داستانک هایی از خوشبختی تا آواز غم
رکنا : داستانک هایی که در ادامه می خوانید بسیار متفاوت هستند.
خوشبختی
ساعت نزدیک هشت شب بود فکر نمیکنم دیگه زنگ بزنه. پدرم با این ازدواج راضی نبود و سنگ سنگین انداخته بود ولی هیچ موقع از من سوال نکرد! فکر نمیکنم دیگه برای خواستگاری زنگ بزنه. همهاش به این فکر میکنم پدرم که نه پدر خوبی بوده و نه همسرخوبی برای مادرم ملاک خوشبختی من رو در چی میبینه؟
گل خوشبختی/ 5632---0939
آواز غم
آواز عاشقانهاش سکوت خانه را شکست. آوازی که معنای بسیار داشت. تنهایی غم و قفس. آیا زمانی میرسد که هیچ قناری تنها نماند یا دیگر قفسی نباشد. روزی در قفس را باز گذاشتم اما قناری خارج نشد شاید از ترس گربه یا عادت به قفس! با مزه آزادی آشنا نبود.
من هم مثل آن قناری به تنهایی عادت کردم و ترس زیادی از گربههای زمانه دارم ولی با این وجود به دنبال آنم که در قفس را زمانی صاحبم باز کند.
گل خوشبختی از امام هادی (ع)/ 5632---0939
کارخونهدار قاتل
مقدار زیادی پول داشتم از بابتی هم عاشق کشت و کشتار بودم. ابتدا قصد داشتم یک کارخونه سلاحهای شیمیایی تاسیس کنم اما جنگ همیشگی نیست تا اینکه فکر خوبی به سرم زد. یکی از کشورهای در حال توسعه رو پیدا کردم و کارخونه تولید خودرو را راهاندازی کردم.
خودرویی که در حال حرکت درهاش قفل میشن و تمام سرنشیناش تبدیل به سوخاری میشن و لذتم زمانی به اوج میرسه که فرداش رسانهها خبرش رو به چاپ میرسونند. باز هم آتشسوزی خودرو ولی پول قدرتمندتر از هر چیزیه و دنبال وسعت کارم هستم.
گل خوشبختی/ 5632---0939
دوست
اسمم پژمان 32 سالمه و مجردم. الان دارم برحسب اتفاق فیلم ماداگاسکار3 از شبکه پویا میبینم.
یک شیر، اسب آبی، گورخر، زرافه، چند تا پنگوئن و میمون با هم دوستن. شیر رو از باغوحش اروپا بردنش آفریقا 13 میلیارد کیلومتر اونطرفتر دوستاش با صد هزار زحمت رفتن دنبالش آوردنش باغوحش بعد دیدن باغوحش با روحیهاش تاکید میکنم روحیهاش سازگار نیست باز یک بالن ساختن همهشون دستهجمعی با هم اومدن شیر رو دزدیدن با سه هزار زحمت ببرنش آفریقا که اثبات کنن رفیقشن که بگن دوستش دارن که بگن تا آخر خط باهاشن بابا ایول داره.
حالا من...
یک دوست دارم که همکارمم هست در روز 10 ساعت باهمیم یک روز تصادف کردم جفت پاهام شکستن دستم تو گردنم آویزونه تو بیمارستان تنهام خون دماغمم بند نمیاد با هزار ضرب و زور یک مسیج زدم من تصادف کردم بیا فلان بیمارستان تنهام.
جواب نداد که هیچ تماسهام رو رد میکرد از آخر هم گوشیش رو خاموش کرد بعد یک هفته هم اومد بیمارستان گفت چی شده خدا بد نده؟!
مژگان از مشهد/ 8990---0915
داستانک معجزه (بر اساس واقعیت)
روی سقف آشپزخونه یک پنجره بزرگ و مربعشکل بود. مشغول آشپزی بودم و بچه بیست روزهام در اتاق خواب بود و همسرم مشغول خواندن خط قرمز بود. نمیدانم یکدفعه چه اتفاقی افتاد که شیشه پنجره مستقیم از بالا افتاد روی سرم و دیگر چیزی نفهمیدم.
توی بیمارستان که به هوش آمدم دماغم شکسته بود. همه میگفتند خدا به رویت رحم کرده که شیشه به آن بزرگی روی سرت افتاده و زنده هستی! این یک معجزه بود و همه خانواده و مخصوصا همسرم هزاران بار خدا را شکر کردند.آخرین قیمت های بازار ایران را اینجا کلیک کنید.
محبوبه محدودی/ 5408---0915
ارسال نظر