با سرعت زیادی مشغول رانندگی کردن بودم و پام رو از روی پدال گاز برنمی‌داشتم. خواستم از کامیونی جلو بزنم، اما وقتی گرفتم سمت راست چشمم افتاد به عابری که وسط اتوبان ایستاده بود. پام رو گذاشتم روی ترمز ولی بیشتر از اونی سرعت داشتم که بتونم ماشین رو متوقف کنم. صدای جیغی از چرخ‌های ماشین بلند شد و لحظه‌ای بعد، خوردم به اون عابر و چند ثانیه بعد ماشین متوقف شد. از ماشین پیاده شدم و دویدم به سمتش. بیهوش افتاده بود روی زمین و بدجوری از سرش خون می‌اومد. دست و پام رو گم کرده بودم. یکی دو نفر دیگه هم از ماشین‌هاشون پیاده شده بودن. مطمئن بودم که مرده.
اما همون لحظه چشم‌هاش رو باز کرد و نگاهی بهم انداخت. انگار دنیا رو بهم داده بودن. از آدم‌هایی که اونجا بودن خواستم که بهم کمک کنن تا بلندش کنیم و بگذاریمش روی صندلی عقب ماشینم. چند دقیقه بعد داشتم به سمت بیمارستانی رانندگی می‌کردم. مدام سعی می‌کردم که داد بزنم و باهاش حرف بزنم تا از هوش نره. درد شدیدی داشت و هنوز خون شدیدی ازش می‌رفت. هر بار که آه و ناله‌ای می‌کرد خوشحال می‌شدم چون نشونه این بود که هنوز به هوشه، ولی ساکت که می‌شد نگران می‌شدم و شروع می‌کردم به داد زدن. هنوز چند دقیقه‌ای مونده بود تا به بیمارستان برسم که ساکت شد و دیگه صدایی ازش درنمی‌اومد. دست و پام می‌لرزید و به سختی می‌تونستم ماشین رو کنترل کنم. فقط دعا می‌کردم که نمرده باشه و بدون اینکه به صندلی عقب نگاهی بکنم دستم رو روی بوق گذاشته بودم و گاز می‌دادم.

نمی‌دونم چقدر طول کشید که وارد محوطه بیمارستان شدم. با سرعت زیادی رانندگی می‌کردم و به سمت اورژانس می‌رفتم. کنار آمبولانسی که اونجا ایستاده بود، نگه داشتم و از ماشین پریدم بیرون. چند نفر با لباس سفید، کنار آمبولانس ایستاده بودن، دویدم سمتشون و ازشون کمک خواستم و با همدیگه دویدیم سمت ماشین. کنار ماشین خشکم زده بود و خیره مونده بودم به چیزی که روی صندلی عقب افتاده بود. یکی از پرستارها با حالت عجیبی نگاهم کرد و گفت که اونجا بیمارستانه، نه دامپزشکی. سر درنمی‌آوردم. خبری از عابری که بهش زده بودم نبود و روی صندلی گربه مرده‌ای افتاده بود که از سرش خون شدیدی می‌رفت. درست مثل کابوس بود. مرد میانسالی که لباس پزشکی تنش بود با صدای آرومی گفت: ما حیوون‌ها رو قبول نمی‌کنیم آقا ولی به هر حال گربه شما مرده. این رو گفت و رفت، بقیه هم پشت سرش رفتن به سمت اورژانس. دو نفر کمکم کرده بودن که بگذاریمش توی ماشین، ولی شماره‌ای ازشون نداشتم و هیچ کس نمی‌تونست حرف‌هام رو باور کنه. به جز من دو نفر دیگه هم دیده بودنش. ولی با این حال احساس می‌کردم که دچار توهم شدم. گربه رو بیرون از بیمارستان کنار پارکی، خاک کردم و رفتم سمت خونه. وقتی رسیدم توی پارکینگ، هنوز گیج بودم و حالت تهوع شدیدی داشتم. پارچه‌ای برداشتم تا خون‌هایی که روی صندلی ریخته بود رو تمیز کنم. با خودم فکر می‌کردم که فردا باید به روانشناسی مراجعه کنم و جریان رو براش توضیح بدم چون توهمی که بهم دست داده بود می‌تونست نشونه بیماری روانی خطرناکی باشه و باید جدی می‌گرفتمش. مشغول تمیز کردن لاستیک‌های کف ماشین بودم که چشمم افتاد به چیزی که زیر صندلی افتاده بود، از زیر صندلی کشیدمش بیرون، لنگه‌کفش مردونه‌ای بود که قبلا پای همون مردی دیده بودم که زده بودم بهش. خیلی وقته که از اون جریان می‌گذره و هنوز اون لنگه‌کفش رو دارم و هیچ‌وقت درباره اون اتفاق با کسی صحبتی نکردم.