ازدواج دو روزه دختر جوان/ شاهین از من خواسته های عجیبی داشت و من هم تصمیم به طلاق گرفتم
رکنا: شاهین خواستههایی از من داشت که به هیچ عنوان با اعتقاداتم جور درنمی آمد. اما خانوادهام راضی به طلاق نبودند. تصمیمام را گرفته بودم.به همین خاطر یک مشت قرص در آب حل کردم و آخر شب آن را سر کشیدم.
شیما افسرده و نگران بود. آشفتگی در چهره جوانش فریاد میزد.وقتی با گامهای آرام اما مضطرب وارد اتاق مشاوره شد و روی صندلی نشست، بدون معطلی دهان گشود و پس از مقدمهای کوتاه گفت: «از وقتی دیپلم گرفتم، همه خانواده فکر و ذکرشان ازدواج من بود. هر وقت پسری به خواستگاریام میآمد همه بسیج میشدند تا رضایتم را جلب کنند. اما به دلیل اینکه هیچ یک از آنها با معیارهای من سازگار نبودند، همه را رد میکردم. دیگر به این وضع عادت کرده بودم. خانوادهام بعد از هر خواستگاری کمی نصیحتم میکردند و مدتی بعد همه چیز تمام میشد. تا اینکه دختر خالهام که چند سال کوچکتر از من بود، ازدواج کرد و مشکلات من از همان موقع شروع شد. مادرم مدام سرکوفت میزد و میگفت: «25 سالت شده و هنوز ازدواج نکرده ای.لابد میخواهی تا آخر عمر پیش ما بمانی؟...» حرفهای خانوادهام از یک طرف و تیکههای دائمی فامیل و اقوام هم از طرف دیگر روز و شبم را سیاه کرده بود. گاهی وقتها آرزو میکردم ای کاش کسی پیدا شود تا بتوانم از این کابوس هر روزه خلاص شوم اما.... این شرایط ادامه داشت تا اینکه مادر شاهین تماس گرفت و قرار خواستگاری گذاشت. از لحظهای که شاهین به خانه ما آمد، نه شاید بهتر است بگویم از وقتی مادرش تماس گرفت، حتی نگاههای خانوادهام معنی دار شده بود. وقتی یک بار او را دیدند دیگر حرفی جز وصف خوبیهای شاهین در خانه ما نمیشد و مدام میگفتند من نباید ایراد بگیرم و بهتر از او پیدا نمیکنم و....
آنقدر گفتند که تسلیم شدم و در حالی که هیچ شناختی از شاهین نداشتم، با او پای سفره عقد نشستم. تا پیش از جاری شدن صیغه عقد، من از نگاه او بهترین پوشش را داشتم، شیک پوش بودم و... اما به محض محرم شدن همه چیز عوض شد. شاهین از من خواستههایی داشت که با اعتقاداتم زمین تا آسمان فاصله داشت. سعی میکردم به روی خودم نیاورم اما غر و لندهای او تمامی نداشت. به همه چیز گیر میداد. میگفت چرا آرایش غلیظ نمیکنی و به روز نیستی و خیلی حرفهای دیگر که نمیتوانم به زبان بیاورم.... دلایل من هم برایش قانعکننده نبود.به همین خاطر فقط 6 روز توانستم تحملش کنم و تصمیم گرفتم هر چه زودتر به این زندگی پایان دهم.»
دختر جوان کمی روی صندلی جابهجا شد و با آهی که از غم نهفتهاش حکایت داشت، ادامه داد: «اما وقتی موضوع را با خانوادهام در میان گذاشتم آنها بشدت مخالفت کردند. توجیهشان هم این بود که «طلاق در خانواده ما ننگ است. دختر باید با رخت سفید به خانه بخت برود و با کفن بیرون بیاید. تو میخواهی آبروی خانواده را ببری و ما را سرافکنده کنی...» بحث با آنها بینتیجه بود اما از آنجا که زندگی با شاهین هم برایم غیرقابل تحمل بود، کوتاه نیامدم و تهدیدشان کردم که اگر رضایت به طلاق ندهند خودکشی میکنم!
پدر و مادرم باورشان نمیشد اما با شنیدن حرفهایم هشیار شده بودند. اما من که از شدت فشارهای روحی و روانی تصمیمام را گرفته بودم چند بسته قرص تهیه کردم و یک شب وقتی همه خوابیدند همه قرصها را در آب حل کرده و یک نفس بالا کشیدم. بعدها فهمیدم مادرم که آن شب بدجوری به من شک کرده بود دقایقی بعد از بیهوش شدنم به اتاق آمده و با دیدن قرصها بلافاصله اورژانس را خبر کرده بود. متأسفانه(!!!) مرا بموقع به بیمارستان رساندند و پزشکان با شستوشوی معدهام نجاتم دادند. بعد از آن اتفاق برای اینکه دوباره کار احمقانهای دست خودم ندهم پدرم با طلاق من و شاهین موافقت کرد و نه تنها مهریهام را بخشیدم، بلکه مبلغی هم بهعنوان جبران خسارت به شاهین پرداختیم و مهر طلاق در شناسنامهام خورد.
از آن روز به بعد اوضاع روحیام به هم ریخته و بشدت احساس ناراحتی میکنم. بعد از این اتفاق همه طور دیگری به من نگاه میکنند. تازه فهمیدم که چه کار احمقانهای کردم. گاهی فکر میکنم اگر کمی هشیارانه عمل میکردم و بدون تحقیق بله نمیگفتم الان مطلقه نمیشدم. این فکر مثل خوره روحم را آزار میدهد. از طرف دیگر نگاههای شماتت بار اطرافیان هم آشفته و عصبیام کرده است. هدف زندگیام را فراموش کردم و به نظرم همه چیز پوچ میآید. همیشه کلافهام و گاهی بیدلیل گریه میکنم. این شرایط را دوست ندارم و نمیخواهم ادامه بدهم. کمکم کنید از این بحران خلاص شوم.»برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.
ارسال نظر