داستانک / مردی که آنجا بیدار شد (1)

نیمکتی بود درست در گوشه کناری پارک به بالای سرش یک چراغ زرد رنگ بود که نورش را روی حاشیه نیمکت سبز رنگ فرسوده  می انداخت آن نیمکت به شکل خارق العاده ای عجیب بود بالای تمام نیمکت های پارک یک چراغ سفید و یک چراغ زرد بود اما بر نیمکت من در پارک فقط یک نور زرد وجود داشت که نیمکت را از دور غیر قابل مشاهده میکرد نور آن نیمکت به قدری کم بود که من را از چشم دیگران مخفی میکرد،آری به حدی بود که بشود کتاب را خواند و خط ها را دید

تکیه ام را به حاشیه سبز رنگ آن دادم و پایم را روی پای دگر انداختم و کتابم را باز کردم ، آنجا در آن تاریکی و سکوت فرقی نمیکرد که چه بخوانی روی آن نیمکت که مینشستی و کلمات را که میدیدی دیگر نبودی، دیگر خاطره ای نداشتی

در خط های اول کتاب بودم مسحور و گم گشته در میان متن ها، داخل آن چهار دیواری کاغذی

صفحات را یکی پس از دیگری ورق میزدم و در دنیایش خود را تا نیم تنه فرو کرده بودم میدیدم که مردان و زنانی گذر میکنند و شخص اولی با من سخن میگوید

خمیازه ای کشیدم ، سرم کمی سنگین شده بود از دنیای کتاب بیرون افتادم تصمیم بر خانه رفتن گرفتم اما تا اسم خانه از ذهنم گذر کرد خاطرات ملال اور گذشته و آنجا و آن آدم ها به یادم آمد همان لحظه بود که با خود گفتم میمانم و این بخش را هم  تمام میکنم و بعد به خانه میروم می دانستم در خانه چیزی جز شنیدن همان حرف های تکراری  و صدای فریاد و اصواتی که تا کر شدن گوش خودشان را پرت میکردند نبود

کمی راه رفتم احساس دردی دنباله دار را در زانوانم دیدم ، نشستم کتاب را بار دیگر باز کردم از همان جای تا خورده قدیمی اش، دستانم را میان کاغذ ها گذاشتم و بار دیگر در زمینه آبی رنگ تخیلم در دنیای کاغذی غرق شدم

میخواندم و ورق میزدم و سرم از پیش سنگین تر می شد

در پایین کمر احساس خستگی می کردم تصمیم گرفتم روی نیمکت پارک دراز بکشم و به حالت افقی کتاب را ادامه دهم چشمانم آرام آرام بسته شد و من در وادی آبی و پر رنگی افتادم

آبی که رنگش روبه  سیاهی می رفت و به مانند آسمان نیمه شب در رویا سیر می کردم ماشین هایی گذر می کردند و آدم هایی بامن سخن می گفتند شخصیت تمام کتاب هایی که روی آن نیمکت خوانده بودم به یادم می امد و آن ها گذر میکردند مکان هایی را دیدم  که انجا نبوده ام در فضای ابی رنگ تیره خیالم شناور شده بودم تا ناگهان نوری مرا از خودبیرون انداخت

نور زرد رنگ غلیظی بر چشمانم خورد پشت پلک هایم اضطرابی نمایان بود سایه هایی از پشت لایه نازک چشم هایم تکان میخورد

چشمانم را باز کردم انفجار نوری شدید به چشمانم خورد حدقه چشمانم تیر می کشید درد شدیدی سرم را گرفت از جایم برخواستم نسیم خنکی بر موهایم دست کشید احساس سربازی راداشتم که پس از اتمام جنگ بر تپه ای ایستاده است با لباس هایی که انبوه شده است از خون، خون دوستانش ، خون دشمنانش اما چه فرق می کرد دوست و دشمن به هرحال آنها مرده بودند، باد گذر کرد سرباز رویش را برگداند .

چشمانم تار میدید صدایی آمد شنیدم کسی با زبانی دیگر سخن میگوید پندار میکنم برای تمرین درس های زبانش به اینجا آمده درست همین لحظه  بود که به یادم آمد که شب بود زمانی که کتابم را باز کردم و خوابم برد، داشتم از این گیجی در میامدم که سردردم فرو نشست چشمانم را باز کردم جلویم بود که تابحال ندیده بودم من اینجا نبودم تا کنون، سر گیجه تمام مرا در بر گرفت از جایم با سرعت برخواستم نیمکت را دیدم رنگش سیاه بود این نیمکت نیمکت هرشبه من نبود من کجا بودم؟ کجا هستم ؟

سوال ها در سرم میپیچید و منعکس میشد پیرمرد بلند بلند حرف میزد زبانش را نمیفهمیدم از جایش برخواست به سمت من  آمد با همان زبان شروع به حرف زدن کرد مردی بود با موهای سپید و چشمانی آبی و تیشرتی کرمی بر تن ،موهای دستش بر اثر انعکاس خورشید برق میزدند و فاش میساختن که پیر مرد بور است اما من فقط میتوانستم ظاهرش را تحلیل کنم هیچکدام از کلماتش را متوجه نمیشدم

با دست به گوشه پارک اشاره کرد چهار مرد در کنار هم با لیوان های سفید قهوه که معلوم بود از دستگاه گرفته اند ایستاده بودند روی سینه شان نشانی بود که پلیس بودنشان را خبر میداد نمیفهمیدم که چرا پیرمرد داشت به آنها اشاره میکرد

چشمانم را در آن چشمان آبی رنگش خیره کردم با نشانی از یاس سرش را پایین انداخت فهمید که از فهمیدن حرفش قاصرم و چهره اش رنگی از نا امیدی گرفت دستم را در دستانش گرفت و به سمت جلو هل داد با دستش اشاره کرد در امتداد انگشت اشاره اش اضطرابی را دیدم با سر اشاره ای کرد و به من فهماند که باید بروم بعد رویش  را برگرداند و راهش را گرفت ورفت

برگشتم به سمت نیمکت تمام تصاویر آن نور و آن پیر مرد و آن مردان با نشان  و آن منظره برایم به مانند رویا بود من در ابهامی هراسناک گیر کرده بودم غریبه ای که نمیدانست کجاست، دیدم کتابم نیمه باز درست تا آنجایی که داستان را خوانده بودم بر زمین افتاده است برش داشتم ، مردم داستان کجا بودند ؟

فرانسه ؟ آلمان ؟ انگلیس ؟

برگرداندمش در مقدمه نوشته شده بود از نویسنده ای فرانسوی

ادامه دارد...

امیرحسین دلشادی