می گویند استخوان های خیس خودش و بره اش با هم پیدا می شوند. می گویند آن سر دنیا توی اقیانوس باید دنبالشان گشت. شعبان پسر حاج سید توی بساط قلیان کشیدن هایش با خانزادها گفته خروش آب لباس به پیکرش نمی گذارد.

گفته این هایی را که آب می برد طوری می غلتند که پوست تنشان ور می آید و نسوج آب گرفته رگ و پی شان آدم را یاد گوشت های وارفته توی خورشت می اندازد. بعد پکی به قلیان زده بود و گفته بود به چشم دیده که آب مثل اژدهایی از گِل سیاه چطور غلامرضا و بره اش را وسط درخت های شکسته، قورت داد و ناپیداشان کرد. می گوید موتور چوپای کریم حیدری هم توی سیلاب بود با خورجینی که توی آب می لولید و آن همه قراضه ای که توی خروش سیل، پیدا و ناپیدا می شد.
رقیه هنوز هم تا دمدمای غروب چشم می کشد به آمدن مردش. چادرِ از مشهد آورده اش را دور کمر سفت می کند و چنبرک می زند همانجایی که غلامرضا از سر غیظ رو گردانده بود که برود بره را پس بگیرد. هوار زده بود: «بره می دهید به شیاد جماعت؟» بی بی استغفار کرده بود صدای پیرش را از بهار خواب یله داده بود که «کفر نگو غلام. دیگ نذری امام را بد بگویی نفرینت می کند» غلام با اخم راه کشیده بود و باران از همانجا شروع کرده بود به شرشر.
٣هفته پیش، مرتضای میرجامی تمام هفت پارچه آبادی های سروکوهی را چو انداخته بود که برای باران دیگ نذری تیار کنیم و شعبان پسر حاج سید و همه خانزادها به پشت گرمی اش کمیته راه انداختند. مرتضای میرجامی گفته بود: «همت کنید که به تعداد اصحاب امام، مال جمع شود» بعد فریاد زده بود «اول از همه خودم. این یک میلیون و این هم یک گوساله» و به دست نشان داده بود نیسان لای گرفته را که یک گوساله مشکی چشم، توی آن ماغ می کشید. گوساله را طناب به گردن، بسته بودند به اتاقک نیسان و مدام دهانش می جنبید و از لبه اتاقک فلزی سرک می کشید. همین شد که هرکه هرچه داشت آورد. از پول و خلخالِ پا و پنج قرانی نقره و مال و گونی گندم. بی بی ریسمان انداخته بود به گردن یکی از بره های سفیدبرفیِ بهارآمده شان و کشان کشان راه افتاده بود با همان پای علیلش. شعبان به بی بی گفته بود: «برگرد بی بی جان. غلام کج بحث است. نمی خواهیم مثل ماجرای مسجد دست به یقه شویم» بی بی به التماس داده بود بره را.
همان شب غلام پای سفره گفته بود: «باز ریگی به کفش دارند این خانزادها و شعبان. پول مسجد را بالا کشیدند و حالا پشت مرتضای میرجام ایستاده اند» زیر نور چراغ لاله، لقمه شام را آرام می جوید. بی بی پاهایش را دراز کرده بود و تسبیح می چرخاند به ذکر. بی بی گفت: «شعبان گفته توی شهر کلاهشان را برداشته اند. خوبیت ندارد گمان بد کنیم» «ارواح خیکشان پس با شپش سرِ شعبان زمین های بالاده را از خود کردند» بی بی ساکت مانده بود. رقیه توی حرف دویده بود که: «از برکت همین نذرهای جمع شده باران داریم امسال» و غلامرضا باز گفته بود: «باران خدا را چه به دیگ حلبی این جماعت.»
روز بعد غلامرضا زیر باران راه افتاد و هیچ مرد و زنی از آبادی نفهمید که غلامرضا چه گفت که شعبان آن طور مثل سپند توی آتش گر گرفت و بره را از ته انباری کشید و داد به دست غلامرضا. باران چنان از سر چندل های سقف می شرید که کسی توی کوچه های آبادی نبود. غلامرضا بره را سر دست گرفت و از توی گل و شل راه افتاد سمت کال. خروش آب داشت بالا می گرفت و از آن موقع دیگر کسی غلامرضا را ندید به جز شعبان پسر حاج سید.
دیروز مرتضای میرجامی را کت بسته دیده اند. شعبان پسر حاج سید را هم بردند به سین جیم و هنوز برنگشته. شایعه یا هرچه بود، همین شد که پچ پچه راه افتاد شعبان با چاقو غلام را از پشت زده و توی کال انداخته. نه دیگ نذری در کار بود و نه باران از سر دیگ می بارید. تغار زغال سوخته مرتضی هنوز به نیمچه دیوار کاهگلی تکیه زده و هروقت باران می گیرد تق تق قطره ها توی کوچه های بالاده می پیچد.
رقیه هر روز می نشیند لب کال به انتظار. می گوید: «غلام را چه به این حرف ها. مردَم عبوس و چموش است و خدا می داند کجا رفته به قهر. همین روزهاست که پیدایش شود» بعد برای کال خروشان و کلوخ های لیچِ باران زده روی زمین، تعریف می کند که آن بار غلام چطور رمید و تا آخر شب نیامد به خانه. می گوید غلام چارشانه را کدام آب ببرد. گریه اش می گیرد و همان طور چنبرک زده می نشیند به راه. برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.

نویسنده: ایلیا موسوی

وبگردی