همه قیافه این زن ایرانی را مسخره می کردند ! /  او زیباترین چهره جهان شد ! + فیلم
حجم ویدیو: 49.87M | مدت زمان ویدیو: 00:05:22

ایران درودی نقاش سرشناس ایرانی بود.او همچنین کارگردان، نویسنده ، منتقد هنری و استاد دانشگاه رشته تاریخ هنر بود. درودی به عقیده برخی منتقدان پیرو مکتب فراواقع‌گرایی (سورئالیسم) بود. مجله کافور، چاپ فرانسه، در نقد آثار درودی فضای کارهای وی را شبیه آثار سالوادور دالی و ماکس ارنست دانست.درودی در سال ۱۹۷۰ به درخواست دانشجویان دانشگاه صنعتی شریف به تدریس تاریخ هنر در این دانشگاه پرداخت. او از پیشگامان نقاشی معاصر ایران به شمار میرود و شش دهه پیش، از معدود چهره‌های مرتبط و شناخته شده در جامعه هنری جهان بود.

۸۲ سال از عمر ایران درّودی می‌گذرد و او خودش را یکی از خوشبخت‌ترین انسان‌ها می‌داند؛ چراکه از هر لحظه‌ی زندگی‌اش لذت می‌برد و می‌گوید: وقتی وارد آتلیه‌ی نقاشی‌ام می‌شوم دنیا و مسائل مربوط به آن را پشت در آتلیه می‌گذارم و وارد جهان دیگری می‌شوم که با جهان ماورا و باورهایم سروکار دارد. بدین گونه نقاشی‌هایم به‌گونه‌ای ترجمان و تصویر دنیای ذهنیات من هستند.

این هنرمند حتی سوژه‌ی نقاشی‌هایش را از پیش نمی‌داند. حس‌هایش ناخودآگاه روی بوم شکل می‌گیرند. حتی شبی که مادرش را به خاک سپرده است دردها و حس‌هایش را روی بوم نقاشی می‌ریزد و دردش را با نقاشی تقسیم می‌کند.

درّودی، بیماری سرطان را معجزه‌ی زندگی‌اش می‌داند. معجزه‌ای که به او زنده بودن را یادآوری کرده و هر ثانیه از زندگی‌اش را لبریز از عشق کرده است. موفقیتش مدیون عدم وابستگی و در عین حال جسوری و صداقت و پی‌گیری مصرانه اوست. همان‌طور که سه سال و اندی برای گرفتن مجوز بهره‌برداری از زمین موزه‌اش که شهرداری اخیراً آن را صادر کرد، مصرانه پیگیر بوده است. ولی مجوز شروع ساختمان به‌خاطر شرط و شروطی که شهرداری در قراردادش گنجانده هنوز به او داده نشده است.

او می‌گوید: بدین‌ترتیب باید پذیرفت که شهرداری اهمیتی برای هنر و ایجاد موزه، قائل نیست. با در نظر گرفتن ۸۲ سال عمر من، شهرداری مرا خرد خرد دق داده و مریض کرد. شهرداری مرا با تمام خوش‌بینی‌ای که به انسان‌ها دارم سرخورده و مأیوس کرده است. منی که زندگی را سخت باارزش می‌دانم و حتی مرگ را هم باشکوه می‌بینم، ای کاش هرگز چنین تجربه‌ی تلخی در زندگی برایم پیش نمی‌آمد.

این هنرمند نقاش بین‌المللی تجربه‌ی برگزاری ۶۴ نمایشگاه انفرادی در موزه‌ها و گالری‌های معتبر جهان را هم در کارنامه‌ی خود دارد و ۸۰ فیلم مستند برای تلویزیون ملی سابق ایران ساخته است. همچنین هشت اثر نفیس او در گنجینه‌ی موزه‌ی هنرهای معاصر تهران و سایر موزه‌های ایران و برخی از آثارش در دیگر موزه‌های دنیا هستند.

