بازبینی یک خبر:
شهادت فعال انقلابی آستانهاشرفیه با گلوله عناصر تروریستی در شب هفتم تیر سال 1365
رکنا: شهید علیاکبر علیرضا نژاد از فعالان انقلابی روستای گوهردان آستانهاشرفیه در شب هفتم تیر سال 1365 براثر اصابت هفت گلوله عناصر تروریستی سازمان مجاهدین در جاده گوهردان به آستانهاشرفیه به شهادت رسید.
شهید علیاکبر علیرضا نژاد، فرزند عیسی در یک خانواده مذهبی در شهرستان آستانهاشرفیه چشم به جهان گشود.
او در زمانی به دنیا آمد که روزگار ارباب و رعیتی بود و اربابان آن زمان با اسب از مزارع برنج بازدید میکردند.
رنج کودکی علیاکبر علیرضا نژاد در آن زمان این بود که چرا اربابان به کشاورزان که بهعنوان رعیت آن زمان بودند، ظلمهای زیادی وارد میکردند.
او در دوران نوجوانی از برادرش که معلم بود میپرسید که چرا قوانین جامعه اینگونه است که ارباب باید در خانه بنشیند و کشاورزان کار کنند و آنها بخورند.
وی در زمان اوج گرفتن انقلاب به رهبری امام خمینی (ره) فعالیت خود را علیه رژیم فاسد شاهنشاهی آغاز کرد و در این راه از هیچ کوششی جهت برملا کردن ذات کثیف حکومت پهلوی دریغ نکرد.
شهید علیاکبر علیرضا نژاد در زمان پیروزی انقلاب اسلامی و همچنین در زمان جنگ تحمیلی فرزندانش را وقف انقلاب کرده بود و همیشه آنها را بهطرف مسجد و جبههها هدایت میکرد.
وی سواد قرآنی خوبی داشت و همیشه در منزل به قرائت قرآن میپرداخت و در مساجد و هیئتهای عزاداری امام حسین (ع) عضو فعال مسجد بود.
او بعد از آغاز جنگ تحمیلی رژیم بعث عراق علیه ایران اسلامی، سرانجام پس از تلاشهای فروان توانست خود را به جبهههای نبرد حق علیه باطل برساند.
شهید علیاکبر علیرضا نژاد در آستانهاشرفیه به تبلیغ دین اسلام و سخنان امام خمینی (ره) میپرداخت و به همین دلیل منافقین درصدد به شهادت رساندن او بودند.
شهید علیاکبر علیرضا نژاد سرانجام در شب هفتم تیر سال 1365 براثر اصابت هفت گلوله منافقین در جاده گوهردان به آستانهاشرفیه به شهادت رسید.
خاطرهای از شهید علیاکبر علیرضا نژاد توسط شهربانو عباسیان (همسر شهید):
نیمههای شب که میشد میدیدم که علیاکبر آشفته و سراسیمه از خواب برمیخیزد وقتی علت را جویا میشدم میگفت خوبی دیدم، به او میگفتم: مگر چه دیدی که اینگونه آشفته شدی؟! جواب میداد: خواب (رؤیت خواب) که دیدنی نیست، بعد مینشست و قرآن میخواند و نماز شب میخواند، به او میگفتم: چرا به فکر بچهها نیستی، اگر بیدار شوند ناراحت میشوند، بعد میرفت اعمال دیگرش را در اتاق دیگر انجام میداد و بعد که خسته میشد میآمد سر جای خود میخوابید.
باوجوداینکه وضع مالی ما خوب نبود در امر خیر پیشقدم میشد و به سبب اعتمادی که در بین مردم داشت، از مردم بهتناسب توانایی مالی که داشتند مردم میگرفت و توانست برای سه خانواده مستضعف خانهای درست کند و همچنین مدرسهای به نام امام صادق (ع) بنا کند.
علیاکبر میرفت بانی میشد و جاده درست میکرد، برای زنان بیوه و پیرزن بیسرپرست نفت میبرد و هرگاه من میگفتم: وقتی ما که نفت میخواهیم تو چرا آنها به مردم میدهی؟! جواب میداد: اشکال ندارد، ما هیزم میسوزانیم.
به خاطر تهدیداتی که منافقین ما و خانواده ما را میکردند، دخترانم شبها یکی به یکی نوبتی نگهبانی میدادند و هنگام خواب مشتی کلوخ و پارهآجر بالای سرمان میگذاشتیم که اگر توی خواب به ما حمله کردند بتوانیم از خودمان دفاع کنیم.
منافقین بااینوجود میخواستند که خانه ما را با بنزین آتش بزنند؛ بعضیاوقات میآمدند بهطور علنی و بدون هیچ ترس و واهمهای شوهرم را تهدید میکردند.
اطراف خانه در تاریکی شبها سروصدا میکردند، موتور ما را به سرقت بردند و در نزدیکی خانه ما آنها اوراق کردند و همه این کارها به خاطر این بود که شوهرم بچههای بسیجی تربیتکرده بود و همچنین حامی سرسخت برادران بسیجی بود، بسیجیانی که امنیت منافقان را بر هم میزدند.برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.
ارسال نظر