دختر 16 ساله در حالی که چهره درد کشیده اش را زیر چادر رنگ و رو رفته اش پنهان می کرد چشم به گوشه اتاق مشاور کلانتری کاظم آباد مشهد دوخت و با بیان این که من با واژه «محبت» غریبه ام، صفحات سیاه دفتر خاطراتش را به سال ها قبل ورق زد و گفت: از زمانی که به خاطر دارم خیلی تلاش کردم تا معنایی برای واژه «محبت» پیدا کنم. اما هیچ وقت آن چه را که دیگران از آن به عنوان محبت نام می برند در زندگی ام احساس نکردم. هنوز 4 سال بیشتر از عمرم نگذشته بود که واژه «طلاق» در فکر و ذهنم پیچید. آن زمان پدر و مادرم آخرین روزهای توأم با نزاع و فحاشی را در کنار من سپری می کردند و هر بار فریاد طلاق پایان بخش درگیری آنها بود. من هم با شنیدن این کلمه فقط می دانستم قرار است آن ها از یکدیگر جدا شوند ولی از عاقبت فاجعه بار این کلمه اطلاعی نداشتم. بالاخره آن روز فرا رسید و مادرم در حالی که مرا در آغوش گرفته بود با چهره ای خشمگین به طرف منزلمان حرکت کرد و من از آن روز به بعد نزد مادرم زندگی کردم. با این وجود مادرم آن قدر درگیر مشکلات خودش بود که توجهی به من نمی کرد. هنوز مدت زیادی از ماجرای طلاق شان نگذشته بود که روزی مادرم مردی با چهره ای عصبانی را به من نشان داد و گفت: از امروز او را پدر صدا کن! با این که من از چشم های آن مرد می ترسیدم ولی نمی خواستم مادرم ناراحت شود چرا که می فهمیدم ناپدری ام دوست ندارد من با آن ها زندگی کنم. در این مدت پدرم نیز با زن دیگری در کرج ازدواج کرده بود و یک بار که به همراه همسرش به مشهد آمده بود به دیدنم آمد و مقداری خوراکی برایم خرید. از سوی دیگر ناپدری ام آن قدر به مادرم اصرار کرد تا مجبور شد مرا به مدرسه شبانه روزی بفرستد تا به قول خودش مقابل چشمان او قرار نگیرم. با آن که در مدرسه شبانه روزی تنها بودم و هیچ کس سراغی از من نمی گرفت ولی از این که مادرم به خاطر من کتک نمی خورد راضی بودم. بالاخره مقطع راهنمایی را به پایان رساندم وبه ناچار نزد مادرم بازگشتم. با آن که ترک تحصیل کرده بودم ولی باز هم بدرفتاری های ناپدری ام با من و مادرم شدت گرفت تا حدی که از مادرم خواست بین من و او یکی را انتخاب کند. این گونه بود که مادرم برای حفظ زندگی اش مرا به بهزیستی سپرد. حدود یک سال از زندگی من در بهزیستی می گذشت که روزی مادرم به همراه زن دیگری به بهزیستی آمدند و از من خواست با پسر آن زن ازدواج کنم. من هم برای رهایی از این وضعیت بلافاصله قبول کردم. قرار شد برای آشنایی بیشتر با «صادق» ابتدا صیغه محرمیت بخوانیم و بعد به صورت رسمی ازدواج کنیم اما اکنون که ماه ها از آن روز می گذرد همسرم حاضر نیست مرا به عقد دائم خود دربیاورد و مدام از من سوءاستفاده می کند. این در حالی است که مادرشوهرم نیز همواره گذشته ام را به رخم می کشد و مرا که در بهزیستی بودم تحقیر می کند. حالا دیگر کاسه صبرم لبریز شده و آرزو می کنم کاش...برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.

 

وبگردی