ایران درّودی از اعتقادات، خاطرات و علایقش و برخی مسائل دیگر که تاکنون کمتر درباره‌ی آن گفته شده است، سخن می‌گوید که در ادامه، آن را می‌خوانید:

شما به عنوان یک بانوی هنرمند نقاش بین‌المللی شناخته شده‌اید. فکر می‌کنید اگر شرایطی فراهم نمی‌شد تا شما برای ادامه تحصیل به فرانسه بروید، باز هم می‌توانستید یک نقاش بین‌المللی شوید؟

در یک کلام خیر! درست است که نقاشی، استعداد طراحی و رنگ‌شناسی می‌خواهد اما بیش از آن، به شناخت فرهنگ جهانی نیاز دارد. نقاشی‌های اولیه‌ی من مانند عکاسی بود و تکنیک عجیب و غریب برای کپی برداری از طبیعت داشتم. در دانشکده‌ی هنرهای زیبای پاریس به من یاد دادند که تکنیک غیرعادی قبلی نقاشی‌ام را برای همیشه فراموش کنم. از طرفی ما پیشینه‌ای از هنر نقاشی یا مرجعی از نقاشی در ایران نداریم که بتوانیم به آن رجوع کنیم. من در کودکی نقاشی‌های غرب را در کتاب سیاه و سفیدی دیده بودم که رئیس‌جمهور فرانسه به تزار روسیه هدیه کرده بود. بعدها به من گفته شد این کتاب را پدرم در حراج‌های خیابانی مسکو پس از انقلاب روسیه خریده و هم‌راه چندین نقاشی شاهکار از نقاشان روس با خودش به ایران آورده بوده است. پدر این کتاب نفیس را در کودکی به من داد. چندی‌پیش متوجه شدم این کتاب از کتابخانه‌ام به‌سرقت رفته است. کسی که آن را دزدیده، نمی‌داند ارزش معنوی این کتاب برایم چه اندازه است؟

از بین نقاشی‌هایتان کدامیک را بیش‌تر از همه دوست دارید؟

اثری «به‌نام طغیان کویر» که در آن، سیل جاری شده است. اما چنین انتخابی به این معنا نیست که مثلاً اثر «به زلالی یک عشق» یا «جاودانه خلیج فارس» یا «نبض تاریخ» یا آثار دیگرم را کمتر دوست دارم. اما عشق خاصم به اثر «طغیان کویر» به این خاطر است که روند کار و رسیدن به هدفم یعنی رسیدن به نور را نشان می‌دهد. وقتی این نقاشی را تمام کردم آن‌چنان ذوق‌زده شدم که زیرش نشستم تا ببینم آیا از نور آن قلبم روشن می‌شود و یا از سیلی که در کویر روان است خیس می‌شوم؟ این خاطره برایم فراموش‌نشدنی است.

باور می‌کنید من با آثارم لحظه‌به‌لحظه زندگی می‌کنم؟ تابلو «طغیان کویر» را در سال ۲۰۰۷ کشیده و در نمایشگاه موزه‌ی هنرهای معاصر تهران به نمایش گذاشته بودم. اثری دیگر از کارهای اولیه‌ی دوره‌ی دانشجویی‌ام را که تقریباً سیاه رنگ بود در همین نمایشگاه به نمایش درآورده بودم. در مقایسه‌ی این دو اثر بود که به این نتیجه رسیدم «از سیاهی مطلق به نور رسیده‌ام» و این نخستین‌باری بود که از سیاهی به آن‌چه هدفم بود یعنی به «نور» رسیده بودم. تا مدتی از نقاشی که هستم احساس رضایت کردم و از اثری که خلق کرده بودم سرشار شدم. چنین لحظاتی در زندگی هر هنرمندی به‌یاد ماندنی‌ست. ذهن من که از سال‌ها پیش تحت تأثیر مولانا، سهروردی، بایزید بسطامی، عطار و دیگر عرفای بزرگ ایران‌زمین بود توانسته بود از نور این عرفا در نقاشی بهره بگیرد گرچه پس از مرگ زودرس و ناگهانی همسرم، سه سال عزادار شدم. در این دوره بود که معنی اشعار مولانا و عطار را درک کردم. به عبارتی با این اتفاق دردناک بود که ابعاد و ارزش معنوی این اشعار را به‌درستی درک کردم. تا اتفاقاتی از این دست پیش نیاید که همچون آوار بر سر انسان فرو می‌ریزد، انسان، ظرفیت شناخت این‌گونه مفاهیم را به دست نمی‌آورد.

