاب کرده بودم و این مهم ترین ملاک برای ازدواجم بود. روزی که به مادرم گفتم خاطرخواه دختری شده ام که مشتری مغازه ام است از خوشحالی در پوست خودش نمی گنجید . بلافاصله پدرم را در جریان گذاشت و به خواستگاری رفتیم.
پدر و مادرم با دیدن این دختر چهره شان را در هم کشیدند و هنوز از خانه شان بیرون نیامده بودیم که مادرم با اشاره چشم و ابرو به من فهماند که مخالف است.
پدرم هم خیلی قاطع نظرش را اعلام کرد و گفت :راضی نیست چون این دختر و خانواده اش به درد ما نمی خورند و از نظر فرهنگی با هم فاصله داریم. از فردای آن روز اختلاف های من با خانواده ام شروع شد. خودشان را به هر دری زدند تا بلکه بفهمم اشتباه می کنم. چشم هایم را بسته و عقلم را باخته بودم.
آن قدر سماجت کردم و با پدر و مادرم لج بازی راه انداختم که کوتاه آمدند و بالاخره حرفم را به کرسی نشاندم. تا چند روز خوشحال بودم و با هم این طرف و آن طرف می رفتیم. اما کم کم متوجه پچ پچ اقوام و آشنایان شدم که هر موقع ما را می دیدند رفتار خاصی داشتند.
همان روز های اول ازدواج مان بود که جوانی موتورسوار برای همسرم مزاحمت خیابانی ایجاد کرد. جلوی رویم به او متلک می گفت و واکنش همسرم که لبخندی زد قلبم را به درد آورد . اختلاف های ما از همان جا به طور جدی جرقه خورد و در مدت کوتاهی به درگیری و مشاجره انجامید . آخرین جرو بحث ما به خاطر قهقهه هایی بود که بی ملاحظه در خیابان می زد و با صدای بلند یا گوشی تلفن همراهش حرف می زد . به او گفتم مراقب حرکات و رفتارش باشد. با دهن کجی جلوی دیگران به من توهین کرد . دیگر نمی توانستم تحملش کنم. او که روزی در نظرم زیباترین زن بود حالا و پس از ازدواج مان، عروس زشت زندگی ام شده بود. مادرش هم از او حمایت می کرد و بعد از درگیری و کشمکش های زیاد دست آخر به این نتیجه رسیدیم بدرد هم نمی خوریم.جدا شدیم و هریک دنبال سرنوشت خودمان رفتیم.
بعد از طلاق آسیب روحی شدیدی به من وارد شد و احساس سرخوردگی می کردم . با گذشت زمان توانستم خودم را دوباره پیدا کنم. با مشورت پدرو مادرم تصمیم گرفتم ازدواج کنم . به مشاوره قبل از ازدواج آمده ام ،نباید بی گدار به آب بزنم و انتخاب احساسی داشته باشم.
محصل
ارسال نظر