اکنون خیلی خوشحالم که قاضی دستور انتقال مرا به یکی از مراکز نگهداری سالمندان صادر کرد چرا که اگر این دستور نبود هیچ کدام از فرزندانم حاضر نمی‌شدند هزینه نگهداری مرا در خانه سالمندان پرداخت کنند از امروز به بعد دیگر فرزندانم به خاطر نگهداری از من با یکدیگر درگیر نمی‌شوند و کارشان به مشاجره و قهر نمی‌کشد اگر چه از این پس دیگر نه نامی دارم و نه نشانی!... 

پیرمرد آرام روی صندلی اتاق مشاور نشست و در حالی که چشمان اشک بارش را به عصای چوبی‌اش دوخته بود با یادآوری خاطرات تلخ و شیرین سال‌های گذشته از عمرش، به مشاور کلانتری  گفت: ۵۵ سال قبل با دختری نیک سیرت و باایمان ازدواج کردم. اگر چه تنها در یک اتاق اجاره‌ای و در یکی از محلات قدیمی شهر زندگی می‌کردیم اما عشق و محبت و دوست داشتن یکدیگر، زندگی شیرینی را برایمان رقم زده بود. اولین فرزندم که به دنیا آمد شادی‌های اتاق کوچکمان رنگ زیبایی به خود گرفت. آن روزها مغازه‌ای خریده بودم و با رزق و روزی حلالی که به دست می‌آوردم نمی‌گذاشتم اعضای خانواده‌ام کمبودی را احساس کنند. سال‌ها می‌گذشت و از این که صاحب ۲ دختر و ۴ پسر شده بودم احساس بزرگی و خوشحالی می‌کردم. چشم به هم زدم که موهای سفیدم با خودنمایی از فرا رسیدن دوران پیری حکایت می‌کردند. این در حالی بود که همه امکانات را فراهم می‌کردم تا فرزندانم با راهیابی به مقاطع تحصیلی بالاتر افراد مفیدی برای جامعه باشند. خودم به تنهایی بار زندگی را به دوش می‌کشیدم. تنها همسرم بود که دوشادوش من حرکت می‌کرد و در تلخی‌ها و شادی‌های زندگی همراهی‌ام می‌کرد. بالاخره همه فرزندانم سروسامان گرفتند. اما من زمانی در یک خانه ویلایی بزرگ بی‌سروسامان شدم که تنها همدم و همراه زندگی‌ام را از دست دادم. هنوز خاطرات تلخ و شیرین زندگی با همسرم در گوشه و کنار خانه‌ام موج می‌زد که روزی فرزندانم به سراغم آمدند و خانه‌ام را به فروش گذاشتند. آن‌ها می‌گفتند این خانه برای یک پیرمرد تنها خیلی بزرگ است و بهتر این است که نزد آن‌ها زندگی کنم. این گونه بود که آن‌ها پول‌ها را بین خودشان تقسیم کردند و من سربار زندگی آن‌ها شدم. ولی هنوز یک هفته از فروش خانه نگذشته بود که اختلاف شدیدی بین فرزندانم شروع شد. هر کدام از آن‌ها سعی می‌کرد نگهداری از مرا به گردن دیگری بیندازد و آن یکی هم با بهانه‌های متعدد از پذیرفتن من سر باز می‌زد. این در حالی بود که زمزمه‌هایی از بیماری فراموشی من (آلزایمر) به گوش می‌رسید اما من فراموشی نداشتم بلکه می‌خواستم بدی‌های فرزندانم را فراموش کنم. تا این که روزی وارد کلانتری شدم و گفتم نشانی منزلم را به خاطر نمی‌آورم. روز بعد هم قاضی Judge دستور داد مرا به خانه سالمندان منتقل کنند. حالا دیگر نه نامی دارم و نه نشانی...برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.

 

وبگردی