شهادت دردناک یک سرباز به دست تروریست‌ها هنگام نگهبانی از مرز‌های ایران! +عکس

به گزارش رکنا، در هفته‌های اخیر عناصر ضدانقلاب و معاندین با همراهی برخی مزدوران داخلی‌شان در فضای مجازی، پروژه تطهیر و مظلوم جلوه دادن، یک عنصر تروریستی به نام «رامین حسین‌پناهی» عضو گروهک تروریستی و تجزیه‌طلب کومله را کلید زده‌اند.نام «کومله» را باید مترادف با «داعش» دانست؛ گروهکی تجزیه‌طلب و ضدایرانی که اعضایش در آدم‌کشی و جنایتکاری چیزی کمتر از داعشی‌ها نداشته و ندارند. اعضای این گروهک در مقطعی بویژه در دهه ۶۰ وحشیانه‌ترین جنایات را علیه مردم شمالغرب کشور مرتکب می‌شدند؛ از سربریدن تا شمع آجین کردن و سوزاندن.

نگاهی گذرا به جنایت‌ها و شرارت‌های گروهک تروریستی و تجزیه‌طلب کومله، عمق دشمنی سرکردگان و عناصر این گروهک با مردم ایران و مردم انقلابی کردستان را عیان می‌کند. در ذیل به گوشه‌ای از جنایت Crime کومله‌ای‌ها یعنی همکاران رامین حسین‌پناهی اشاره شده است.

شهید حمیدرضا اشکیان ۲۱ آذر ۱۳۵۱ در اصفهان متولد شد. پدرش اصغر، شغل آزاد داشت و مادرش زهره خانه‌دار بود. او اولین فرزند خانواده و بسیار آرام و مظلوم بود. صبر و متانتش، او را از دیگر خواهر و برادرانش متمایز کرده بود. از ۱۰ تا ۱۲ سالگی، تعطیلات تابستان را کناردست پدرش در مغازه کار می‌کرد. قبل از رسیدن به سن تکلیف نماز می‌خواند. علاقه زیادی به امام‌خمینی (ره) داشت و رحلت ایشان برای او و خانواده‌اش بسیار دردناک بود. چند ماه زودتر از سن قانونی، در حالی‌که کلاس سوم نظری را نیمه‌تمام رها کرده بود،

برای رفتن به خدمت سربازی اقدام کرد. دوران آموزشی را در ایلام گذراند، سپس برای ادامه خدمت به پاوه منتقل شد. یک ماه بیشتر از رفتن او به پاوه نمی‌گذشت که سرانجام ۴ آبان ۱۳۶۹ در پادگان حین نگهبانی مورد هدف عناصر گروهک تروریستی کومله قرار گرفت و به شهادت رسید. پیکر مطهرش در گلستان شهدای زادگاهش به خاک سپرده شده است.

آنچه در ادامه می‌خوانید شرحی است بر گفت‌وگو با مادر و خواهر شهید اشکیان:

«پانزده سال بیشتر نداشتم که حمیدرضا، فرزند اولم به دنیا آمد. از همان کودکی آرام و سربه‌زیر بود و با سایر هم‌سالانش بسیار متفاوت بود. سرش به کار خودش گرم بود و به کسی کاری نداشت. آن موقع همسرم مغازه داشت و حرفه‌اش تولید گردگیر و قطعات کوچک ماشین بود. او معتقد بود که پسربچه‌ها باید از کودکی سرشتشان با کار آمیخته شود.

شاید ۱۰ تا ۱۲ ساله بود. تعطیلات تابستان که فرا می‌رسید، همسرم او را با خود به مغازه می‌برد و همانند سایر کارگران و شاید سخت‌گیرانه‌تر، از او می‌خواست که کار کند.

دستمزدی که پدرش به او می‌داد را جمع می‌کرد و اگر احتیاج داشتم به من می‌داد. هیچ‌وقت نشد، با دستمزدش چیزی برای خودش بخرد. به او می‌گفتم: «مادر جان! برو برای خودت لباس نو بخر! لباس‌هایت خیلی کهنه شده‌اند.» می‌گفت: «مگر این‌ها چه مشکلی دارند؟ من همین‌ها را می‌پوشم.» به همین دلیل خودم برایش لباس می‌خریدم.

کتاب شعر دوست داشت. حافظ و سعدی را زیاد می‌خواند. کتابی از خاطرات یک شهید داشت که گاهی می‌نشست و مشغول خواندن آن می‌شد.

در رشته علوم انسانی درس می‌خواند. سال تحصیلی ۱۳۶۹-۱۳۶۸ بود. بعد از عید آن سال، با اینکه هنوز ۱۸ سالش تمام نشده بود، گفت: «می‌خواهم به سربازی بروم.» اصرار ما به ماندن و اتمام درسش فایده‌ای نداشت. چند ماهی طول کشید تا کار‌های ثبت نامش انجام شد. نمی‌دانم چه اتفاقی برایش افتاده بود که درس را نیمه‌تمام رها کرد و زودتر از موعد، قصد رفتن به خدمت کرد.

