روایت خواندنی از شهیدی که همرزمش دعای عقد و تلقینش را خواند + عکس

شهید حسن غفاری متولد ۲۵ شهریور سال ۱۳۶۱ در تهران بود؛ جوانی با محبت، دست‌ودل‌باز و مهمان‌دوست. وی که خادم حرم حضرت عبدالعظیم حسنی (ع) بود، پس از چندین مرتبه اعزام به سوریه در تاریخ اول تیرماه ۱۳۹۴ به شهادت رسید. در ادامه، ماجرای اعزام تا شهادت این شهید بزرگوار را از زبان دوست و همکار وی می‌خوانید:

محمد جواد موسوی دوست شهید: چند روزی به ماه مبارک رمضان مانده بود. سر کلاس قرآن بودم که گوشی تلفنم به صدا درآمد. حسن آقا بود. گفتم: «حسن جان چند دقیقه دیگه تماس می‌گیرم.»

حسن را از خیلی سال پیش می‌شناختم. خانواده‌های پدریمان با هم دوست بودند. به حسن زنگ زدم، گفت: «می‌خواهم شما را ببینم. کار واجبی دارم.»

پیش من آمد. گفتم: «حسن جان خیر باشد.» گفت: «سید جان آمدم، در حقم برادری کنی و روی من را زمین نیندازی.» کمی نگران شدم. ادامه داد: «عازم سوریه هستم.» گفتم: «خب، به سلامتی Health حسن جان، اینکه مطلب جدیدی نیست. حالا چه کاری از دست من ساخته است.

صحبت از شهادت کرد که می‌خواهم نمازم را بخوانید و تلقینم را بدهید. شوکه شدم. انگار همین دیروز بود، به دنبال آمدند که بروم و خطبه عقدشان را جاری کنم. گفتم: «حسن جان، این حرف‌ها چیست که می‌زنی؟ هنوز صدای بله همسرت سر سفره عقد، در گوشم است. هنوز جای اثر انگشت شما از دفتر عقدتان خشک نشده؛ پاشو، پاشو، خودت را لوس نکن.».

اما انگار قضیه جدی بود. گفت: «نه آقا سید لوس بازی چیه؟ من این بار شهید می‌شوم. شما فقط برادری کنید و نماز و کفن و دفن من را قبول کنید.»

اصلا و ابدا باورم نمی‌شد؛ اما از حال و روزش معلوم بود که خودش هم منتظر شهادت است. گفتم: «باشه. حسن جان ان شالله می‌روی و صحیح و سالم برمی‌گردی.

حدود شش روز گذشت. خبر شهادتش را شنیدم. خیلی دلم سوخت. برایم مثل یک خواب بود. هم پای سفره عقدش بودم و هم برایش به نماز ایستادم و هم داخل قبر برای دفنش تلقین خواندم. خیلی منقلب شدم، مدت‌ها نمی‌توانستم با این موضوع کنار بیایم، اما غبطه خوردم که عاشقانه و با ایمان قوی به استقبال شهادت رفت.

مصطفی جهانگیری همکار و همرزم شهید: از غافله شهدا جا ماندم

من و حسن غفاری و محمد حمیدی به سوریه اعزام شدیم. علی امرایی جلوتر رفته بود. به محض اینکه پایمان به زمین دمشق رسید، گفتند: بریم زیارت بی بی. عطش عجیبی به این قضیه داشتند. گفتم: «اجازه بدهید، مستقر شویم بعد.

به درعا شهر مرکزی سوریه رفتیم و داخل یکی از اتاق‌های دانشگاه قاسیون مستقر شدیم. سپس ماشین گرفتیم و به حرم بی بی زینب (س) رفتیم.

حسن بی‌صدا و جان سوز اشک می‌ریخت، اما حمیدی و امرایی زجه می‌زدند. چهار شب با هم در یک اتاق بودیم. شوخی می‌کردیم. می‌گفتیم و می‌خندیدم. روز چهارم شد. حدودا ساعت سه بعد از ظهر، عقب نیستان دو کابینه را از مواد منفجره پر کردیم، جلوی ماشین نشستیم و به سمت شهر «ازرع» راه افتادیم. قرار بود در شهر ازرع تله‌گذاری کنیم. راننده ماشین علی امرایی بود.

دقایقی مانده بود که به مقصد برسیم. گفتم: «علی صبر کن با حاج باقر کاری دارم. کارم را انجام بدهم، می‌آیم.»به محض اینکه پیاده شدم، حسن به شوخی گفت: «برو مصطفی ما بچه نمی‌بریم.»

ماشین را روشن کردند و رفتند. با خودم گفتم، حتما دور می‌زنند. کارم انجام شد، اما خبری ازشان نبود، رفته بودند. چند دقیقه بیشتر طول نکشید، خبر رسید که یک ماشین آتش گرفته است. خودم را رساندم. صحنه عجیبی جلوی چشمانم نمایان شد. از ماشین چیزی نمانده بود. بچه‌ها تکه تکه شده بودند. از یکی پوتینش مانده بود. از دیگری دستانش. حالم خیلی بد شد.

با شهادت بچه‌ها، روی برگشت به ایران را نداشتم. جنازه‌ها را شناسایی کردم. پیکر‌ها به دمشق سپس به تهران منتقل شدند. من در سوریه ماندم، اما شنیدم که تشییع جنازه بچه‌ها خیلی باشکوه برگزار شده بود و مردم همیشه در صحنه، سنگ تمام گذاشته بودند.