حمید در خانه شان صدای ترسناکی از اتاقش شنید / مردی چاقوکش چه رازی داشت؟!
رکنا: حمید وقتی به خانه رسید صدایی ترسناک از اتاقش شنید و مردی چاقوکش را دید که چاقویی در دست داشت.
تازه از سرکار برگشته بودم خونه و احساس خستگی شدیدی میکردم. داخل که شدم وسایلم رو همونجا کنار در گذاشتم و مستقیم رفتم سمت آشپزخونه. لیوانی برداشتم و شیر آب رو باز کردم، که یکدفعه صدایی به گوشم خورد که داشت از سمت اتاق خوابم میاومد. صدایی شبیه به خراشیدن چیزی. اونجا تنها زندگی میکردم و کس دیگهای به جز من توی خونه نبود.این بود که کمی نگران شدم و کارد آشپزخونه رو برداشتم و بیسر و صدا رفتم به سمت اتاق. در نیمهباز بود و چیزی از توی اتاق معلوم نبود. ولی مسلما صدا از توی اتاق میاومد. پشت در ایستادم و با پا در رو به داخل هول دادم. وقتی در باز شد، چشمم به مردی افتاد که پشت به من ایستاده بود و با چاقویی که توی دستش بود، داشت دیوار اتاق رو میخراشید و چیزی روش مینوشت. هنوز متوجه من نشده بود و با سرعت وحشتناکی مشغول حک کردن جملههایی روی دیوار بود. چاقو رو به سمتش گرفتم و با صدای بلندی گفتم: داری چیکار میکنی؟ صورتش رو برگردوند سمت من و خیره شد به چشمام. وحشت کرده بودم. قیافه ترسناکی داشت و بیشتر شبیه پیرزنها بود. صورتش پر بود از چین و چروک و اخم عجیبی کرده بود. صورتش رو برگردوند سمت دیوار و دوباره شروع کرد به نوشتن، انگار نه انگار که من اونجا ایستادم و نگاهش میکنم. همون لحظه زنگ خونه به صدا دراومد، منتظر یکی از دوستام بودم و وقتی صدای زنگ رو شنیدم، انگار دنیا رو بهم دادن. همون لحظه مرد، دستش رو از دیوار پایین آورد و برگشت سمت من، ازش پرسیدم تو کی هستی، اینجا چی میخوای؟ سرش رو کج کرد و لبخند زد و یکدفعه با سرعت زیادی از پنجره بیرون پرید. ارتفاع کمی نبود، من توی طبقه دوم زندگی میکردم و پنجره حداقل شش، هفت متری از زمین فاصله داشت. به سرعت رفتم سمت پنجره، خبری از مرد نبود و انگار غیبش زده بود. پنجره رو بستم و قفلش کردم. همه دیوارهای اتاق خراشیده شده بود. وسط اتاق ایستاده بودم و جملههای روی دیوارها رو میخوندم. روی دیوار نوشته شده بود: تو من رو میشناسی! من همون دلیلی هستم که باعث میشه همیشه درها رو قفل کنی، من همون سایهای هستم که بعضی وقتها میبینیش، ولی فکر میکنی خیالاتی شدی، من سر و صداهای عجیبی هستم که وقتی تنهایی، میشنویشون ولی هیچ وقت اونها رو جدی نمیگیری. من همون حسی هستم که باعث میشه فکر کنی چیزی از پشتت مثل مار داره بالا میخزه و با سرعت روی پشتت دست میکشی و میبینی چیزی نیست،من همونم که مثل کابوس وارد خوابت میشه، من اون چیزی هستم که نمیذاره چشمات رو زیرآب ببندی. من همیشه منتظر یک لحظه غفلت توام. من همون ترسی هستم که وقتی توی تاریکی به آینه نگاه میکنی احساسش میکنی. همون لحظه دوباره صدای زنگ خونه به صدا دراومد. پاک یادم رفته بود که دوستم پشت در منتظره به سرعت در رو باز کردم و وقتی دوستم وارد خونه شد بیمقدمه دستش رو گرفتم و به سمت اتاق بردمش تا اون اتفاقی که برام افتاده بود رو با چشمای خودش ببیند. اما وقتی وارد اتاق شدیم، خشکم زد و مات و مبهوت به دیوارهایی نگاه میکردم که کوچکترین خراشیدگی روش به چشم نمیخورد. همه چیز عادی به نظر میرسید و دوستم با حالت عجیبی به صورتم خیره شده بود.
ارسال نظر