زمانی که به خانه بازگشتم، تازه شروع بدبختی‌هایم بود، چراکه خانواده‌ام فهمیده بودند پنهانی به سراغ وسایل پدرم رفته و مواد برداشته‌ام. برادرهایم تحصیلکرده بودند و هیچکدام راه پدرمان را طی نکردند. مادرم برای تربیت ما بسیار زحمت کشید و نمی‌گذاشت حتی کسی در محل متوجه شود که پدرمان معتاد Addicted است. همیشه می‌گفت نمی‌خواهم شما به خاطر پدرتان شرمنده شوید. حالا که من داشتم راه پدر را ادامه می‌دادم، مادرم بسیار ناراحت بود، برادرهایم هم عصبانی.

کنترل خانواده روی من دو برابر شده بود. با یکی از برادرهایم به مدرسه می‌رفتم و با دیگری برمی‌گشتم. مادرم هم در خانه مواظب بود تا کمتر به طرف پدرم و وسایلش بروم؛ البته خودم هم دیگر خیال چنین کاری را نداشتم و حس کنجکاوی‌ام هم برطرف شده بود، ولی این کار‌های حفاظتی خانواده، من را بیشتر ناراحت می‌کرد. دیگر خسته شده بودم. گاهی با خودم می‌گفتم حالا که اعتماد ندارند به من پس حداقل کاری انجام دهم که فکرشان هم اشتباه نباشد.

هر جور که بود، من با این مواظبت‌ها سر کردم و گذراندم. حدود 19 سالم بود که رضا به خواستگاری‌ام آمد. از مراقبت‌ها خسته شده بودم. از نگاه‌های نگران مادر و برادرهایم عاصی بودم. تصمیمم را گرفتم. باید از خانه می‌رفتم. به رضا جواب مثبت دادم. مادر و برادرهایم هم او را تائید کردند و گفتند که پسر خیلی خوبی است. او مهندس بود و در تحقیقاتی که برادرهایم انجام داده بودند، هیچ نکته منفی از او پیدا نکردند.

پدرم در تصمیم‌گیری هیچ دخالتی نداشت. فقط سر عقد امضا زد و رفت. من ماندم و رضا و زندگی جدید.

با این‌که هیچ حس خاصی به شریک زندگی‌ام نداشتم، ولی به نظرم این زندگی خیلی بهتر از آن بود که قبل از آن تجربه کرده بودم. رضا مرد خیلی خوبی بود و من را هم دوست داشت، من هم کم‌کم به او علاقه‌مند شدم. یک سال گذشت و زندگی داشت یکنواخت می‌شد. به پیشنهاد همسرم، درسم را ادامه دادم تا حداقل از این حالت کسالت‌آور بیرون بیایم.

به دانشگاه رفتم و فضای متفاوت آن را با تمام وجودم احساس کردم. بعد از مدت‌ها با یکی از همکلاسی‌هایم به اسم شیما صمیمی شدم.

شیما دختر خیلی شاد و دوست‌داشتنی بود و دوستان خیلی زیادی داشت. فرقی نداشت طرف مقابل دختر باشد یا پسر، ترم اول یا آخر، شیما آنقدر خونگرم بود که خیلی سریع با طرف دوست می‌شد و بگو و بخند راه می‌انداخت. بیشتر وقتم را با او می‌گذراندم تا جایی که رضا از این کارم ناراضی شده بود. گاهی شکایت می‌کرد، ولی من محل نمی‌گذاشتم و فکر می‌کردم همان غرغر‌های همیشگی است.

مدتی گذشت و حس کردم شیما دوستانی پیدا کرده که آدم‌های درستی نیستند. آنها به اعتیاد و رفتار‌های نادرست بین بچه‌های دانشگاه معروف بودند. چند بار به او تذکر دادم، ولی او به جای این‌که به حرفم گوش دهد، من را قانع کرد که آنها بچه‌های خوبی هستند. من را پیش آنها برد تا خودم از نزدیک آنها را ببینم و در دیدار با آنها من هم مانند شیما از آنها خوشم آمد.

دیدار اول زمینه‌ساز دیدار‌های بعدی شد و هرچه که گذشت، اکیپ ما با هم صمیمی‌تر می‌شدند. می‌دانستم چند نفر از بچه‌ها موادمخدر مصرف می‌کنند، ولی زیاد برایم اهمیت نداشت. من یک عمر با یک معتاد زندگی کرده بودم، پس استفاده از مواد مخدر Drugs زیاد هم به نظرم کار منفی نبود. حتی چند بار هم برای این‌که کم نیاورم، در مهمانی‌ها آنها را همراهی کردم و مواد کشیدم.

شیما زمانی که متوجه شد آنها آدم‌های درستی نیستند، خودش را از اکیپ بیرون کشید و بار‌ها به من گفت که دیگر با آنها گفت‌وگو هم نکنم، ولی من تازه از آنها خوشم آمده بود. شیما حتی با رضا هم صحبت کرد و به او گفت که حواسش به من باشد، ولی باز هم گوشم بدهکار آنها نبود. شیما می‌گفت شب و روز به خودش لعنت می‌فرستد که من را با آنها آشنا کرد.

زمان می‌گذشت و من با آنها صمیمی‌تر می‌شدم و مصرفم هم بیشتر می‌شد. دیگر حتی از چهره‌ام هم معلوم بود. توهماتم هم داشت بیشتر می‌شد.

رضا دیگر نمی‌دانست چه باید بکند و می‌خواست از من جدا شود. موضوع را با خانواده‌ام در میان گذاشت. مادرم خود را مقصر می‌دانست. هرچه بود تمام شد و قرار شد که از هم جدا شویم، اما در آزمایشاتی که برای جدایی داده بودیم، مشخص شد من باردارم.

رضا بیشتر از آن‌که خوشحال باشد، ناراحت بود، ولی من خوشحال. از همان زمانی که متوجه این موضوع شدم، تصمیم خود را گرفتم که دیگر نباید لب به مواد می‌زدم.

می‌خواستم ولی نمی‌شد. باز هم کشیدم. می‌کشیدم و بعد از پریدن مواد می‌فهمیدم که چه کردم. بعد از آن‌که به خود می‌آمدم، آنقدر گریه می‌کردم که خوابم می‌برد. خودم داشتم فرزندم را می‌کشتم. بچه درون شکمم سه ماه طاقت آورد، ولی بعد از آن مرد. من سه ماه مادر بودم؛ مادری که خودش فرزندش را کشت. دیگر نه‌تنها خودم بلکه دیگران من را نمی‌بخشیدند.

مصرفم بیش از پیش شد تا جایی که دو ماه قبل از شدت مصرف مواد مخدر از هوش رفتم. دو روز در بیمارستان بیهوش بودم. خواست خدا بود که زنده ماندم، اما شوهرم دیوانه شد و ...

از همان زمان به بعد هم در مرکز ترک اعتیاد ماندم تا این مواد را ترک کنم. دیگر نمی‌خواهم مواد بکشم. امیدوارم خدا باز هم کمکم کند. برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.

 

وبگردی