داستانک "گر مادرت نیست"

کودک زمین را نگاه کرد و با چشم آغشته به اشک با صدای آرام به پیرمرد گفت مادر من در دل دریاست/ اسیر موج شد دلم غوغاست/ مادرم دوست داشت ژله را/ اینک او نیست و پدر تنهاست. وقتی پیرمرد متوجه شد که این کودک مادر خود را در توفانی از دست داده و به رسم کودکیش این کار را هر روز تکرار می‌کند ناخواسته گریه کرد و اینچنین زمزمه: راز این کودک و ژله در دل دریاست/ گرچه کودک است اما چه آقاست/ خیلیا غرق در این دریا شدند/ غرق این کودک شدم چون دلش دریاست.برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.

گل خوشبختی از امام هادی (ع)/ 5632---0939