هنوز هم، هر روز بخشی از زمان خود را برای نقاشی صرف می‌کنید؟

بله هنوز هم در این شرایط جسمی و روحی تا دیروقت نقاشی می‌کنم. آن‌چه مرا تا امروز زنده نگه داشته نخستین دلیلش همین ایمانم به خداوند است و سپس عشقم به نقاشی و پس از آن امیدوارم تا افتتاح موزه‌ام زنده باشم و شخصاً آثارم را به دیوار موزه‌ام نصب کنم. شاید خودستایی به نظر آید اما فکر می‌کنم از برگزیدگان خداوند هستم چرا که از هر لحظه‌ی زندگی‌ام، از پنج حواسم یعنی بینایی، شنوایی، چشایی، لامسه و بویایی، از احساسم و حتی از درد پایم که یادآور زنده‌بودنم است، عمیقاً لذت می‌برم. باید شعورم را به‌کار بیندازم تا درد پایم را بخشی از زندگی این سال‌های عمرم بدانم و آن را تاب بیاورم. آری، من شبی که مادرم را به خاک سپردم، پشت سه پایه نقاشی‌ام قرار گرفتم و تا صبح نقاشی کردم. این سوگواری من و ادای احترام برای مادری بود که با تمام عشق و وجودم دوستش می‌داشتم و او را در کتاب در فاصله‌ی دو نقطه …! مادر سبزچشم می‌خوانم. من درد جدایی از مادر سبز چشمم را با نقاشی تقسیم کردم و در لایه‌های ضخیم رنگ‌ها گنجاندم. در باور من نخست باید واقعیت مرگ را پذیرفت تا درد جدایی از مادر را تاب آورد.

شما در طول زندگی‌تان از چه کسانی تأثیر گرفته‌اید؟

از شانس خوب من همیشه مردان بزرگ سر راه زندگی‌ام قرار گرفته‌اند ولی آنانی که در شکل‌گرفتن شخصیت و اعتقادات من، نقش عمده‌ای داشتند، بیش از دو نفر نبودند. نخستین مرد پدرم بود. عشق همراه با تحسین به پدرم آن‌چنان فضای ذهنی‌ام را پر کرده است و امروز هم که او دیگر نیست تأثیرگذاری‌اش همچنان بر من ادامه دارد. از او عشق به وطنم ایران را آموختم و تا زنده هستم سپاس‌گزارش هستم که مرا ایران نامید. هم او بود که چشمم را از کودکی به دیدن نقاشی‌های خوب عادت داد. ولی مهم‌تر از هنر برخورد پدر با ارزش‌های انسان بود. او در مراحل مختلف زندگی حتی تا به امروز به واقع تنها استادم بوده و باقی خواهد ماند. تأثیرگذار دیگر، همسرم، پرویز مقدسی هر دانه‌ای که پدر در اندیشه‌ام کاشته بود، بارور کرد و به من امکان داد به ارزش زنی که هستم پی ببرم.

آیا فکر می‌کنید به عنوان زن، علی‌رغم جایگاه کنونی خیلی امتیاز از دست داده‌اید؟

در جهان مردسالاری، من امتیاز زیادی را به عنوان زن از دست داده‌ام ولی با مبارزه‌ی خستگی‌ناپذیر چندین برابر آن را با اعتماد به نفسی که دارم به‌دست آورده‌ام. چنین اعتماد به نفسی را مدیون همسرم آزاده مردی هستم که باور داشت بهره‌ای که انسان از زندگی می‌برد به اندازه‌ی عشقی است که ایثار می‌کند و سهم زن در سمت مادر در ایثار عشق از مرد بالاتر است.

آیا حال و هوای شما هنگام ورود به آتلیه در اثری که خلق خواهید کرد تأثیر دارد؟

وقتی وارد آتلیه‌ام می‌شوم دنیا و مسائل آن پشت در می‌مانند. من وارد جهان دیگری می‌شوم که فقط با ایمانم سر و کار پیدا می‌کند نه حال و هوای امروز یا دیروز. این ناخودآگاه من است که هرچه در ذهن دارم و داشته‌ام بیرون می‌کشد و رودرروی دیدگانم قرار می‌گیرد. بدین‌گونه لایه‌های پنهان ذهنم بی‌مهابا و ناخودآگاه آشکار می‌شوند. شب‌ها کار می‌کنم. شب برایم آرامش مطلق است. دیگر کسی مزاحم کارِم نمی‌شود. خیلی دلم می‌خواست به‌عنوان یک هم‌وطن ببینید چگونه حتی در روزهای سخت زندگی‌ام احساس رضایت از خویش می‌کنم؛ از این‌که از عهده‌ی انجام کارهای سخت زندگی برمی‌آیم. از خویشتن خویش راضی هستم. همیشه از خداوند شکرگزارم که توان انجام این کارهای بسیار سخت روحی را به من داده است.

