داستانک امروز؛ فرمانده

از در خانه که سوارش کردیم حال دلش خوب نبود. چیزی نپرسیدم... باران شلاق کش می بارید و به سختی می شد بیرون را دید... از کیوسک نگهبانی سر کوچه که رد شدیم سرش را بلند کرد و پرسید: آقای چمنی! کیوسک خالی بود نه؟

یک لحظه به خودم آمدم و گفتم ندیدم سردار.. سریع از راننده خواستم دور بزند ..به جلوی کیوسک نگهبانی که رسیدیم پیاده شدم . فرمانده هم پیاده شد. نگهبان درجه دار میانسالی بود که از فرط خستگی خوابش برده بود. در کیوسک را که باز کردم از خواب پرید .

با دیدن فرمانده ازته دلش فریاد کشید: یا خدا ... دستپاچه احترام نظامی گذاشت اما دست و پایش بابت اینکه غافلگیر شده بود می لرزید. با خودش فکر می کرد . کوچکترین تنبیه اش انتقال به دور ترین برجک نگهبانی مرز آستاراست...

فرمانده جواب احترامش را داد و پرسید: خوابت برده بود ؟

درجه دارآب گلویش رابسختی قورت داد و گفت: بع... بله قربان.

فرمانده دستش را روی شانه اش گذاشت و گفت: خسته نباشی، سعی کن دیگه خوابت نبره، چون ممکنه جناب سرهنگ مجیدزاده فرمانده قرارگاه برای سرکشی بیاد، اگه ببینه مثل الان خواب باشی بازداشتت میکنه ....

خداحافظی کردیم و رفتیم. درجه دار مات و مبهوت سر جایش میخکوب ایستاد و فقط نگاه می کرد.

حتما از خودش می پرسید: بازداشت، فرمانده استان ... و چرا سرهنگ مجیدزاده ... من خوابم یا بیدار؟!

حمید اندرزچمنی