ناچار شدم هوویم را بپذیرم اما ...
رکنا: روزی که به خواستگاری آمد، آه در بساط نداشت. من او را به خاطر خودش قبول کردم و سر سفره عقد با تمام وجودم «بله» گفتم. هردو تلاش کردیم و زندگی خود را ساختیم. صاحب دو فرزند شدیم و با ارثیهای که از پدرم به ما رسید، خانهای خریدیم.
اوضاع خیلی خوب شدهبود و زندگی آبرومندانهای داشتیم، ولی افسوس که شوهرم قدر خانه و کاشانهمان را ندانست و پایش را کج گذاشت. از طریق پسرخالهاش با زنی جوان ارتباط مخفیانه برقرار کردهبود.
این رابطه به بارداری آن زن انجامید. شوهرم میگفت مجبور است او را به عقد موقت خودش دربیاورد و بعد هم طلاقش خواهدداد.
چند ماه درگیر این ماجرا بودیم تا اینکه بچه هوویم به دنیا آمد. شوهرم با کوهی از مشکلات روبهرو شدهبود. فکر نمیکرد دچار چنین مشکلی بشود. خرج و مخارج دو زندگی کمرش را خم کردهبود. از طرفی، برادران آن زن برایش خط و نشان میکشیدند که اگر به خواهرشان بیاحترامی کند... .
شوهرم نمیدانست چه خاکی بر سرش بریزد. اوضاع روحی و روانیاش به هم ریختهبود. تا به خودم آمدم، فهمیدم برادر آن زن او را به موادمخدر صنعتی معتاد Addicted کردهاست.
همسرم سرنوشت خودش را تباه کرد و من امروز به کلانتری٣٠ آمدهام تا تکلیفم را روشن کنم. این زندگی دیگر هیچ ارزشی ندارد. من برای شریک زندگیام احترام خاصی قائل بودم. خیلی هم به او فرصت دادم تا اشتباههای خودش را جبران کند، اما فایدهای ندارد. نگران آینده دو بچهام هستم. حالا باید بیشتر مراقبشان باشم.برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.
ارسال نظر