ما در بیشتر نقاشی‌های ایران درّودی که ۱۹۵ اثرش را رسماً و محضری به مردم کشورش هدیه کرده، تلألؤ نور را می‌بینیم. شاید این سوال بسیاری از افرادی باشد که بعد از تماشای آثار شما از خودشان می‌پرسند این نورها از کجا به نقاشی‌های شما می‌تابند؟

در کتابم در فاصله‌ی دو نقطه…! دو جمله نوشته‌ام که در آن با طرز نگاهم آشنا می‌شوید. می‌نویسم: «هدف اصلی من چه در نقاشی و چه در زندگی رسیدن به "نور" است. نور در همه‌جا حضور دارد. مهم این است که ما آن را در کجا جست‌وجو می‌کنیم یا در کجا می‌یابیم؟ برای نمونه جایی، ما صداها و همهمه‌ها را با هم می‌شنویم اما می‌باید یاد صدای اصلی را تشخیص داده و آن را بشنویم یعنی صدا را در قلبمان بشنویم. جای دیگر می‌نویسم ما همه‌ی چیزها را با هم می‌بینیم و حال آن‌که می‌باید آن‌چه مهم است انتخاب کرده و آن را بنگریم. این نوع نگاه برخاسته از عرفان ماست. آفرینش این جهان هستی، بی‌انتها و از حد شعور و درک انسان‌ها بالاتر است ولی آن‌چه لازمه‌ی دیدن یا حس‌کردن است همانا عطش کشف و تلاش برای درک ارزش‌ها و مفاهیم است. من به مرحله‌ای از زندگی‌ام رسیده‌ام که می‌دانم هیچ نمی‌دانم. در باور من، نقاشی هنری است که هویت هنرمند را هویدا می‌کند. من به ملیتی که از نقاشی‌هایم پدیدار است، افتخار می‌کنم. شاید شما باور کنید که من یکی از خوشبخت‌ترین آدم‌ها هستم زیرا از هر لحظه‌ی زندگی‌ام آگاه بوده و راضی هستم. زیبای‌ها را می‌بینم و زشتی‌ها را انکار می‌کنم. این‌گونه حس‌ها قابل انتقال نیستند. اما برای درک زیبایی یا زشتی می‌باید هوشیار و صادق بود. من، توان دوست داشتن و ظرفیت دوست داشته‌شدن دارم.

پس از جراحی سرطان بلافاصله سه بار مجدداً جراحی شدم. با پرتودرمانی به‌خاطر برق زیادی که به من منتقل کردند، رگ‌های پایم را سوزاندند و متأسفانه خون‌رسانی به پایم مختل شد. پس از آن بود که تجربیاتِ متنوع دیگر زندگی‌ام شروع شد. متوجه شدم سرطان، معجزه‌ی زندگی من است. سرطان ارزش زندگی و بی‌درد زیستن را به من آموخت، تا به من بفهماند که هر ثانیه‌ی زندگی چقدر باارزش است. ازآن‌پس خیلی بیش‌تر از یکایک امکانات زندگی لذت می‌برم. بدین‌گونه شکوه زندگی و حیات را در اوج تجربه کرده‌ام. امروز حتی مرگ را باشکوه می‌دانم. به‌همین خاطر است که مرثیه‌خوان مرگ عزیزی نمی‌شوم بلکه تعالی او را می‌سرایم. معتقدم نحوه و نوع نگرش ما به زندگی‌ست که زندگی ما را شکل می‌بخشد. پس این جهان هستی را زیبا و غوطه‌ور در نور می‌بینم تا به نور و زیبایی آن بپیوندم.

