بلایی که داماد ثروتمند بر سر عروس بی نوا آورد
رکنا: ازدواج مانند صحنه یک تئاتر است که باید با جلوه گری عشق به نمایش دربیاید در این میان همیشه افرادی در این صحنه ستاره میشوند و خوش میدرخشند که نقش خود را خوب هنرنمایی کنند.
در کنار ایفای نقش، متن خوبی هم باید برای اجرا داشته باشند. متن و محتوایی که داری مفهوم و معنای خاص و خوبی باشد.
در این صحنه هنرمندی، گاه بازیگران رمز گونه حرف میزنند و به هنر Art خود زیبایی خاصی میبخشند؛ گریه میکنند و گاه میخندند و گاه نیز سکوت، ناگفتههایشان را معنا میکند. در چنین صحنهای بازیگران و عوامل اجرایی خود حظ میبرند و مخاطبانشان را سرشار از یک حس خوب میکنند.
اگر زندگی را صحنه هنرمندی و یک نمایش واقعی ببینیم، پس لازم است در انتخاب متن، قدرت حافظه، رسایی کلام و حرکات و رفتار درست دقت لازم و کافی داشته باشیم. اینها همان مهارتهای اساسی برای تشکیل یک زندگی مشترک و ساختن بنای سرنوشتی هستند که میخواهد در سرنوشتی دیگری پیوند بخورد و به هدفی مشترک برسد.
متأسفانه گاهی، بسیاری از خانوادهها مثل آقای همسایه و همسرش نه خودشان مهارتهای اساسی زندگی را میشناسند و نه اجازه میدهند فرزندانشان در این زمینه اظهار نظری بکنند. آنها به مشاوره و هم فکری هم اعتقاد چندانی ندارند و در چنین شرایطی است که آقای همسایه و افرادی دیگری مانند پدر دامادش، فرزند خود را مجبور به ازدواجی ناخواسته میکنند و دست آخر هم ... .
دختر آقای همسایه از همان نگاه اول متوجه شد شوهرش علاقهای به او ندارد. موضوع را به مادرش اطلاع داد. همان روز پدر خانواده در جریان این ماجرا قرار گرفت.
آقای همسایه معتقد بود عشق و علاقه با گذشت زمان ایجاد میشود و اصلاً دخترش بیخود کرده از این حرفها میزند و ... .
او میگفت: چون وضع مالی پدر دامادش دهان پرکن است و این خانواده از نظر اقتصادی نیز اسم و رسمی دارند باید دخترش کوتاه بیاید و حرفی نزند.
دختر آقای همسایه راهی نداشت جز سوختن و ساختن. تصمیم گرفت سر خودش را گرم کند و ادامه تحصیل بدهد.
با نگرانی پا به خانه بخت گذاشت. سه چهار ماه از زندگی سرد و بی روح شان سپری شد. محمود به صورت او نگاه نمیکرد.
آقای همسایه به پیشنهاد مادر خود سعی میکرد جوان تازه داماد را به حرف بکشد. محمود فقط یک حرف داشت.
راضی نیستم دانشگاه بروی. یادش رفته بود روز خواستگاری چه قول و قراری گذاشتهاند و خودش اجازه داده همسرش ادامه تحصیل بدهد.
او بلایی سر نوعروس جوان آورد که دانشگاه را رها کرد.
آقای همسایه باز هم چشمهایش را بر روی واقعیتها بست و به جای آن که راه حل مناسبی با گفتوگو و مذاکره برای حل مشکل زندگی دخترش پیدا کند، گفت: زن وقتی ازدواج میکند مال شوهرش است و باید ببیند شریک زندگیاش از او چه انتظاری دارد.
او دوباره وضعیت اقتصادی پدر محمود را پیش کشید و گفت: دخترجان، تو اصلاً نیازی نداری درس بخوانی، برو بنشین و از زندگی مرفه و آنچنانیات حظ ببر و ... .
دختر آقای همسایه به احترام حرف پدر و به خاطر شوهرش باز هم کوتاه آمد.
درس و دانشگاه را کنار گذاشت اما اوضاع فرقی نکرد. روابط سرد زوج جوان به جایی رسید که وقتی در خانهشان تنها بودند هم حوصله همدیگر را نداشتند و به هم نگاه نمیکردند.
محمود خودش را به خواب میزد، عروس جوان پای تلویزیون میخکوب میشد و بیشتر اوقات نیز سرش را در لاک خودش فرو میبرد و محوگوشی تلفنش بود.
او نمیتوانست حرفی بزند، چون حرفش خریدار نداشت.
جر و بحثهای دختر آقای همسایه و همسرش روز به روز حالت توهین آمیزتری به خود میگرفت تا این که یک روز محمود با وقاحت به چشمان همسر خیره شد و گفت: با دختر خانمی که از قبل دوست هم بودهاند در ارتباط است و ... .
داماد آقای همسایه دلش را به دریا زده بود: دوستت ندارم و به خاطر پدر و مادر و سفارش مادر بزرگم با تو ازدواج کردهام و ... .
زن جوان تحمل شنیدن این حرفها را نداشت. جر و بحث شان بالا گرفت. ناخودآگاه، بی آن که بداند چه میکند به سوی همسرش حمله ور شد.
درگیری آنها با زد و خوردی شدید به یک دعوا و مرافه پر سرو صدا تبدیل شد. دامادجوان کنترلی بر اعصاب و رفتار خود نداشت. ضربهای به سر همسرش کوبید و او را نقش زمین کرد. صورت نوعروس 24 ساله غرق در خون شده بود. شوهرش او را به بیمارستان رساند.
به خواهش و تمنا افتاده بود که مبادا همسرش در اینباره حرفی بزند. میترسید پدرش او را از ارث محروم کند. تنها انگیزه مرد جوان برای ادامه این زندگی، احترام ظاهری به خواستههای پدرش و به چنگ آوردن ارث و میراث او بود.
دختر آقای همسایه باز هم آبروداری کرد. محمود هم میگفت گذشتهها را جبران میکند اما او دروغ میگفت و به رابطه کثیف خود با آن زن ادامه داد.
آقای همسایه زمانی پیبرد چه بلایی سر دخترش آمده که خیلی دیر شده بود. دامادش در ارتباط مخفیانه با دختری جوان به مواد مخدر Drugs صنعتی معتاد Addicted شده و ... .
بی درنگ برای پی گیری موضوع وارد عمل شد. رفته بود تکلیف دخترش را روشن کند اما داماد شیشهای به رویش چاقو کشید و نزدیک بود او را به آن دنیا بفرستد.
پرونده ای در کلانتری تشکیل شد و فرجام این ازدواج غلط ، طلاق بود.
بعد از این شکست عاطفی نه حال آقای همسایه خوب است و نه حال دخترش. آقای همسایه خودش را لعن و نفرین میکند که به اصرار او فرزندش تن به این ازدواج داده است.
دخترش نیز طاقت نگاه ترحمآمیز اطرافیان را ندارد و میگوید چرا من باید به این سرنوشت دچار شوم؟برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.
ارسال نظر