دوران آموزشی را در ایلام گذراند، سپس به پاوه اعزام شد. نزدیک ۲۰ روز بود که به پاوه رفته بود. هم‌خدمتی‌هایش برایمان این‌طور تعریف می‌کردند: «برجک‌های (اتاقک) نگهبانی تقریبا ۱۰۰ متر از هم فاصله داشتند. حمیدرضا هم در یکی از آن برجک‌ها مشغول پاسبانی بود که از پایین مورد تیررس عناصر گروهک تروریستی کومله قرار گرفت و همان‌جا به شهادت رسید.»

کومله‌ها برای استتار، خودشان را بین درختان پنهان می‌کردند یا از حیوانات باربر مثل الاغ استفاده می‌کردند و به نحوی خودشان را به هدف نزدیک می‌کردند.»

خواهر شهید ادامه می‌دهد:

«یک هفته بعد، خبر شهادت را برای ما آوردند؛ اما همان روز شهادت، اتفاق عجیبی برای مادرم افتاد. در مراسم عقدکنان یکی از بستگان بودیم که مادرم حالش بد شد، بلند شد و گفت: «نمی‌دانم چه اتفاقی افتاده که حالم این‌طور منقلب شده است.» آن یک هفته با اینکه به ظاهر خبر شهادت را دریافت نکرده بودیم؛ اما انگار به مادرم الهام شده بود.

شب و روزش فرقی نمی‌کرد، مادرم به قدری مضطرب بود که اگر کسی در می‌زد، می‌گفت: «حتما پستچی است و خبری از حمید آورده است.»

با اینکه مادر عادت نداشت روز‌ها دم در خانه بنشیند؛ اما آن هفته، تا ساعت ۳ بعدازظهر، دم در خانه منتظر آمدن خبری از حمیدرضا می‌نشست.

سرانجام پنجشنبه همان هفته، پدرم به اتفاق پسرعمویم به خانه آمدند. همین که مادرم چشمش به آن‌ها افتاد، شصتش خبردار شد. گفت: «چه شده؟ اتفاقی افتاده است؟» او که حال مادرم را دید، نتوانست در خانه بماند و گفت: «نه نه! چیزی نشده است.» و سریع از خانه بیرون رفت. مادرم چادر سر کرد و به دنبال او به کوچه رفت. در ماشینش را گرفت و گفت: «یا به من واقعیت را می‌گویید یا نمی‌گذارم از اینجا بروید.» او توان دادن این خبر را نداشت و گفت: «زن‌عمو، خبر داده‌اند که حمیدرضا زخمی شده است. همین!»

همه فامیل در منزل ما جمع شدند. با اینکه از حال مادر مشخص بود که او هنوز خبر زخمی شدن حمیدرضا را باور نکرده است؛ اما انگار در دلش خدا خدا می‌کرد که همین خبر درست باشد. چشمش به یکی از بستگان افتاد که در حال تعارف کردن خرما بود، جلو رفت و گفت: «برای چه خرما می‌دهی؟ مگر نمی‌گویید حمیدرضا زخمی شده است؟ پس خرما برای چه است؟»

پنجشنبه که فهمیدیم حمیدرضا شهید شده تا شنبه که قرار بود پیکرش را به اصفهان منتقل کنند، پدر و مادرم به شدت بی‌تابی می‌کردند. پدرم وسایل حمید را در بغل گرفته و به سینه می‌فشرد و گریه می‌کرد.

به یاد دارم، روز اعزام به سربازی، حمیدرضا با ظاهری مرتب و آراسته و مو‌هایی اصلاح‌شده وارد خانه شد. هیچ‌گاه او را این‌طور ندیده بودیم. از بچگی موهایش را کچل می‌کرد؛ اما آن روز خیلی خوش‌تیپ شده بود. همه ما از دیدن او کلی ذوق کرده بودیم.

حمید از کوچکی از گفتن حقیت هیچ ابایی نداشت؛ حتی اگر می‌دانست برایش گران تمام می‌شود. برادر دومم به شدت شر بود؛ بر عکس حمید که آرام و مظلوم بود. خرابکاری‌ها را او انجام می‌داد و حمید کتکش را می‌خورد.

روی قضیه محرم و نامحرم خیلی حساس بود. آن زمان روبه‌روی منزل ما یک زمین‌خالی بود. یک روز که برای تکاندن خرده‌های نان ته سفره، می‌خواستم به آنجا بروم، دم در جلوی من را گرفت و گفت: «کجا می‌روی؟ خودم می‌تکانم.» دو پسر ۱۴ ساله کمی آن طرف‌تر ایستاده بودند و او نمی‌خواست آن‌ها من را ببینند.

صبر و بردباری حمید در برابر همه ناملایمات، از ویژگی‌های بارز او بود. حمیدرضای مظلوم ما شهادتش هم مظلومانه رقم خورد.»

منبع:میزان