برخورد شما با سرطان چگونه بود؟

خیلی عادی. حتی می‌توانم بگویم آن را جدی نگرفتم. شبی که برای جراحی سرطان در بیمارستان بستری شدم، پرستاران و پزشکان بیمارستان را به ستوه آوردم. هر شگردی به‌کار بردند که آرام‌بخش یا مُسکن بخورم از خوردن آن امتناع کردم. درعوض خواستم اتاق مرا عوض کنند و اتاقی رو به رودخانه‌ی سِن به من بدهند تا بتوانم شهرداری و رودخانه‌ی سن را ببینم. رفتار و درخواست‌های من برای همه، تعجب‌برانگیز بود. فردی که می‌خواهد سرطانش را عمل کند، تماشای منظره به چه دردش می‌خورد؟ بعد از جراحی، پرستار از من پرسید: اگر بالاترین درد را شماره‌ی ۱۰ بدانیم درحال‌حاضر درد شما چه شماره‌ایی دارد؟ شماره‌ی دردی که می‌کشیدم، از نظر خودم ۹ بود اما اجازه‌ی تزریق مرفین ندادم. می‌خواستم در مدتی که درد می‌کشم هوشیار باشم. من از اتفاقات سخت زندگی نمی‌گریزم و به‌سادگی از آن‌ها رد نمی‌شوم. می‌باید کنجکاوانه از همه‌ی اتفاقاتی که در ارتباط با من پیش می‌آید آگاه باشم. سوگند به نور که عزرائیل را گاهی در درگاه اتاق بیمارستانم می‌دیدم. به او با صدای بلند می‌گفتم: نمی‌بینی من چقدر زندگی را دوست دارم؟ از این‌جا برو! من رسالت دارم. رسالت انسان‌شدن. پس از آن با حال بدم به‌تنهایی تا ساعت ۳ بامداد در اتاق بیمارستان کتاب چشم شنوا را یا تصحیح یا متون را دوباره‌نویسی می‌کردم. این‌گونه تنگاتنگ با مرگ‌جنگیدن، ابعاد زندگی را گسترش می‌دهد.

در حال حاضر موقعیت زنان را چگونه می‌بینید؟

به عقیده‌ی من امروزه ما زنان باارزش و یگانه‌ای داریم. متأسفانه زنان ایران در رخدادهای سیاسی محو شده‌اند. روزنامه را که ورق می‌زنیم، بیش‌تر عکس‌های منتشرشده در آن مربوط به مردان است. من نمی‌دانم چرا مردان فراموش می‌کنند که این زنان، مادران و خواهران آن‌ها هستند!؟

در کتاب در فاصله‌ی دو نقطه …! به روز افتتاح موزه‌ی هنرهای معاصر تهران اشاره کرده بودید که در آن روز هیچ اثری از شما در موزه به نمایش درنیامده بود و حتی برای افتتاحیه دعوت نشدید. با گذشت این سال‌ها، وضعیت فعلی موزه‌ی هنرهای معاصر را چگونه می‌بینید؟ آیا با هدفی که ساخته شد، در مسیر درست خودش پیش می‌رود؟

من موضوع دعوت نبودنم در افتتاحیه موزه را مانند دشمنی‌های دیگری که در حقم شده و کماکان هم می‌شود، به‌کلی فراموش کرده بودم. در سال‌های گذشته موزه‌ی هنرهای معاصر، مختص به اشخاص خاصی شده که حتی شاید خودشان با رضایت چنین سمت‌هایی را نپذیرفته باشند. اما حالا که اشاره می‌کنید به یاد می‌آورم مرا برای افتتاح موزه‌ی هنرهای معاصر دعوت نکرده بودند که گفتم: می‌آیم جلو موزه و آن‌قدر فریاد می‌کشم که مجبور شوید پلیس صدا کنید. رئیس وقت موزه نیم ساعت بعد کارت دعوت را فرستاد و به‌اتفاق استاد فرشچیان به موزه رفتیم. از این دست اتفاقات زیاد برایم پیش آمده و می‌آید. من به عقب بازنمی‌گردم؛ به آینده می‌نگرم. از انسانی چون من نه کسی می‌تواند چیزی کم کند نه اضافه. من تنها هستم با باورهایم و ایمان تزلزل‌ناپذیرم. اما درباره شرایط موزه باید بگویم، به نظرم در این سال‌ها در انتخاب مسئولان تبعیض قائل می‌شوند و مهم‌تر آن‌که هیچ‌کس تخصصی در موزه‌داری ندارد. اشخاص از پشت میز اداره بدون داشتن هیچ‌گونه تخصصی در این زمینه به موزه منتقل شده‌اند. بدین‌گونه است که منافع شخصی‌شان پررنگ‌تر از مسئولیت‌شان شده است. این اتفاق فقط در ایران ممکن است پیش بیاید. به این خاطر هم موزه تبدیل به یک گالری بزرگ شده و تغییراتی در راستای اهداف و کارکرد موزه در عرض این سال‌ها پیش نیامده و پیش‌برد اهداف موزه به‌طور کلی به اجرا در نیامده است. نمی‌دانم چرا دولت، کسی را برای تحصیل در رشته‌ی موزه‌داری هنر نو به خارج نمی‌فرستد!؟ چرا که موزه‌داری سِمَت بسیار مهم و بزرگی در دنیا به شمار می‌آید و تخصص همه‌جانبه می‌طلبد.

