این ها بخشی از اظهارات دختر 19ساله ای است که وحشت زده و پریشان حال وارد کلانتری شد و در حالی که از شدت اضطراب و نگرانی نمی توانست لرزش دستانش را پنهان کند، به کارشناس اجتماعی کلانتری قاسم آباد مشهد گفت: با آن که فرزند بزرگ خانواده بودم، اما ارتباط خوبی با خواهر و برادر کوچک ترم نداشتم. دختری مغرور و خودسر بودم که دوست نداشتم کسی خلاف میلم حرف بزند، به خاطر همین رفتارها همواره در خانواده سرزنش می شدم و پدر و مادرم ارزشی برایم قائل نبودند. خلاءهای عاطفی بین من و خانواده هر روز شدت می گرفت به طوری که تلاش می کردم کمبود محبت هایم را در بیرون از منزل جست و جو کنم. تا این که سال گذشته هنگامی که از مدرسه به خانه باز می گشتم، با پسر جوانی در ایستگاه اتوبوس آشنا شدم. «اقبال» از هر نظر پسر خوبی بود به طوری که مرا شیفته خودش کرد اما اهل کار نبود و همواره بیکار و سرگردان روزها را سپری می کرد. او خلاءهای عاطفی را برایم پر کرده بود و من بدون آگاهی از عاقبت وحشتناک دوستی های خیابانی، به ارتباطم با او ادامه می دادم و تلاش می کردم تا «اقبال» شغل مناسبی پیدا کند، ولی گویی هیچ چیزی برای او مهم نبود و اصلا به آینده من نمی اندیشید، از سوی دیگر من برای رسیدن به خوشبختی و آرزوهای خیالی ام سکوت می کردم و منتظر بودم تا اقبال پس از آن که کاری برای خودش دست و پا کرد، به خواستگاری ام بیاید ولی او فقط به امیال شیطانی خود فکر می کرد و گاه و بیگاه از من تقاضا می کرد تا در ملاقات های حضوری به خواسته های هوس آلود او تن بدهم. در این شرایط بود که ارتباطم را با اقبال قطع کردم و به خواستگاری پسری خوب و اهل کار پاسخ مثبت دادم. «محمدعلی» جوانی تحصیلکرده و بسیار باوقار بود به همین خاطر هم در همان شب خواستگاری قول و قرارهای عقد و عروسی را گذاشتیم و من از این که با معرفی همسایگان با خانواده سرشناس «محمدعلی» آشنا شده بودم، در پوست خودم نمی گنجیدم، اما این خوشحالی فقط دو روز طول کشید و پس از آن زندگی ام رو به فنا و نابودی رفت چرا که دو روز بعد از مراسم خواستگاری، اقبال متوجه موضوع شده بود و با من تماس گرفت. او که خود را ناراحت و نگران نشان می داد از من خواست تا او را به صورت حضوری ملاقات کنم. من هم برای آن که او را قانع کنم تا دست از سرم بردارد و با آینده ام بازی نکند، سر قرار حاضر شدم. اقبال در حالی که به شدت عصبانی بود از من خواست سوار خودروی او شوم تا به منزلشان بروم. اگرچه خیلی ترسیده بودم اما به خاطر اعتماد قبلی وارد خانه آن ها شدم. با دیدن دونفر دیگر از دوستان اقبال تازه فهمیدم که او چه نقشه شومی در سر دارد ولی دیگر کاری از دستم ساخته نبود. او و دوستانش پس از آن که مرا مورد سوءاستفاده قرار دادند و از صحنه های اعمال کثیف شان فیلم گرفتند، تهدیدم کردند که نباید به کسی چیزی بگویم. اقبال روز بعد با من تماس گرفت و عنوان کرد که اگر کسی را در جریان بگذارم تصاویرم را در شبکه های اجتماعی منتشر می کند. حالا هم خانواده ام از این ماجرا اطلاعی ندارند و من هم جرأت بیان آن را ندارم. ترس و اضطراب عجیبی سراسر وجودم را فرا گرفته است و نمی دانم چه کنم ... .برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.