روایت مردی که تروریست‌ ها در کردستان برای سرش جایزه تعیین کردند! + عکس

به گزارش گروه حوادث Accidents رکنا، ؛نام «کومله» را باید مترادف با «داعش» دانست؛ گروهکی تجزیه‌طلب و ضدایرانی که اعضایش در آدم‌کشی و جنایتکاری چیزی کمتر از داعشی‌ها نداشته و ندارند. اعضای این گروهک در مقطعی بویژه در دهه ۶۰ وحشیانه‌ترین جنایات را علیه مردم شمال غرب کشور مرتکب می‌شدند؛ از سربریدن تا شمع آجین کردن و سوزاندن.

نگاهی گذرا به جنایت‌ها و شرارت‌های گروهک تروریستی و تجزیه‌طلب کومله، عمق دشمنی سرکردگان و عناصر این گروهک با مردم ایران و مردم انقلابی کردستان را عیان می‌کند. در ذیل به گوشه‌ای از جنایت Crime کومله‌ای‌ها یعنی همکاران رامین حسین‌پناهی اشاره شده است.

کومله برای سر پدرم جایزه تعیین کرده بود

شهید محمدرضا نظری برنج‌کوب ۲۱ تیر ۱۳۲۶ در کرمان متولد شد. پدرش شغل آزاد داشت و مادرش خانه‌دار بود. وی تحصیلاتش را تا مقطع متوسطه ادامه داد. قبل از پیروزی انقلاب، او نیز شغل آزاد داشت، پس از پیروزی انقلاب به عضویت سپاه پاسداران درآمد و در کردستان به‌عنوان فرمانده گردان انصارالله منصوب شد. سرانجام پس از رشادت‌های فراوان، ۱۶ شهریور ۱۳۶۶ در کردستان توسط عناصر گروهک تروریستی کومله به شهادت رسید.

آنچه در ادامه می‌خوانید، شرحی است بر گفت‌وگو با دختر شهید محمدرضا نظری برنج‌کوب:

«پدرم در خانواده‌ای مذهبی و متدین بزرگ شده بود. مادرش زنی مومن و باخدا بود که با عشق و محبت اهل بیت فرزندانش را بزرگ کرده بود. کودکی و نوجوانی را در کرمان گذراند و در همان ایام پدر و مادرش را از دست داد و کنار خواهر و برادرهایش زندگی کرد. هفده‌ساله بود که در سفری به همراه خانواده به مشهد آمدند و در منزل یکی از اقوام ماندگار شدند. همانجا برای خودش شغلی دست و پا کرد تا اینکه در سال ۱۳۴۴ با مادرم که از اقوام دورش بود، ازدواج کرد. با برگزاری مراسمی ساده، زندگی خود را شروع کردند. پدرم مرد بسیار بزرگ، مهربان و خانواده‌دوستی بود. تمام تلاشش این بود که خانواده‌اش در رفاه و آسایش زندگی کنند.

اخلاق پدرم در بین دوستان و آشنایان زبان‌زد بود. در کار‌های خانه و نگه‌داری بچه‌ها به مادرم خیلی کمک می‌کرد؛ حتی شب‌ها که بچه‌ها گریه می‌کردند، نمی‌گذاشت مادرم بیدار شود و خودش آن‌ها را آرام می‌کرد. او علاقه زیادی به مادرم داشت و برای تولد هر فرزند، حتما برایش چشم‌روشنی می‌گرفت و ولیمه می‌داد.

به یاد دارم عده زیادی از اقوام و آشنایان، زمانی که به مشکلی برمی‌خوردند، به منزل ما می‌آمدند و پدرم با روی گشاده سعی می‌کرد مشکلشان را حل کند.

پدرم خیلی اهل مطالعه بود، در بسیاری از مسائل اطلاعات زیادی داشت. طبع شعر هم داشت، گاهی شعر هم می‎گفت.

قبل از انقلاب در فعالیت‌های مردمی مانند راهپیمایی‌ها حضوری فعال داشت. در این عرصه مادرم نیز با وجود فرزندان کوچک و مشغله کاری، با پدرم همراه بود. بعد از انقلاب، پدرم وارد سپاه شد و مادرم نیز کارمند آستان قدس بود.

پدر در مدت هفت سالی که در کردستان بود، آنقدر رشادت‌های فراوان انجام داده بود که خار چشم منافقین و ضدانقلاب شده بود؛ تا جایی که روی کوه نوشته بودند، نظری می‎کشیمت.

خیلی کم به مرخصی می‌آمد. هر زمان که می‌آمد، سه الی چهار روز بیشتر نمی‎ماند، می‌گفت: «مردم آنجا به ما نیاز دارند.»

کومله‌ها خیلی پدرم را تهدید می‌کردند؛ به همین دلیل از طرف سپاه برایش محافظ گذاشته بودند. او با تمام مشغله کاریش در آن‌جا، برای همه نامه‌ای جدا می‌نوشت. گاهی در نامه‌هایش برایم شعر می‌گفت.

محبوب مردم کردستان بود. فن بیان قوی داشت و جلسات سخنرانی که در آنجا برگزار می‌کرد، مملو از جمعیت می‌شد. او در کردستان همراه با شهید کاوه بود. اول جانشین محور سرچین بود، بعد فرمانده گردان انصارالله شد.

مطیع رهبر بود، همیشه می‎گفت: «هر چه امام بگوید.» نوار‌های سخنرانی امام را به خانه می‌آورد و گوش می‎داد. پدر گوش به فرمان امام بود، تا دستور از طرفشان صادر می‌شد، به‌سرعت عمل می‌کرد.

سال ۱۳۶۲ در عملیات والفجر ۴ از ناحیه چشم جانباز شد. در مسیرشان، با ماشین از روی پلی گذشته بودند که مینی کارگذاشته‌شده منفجر شد. آنجا چشمش کامل تخلیه شد. تمام دندان‌ها و فکش شکسته بود. او سه ماه در بیمارستان تهران بستری بود.

من ۱۸ ساله بودم که همسرم به شهادت رسید. پدرم خیلی دلداری‌ام می‌داد، اصلا تحمل نداشت ناراحتی من را ببیند. من و بابا خیلی رابطه نزدیک و صمیمانه‌ای داشتیم. شاید اگر با رفتن او به جبهه مخالفت می‌کردم، نمی‌رفت؛ ولی چنین چیزی بر زبانم جاری نشد.

نحوه شهادت

پدرم برنامه شناسایی و دستگیری سردسته کومله را طراحی کرده بود. یک فرد نفوذی برنامه آن‌ها را لو داد. کومله برای سر پدرم جایزه گذاشته بود. آن‌ها حین عملیات شناسایی در روستای سرچین کامیاران که اطرافش کوه بود، کمین زدند و با آرپیچی ماشین پدر را هدف گرفتند و به آتش کشیدند.

خبر شهادت

مادرم تازه از سر کار آمده بود که یکی از اقوام به منزلمان زنگ زد. دیدم مادرم پشت تلفن رنگش پرید و تلفن از دستش افتاد. بی‌حال روی زمین افتاده بود.

تقریبا ۱۸ روز طول کشید تا جنازه پدرم را آوردند. مردم کردستان می‌خواستند همانجا دفن بشود؛ اما بعد از مراسماتی که آنجا گرفتند، پیکرش را به مشهد منتقل کردند. در مشهد نیز تشییع جنازه عظیمی برایش انجام شد.»

منبع:میزان