شما به جز نقاشی، تجربه‌ی نوازندگی، روزنامه‌نگاری و مستندسازی هم دارید. حتی در کارنامه‌ی کاری‌تان مصاحبه با افراد مشهوری را هم داشته‌اید. به‌عنوان فردی که قبلاً کار روزنامه‌نگاری انجام داده، وضعیت فعلی این حرفه را چگونه می‌بینید؟

فکر می‌کنم روزنامه‌ها خیلی محدود شده‌اند. سعی می‌کنم به‌دلیل اخبار منفی، رسانه‌ها را کمتر دنبال کنم چون حالم بد می‌شود. حتی فیلم‌های بدی که هیچ‌کدام از آن‌ها استدلال ندارند، عصبانی‌ام می‌کنند. در شرایط کنونی، مشغله‌ی اصلی من، آینده‌نگری است و مخصوصاً آینده‌ی موزه‌ی خودم. اجازه بدهید مسائل مربوط به هنر را در همین‌جا خاتمه بدهیم و به ایران و آینده‌ی هنر ایران فکر کنیم و ایران را بیش‌تر و بیش‌تر دوست بداریم.

شما سابقه‌ی تدریس در دانشگاه هم دارید اما چرا شاگردی ندارید که سبک کارهایتان را ادامه دهد؟ ما هنرمندان برجسته‌ی بسیاری داریم اما شاگرد کمی تربیت کرده‌اند تا راهشان را ادامه دهد. فکر می‌کنید چرا استادکاران و هنرمندان بزرگ گذشته در این زمینه به‌خوبی عمل نکرده‌اند؟

من در دانشگاه فقط شناسایی هنر را تدریس می‌کردم و نقاشی درس نمی‌دادم. زیرا نقاشی نمایان‌گر طرز فکر من است و نمی‌توانم فکرم را به کسی آموزش دهم؟ من طرز نگاه و فکر خاص خودم را دارم. زمانی که پشت بومِ نقاشی می‌نشینم نمی‌دانم چه اثری خلق خواهم کرد؟ برخی از تابلوهای بزرگم را در هشت ساعت و روی زمین کشیده‌ام و گاهی اصلاً تابلو را نمی‌دیدم که چه می‌کشم. نوع نگاه و نقاشی من قابل تدریس نیست و کاملأ شخصی است. من سوژه‌ی نقاشی‌هایم را از قبل نمی‌دانم و نمی‌توانم به کسی بگویم که مانند من ببین یا مانند من حس کن. شاگرد و استاد متعلق به دوره‌های پیش است نه قرن بیست و یکم که هنر به انتزاع محض رسیده است. آیا شما هنرمند خلاقی را می‌شناسید که شاگردش او را کپی کرده و به‌تعبیر شما، دنباله‌رو استادش باشد؟! امروزه حتی در دانشگاه‌ها هم چگونگی و ابزار تدریس هنر متفاوت شده است. شاید منظور شما تدریس شفاهی شناسایی هنر یا تدریس هنر طراحی است. یا ممکن است منظور شما از استاد و شاگرد تأثیرپذیر و تأثیرگذاری باشد؛ یا تدریس مبانی هنر. از کلیت نامشخص و بی تاریخ صحبت نکنیم. آرزوی من این بود که جلد دوم کتاب در فاصله‌ی دو نقطه…! را بنویسم اما وقت نمی‌کنم. به‌عقیده‌ی من در ایران، هنر می‌باید از ابتدایی‌ترین مرحله به‌صورت تئوری پایه‌به‌پایه و کلاس‌به‌کلاس تدریس شود تا مردم شناخت اولیه از هنر داشته باشند.

