داستانک "برگشت"

چند روز تا محرم بود. از گناهان خسته دیگر مداحی نمی‌کرد. در خیابان وقتی با دوستان چند سال پیشش روبه‌رو می‌شد مسیرش را عوض می‌کرد. آدم قبل نبود کلی فرق کرده بود از لباس پوشیدن تا صحبت کردن. تصمیمی گرفت به زیارت امام هشتم رفت. وارد حرم شد مقابل گنبد طلا شروع به خواندن کرد. مثل سال‌ها پیش شعری را که خودش سروده با اشک؛ ای ضامن آهو بیا ضامن من شو/ اوگفت بیا آدم من شو/ گفتم که به حال و هوایی/ گفت بیا تو عجب شور و صفایی/ گفتم که مرا هم بخر امشب/ گفت به شرطی که بخوانی روضه آن لب/ گفتم چه لبی دشت شقایق/ گفت خیزران و لب عاشق/ اشک در پی چشم دگر تابی نداشت/ خیمه‌ها در کربلا آبی نداشت/ فاطمه در میان قتلگاه تاب نداشت/ علقمه در مشک عباس چه بود؟ آب نداشت.برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.

5632---0939