تجربه تدریس در دانشگاه چگونه بود؟

تجربه بسیار خوب وبه یاد ماندنی بود. در ارتباط بودن با دانشجویان مرا به وجد می‌آورد. آن زمان که در تلویزیون کار می‌کردم، هفته‌ای هفت برنامه داشتم یکی از آن‌ها مربوط به " شناسایی هنر" بود. آقای دکتر نصر رئیس وقت دانشگاه شریف و دکتر ریاحی معاون او به منزل من آمدند و گفتند دانشجویان ما شما را برای تدریس "شناسایی هنر" به دانشگاه دعوت کرده‌اند. این دعوت برایم به منزله‌ی بزرگ‌ترین جایزه بود. چون برنامه‌های تلویزیونی من به دانشجویان ایران راه پیدا کرده و تأثیر خودش را گذاشته بود. من قبل از آن در روزنامه هم کار کرده بودم و صفحه‌ی هنری روزنامه‌ی آیندگان را اداره می‌کردم. پیش‌ترها هم منتقد صفحه‌ی هنری روزنامه‌ی کیهان بودم و نخستین نقد هنری ایران را نوشتم. اعتقاد داشتم قبل از آن‌که در مملکتم شناخته شوم باید مخاطبم از هنر شناخت داشته باشد. به همین‌دلیل مسئولیت سازندگی را از طریق برنامه‌ی تلویزیون درباره‌ی هنر به‌عهده گرفتم. برنامه‌های تلویزیون آن زمان واقعاً برنامه‌های آموزنده‌ای بودند و برای آن‌ها زحمت بسیاری می‌کشیدم.

موسیقی را هم دنبال می‌کنید؟ نظرتان درباره‌ی موسیقی سنتی ایران چیست؟

یک‌بار خانم بسطامی من را برای بزرگداشت برادرشان زنده‌یاد ایرج بسطامی دعوت کردند. در تالار وحدت ۱۳۰۰ نفر میهمان آن برنامه بودند. به‌اِصرار خانم بسطامی سخنرانی کوتاهی کردم و گفتم: من یک نقاش هستم اما با شما عشقی مشترک دارم. ایران! موسیقی ایرانی به‌نوعی هویت ماست. چه بخواهیم و چه نخواهیم موسیقی سنتی هویت ماست و شما هنرمندان حافظ آن...

کدام یک از هنرمندان فعلی موسیقی ایران را دوست دارید؟

آثار استاد شجریان و نیز آلبوم «چرا رفتی» از همایون شجریان را دوست دارم و آن را بسیار گوش می‌دهم.

فیلم‌هایی را که روی پرده‌ی سینما اکران می‌شوند هم دنبال می‌کنید؟

تلویزیون که اصلاً نمی‌بینم. آخرین فیلمی که در سینما دیدم مستند ۷۶ دقیقه و ۱۵ ثانیه با عباس کیارستمی ساخته‌ی سیف‌الله صمدیان بود که آن را خیلی دوست داشتم. به نظرم خیلی هوشمندانه بود. یکی از آدم‌هایی که ویژگی اخلاقی بسیار نزدیکی به من داشت، کیارستمی بود. یکی از افراد قابل احترام برای من کیارستمی بود و او را شازده‌کوچولوی سینما لقب داده بودم. او هم زندگی را دیوانه‌وار دوست داشت. آخرین‌باری که کیارستمی را ملاقات کردم، خارج از ایران زندگی می‌کردم و زمانی که بیمار شد، تلفنی جویای حالش بودم. برای مرگ کیارستمی در یک شب دو مقاله‌ی متفاوت نوشتم که در روزنامه‌ی شرق و دیگری در مجله‌ی فیلم منتشر شد. در یکی از این مقاله‌ها نوشته بودم تک درخت‌های عکس‌های او تصویر خودِ کیارستمی است. او تنها هنرمندی است که در هنرش هم چون تک درخت‌هایش تنهاست و همتا ندارد. کیارستمی در عین سادگی و افتادگی انسان بسیار متفکر و نابغه بزرگی بود.

فکر می‌کنید تا چه اندازه در بین مردم ایران محبوبیت دارید؟

از خودشان بپرسید. من می‌دانم که ملت ایران احساساتش را ابراز نمی‌کند. به عبارت دیگر ملت خاموش و در عین حال سخت‌گیری است و در دراز مدت درست قضاوت می‌کند. تصورم این است که صداقت و وابستگی مرا به وطنم به آزمون کشیده و مرا باور دارد. امیدوارم اشتباه نکرده باشم.