دوست ندارم آن خاطره تلخ را مرور کنم. همسرم سرخود و مغرور بار آمده بود‌.

کارمان بعد از هفده سال زندگی مشترک، به طلاق انجامید‌. مثل آدم‌های مارگزیده از ریسمان سیاه و سفید می‌ترسیدم و در لاک تنهایی خودم فرو رفته بودم.

پنج سال از بدترین روزهای عمرم را سپری کردم. همسرم دوست داشت برگردد؛ اما غیرتم اجازه نمی‌داد.

یکی از دوستانم برایم زنی پیدا کرد‌. می‌گفت شوهرش مرده و یک فرزند بی‌پناه دارد. ازدواج کردم و شش سال گذشت.

بچه همسرم ناخلف بود و شرور‌. متوجه شدم اعتیاد پیدا کرده است. مردانه آستین بالا زدم و او را از این منجلاب بیرون کشیدم؛ اما این جوان مغرور با من سر ناسازگاری داشت و مادرش از او حمایت می‌کرد‌.

دچار اختلاف شدیم. برای ادامه زندگی‌مان شرط گذاشت. می‌گفت باید خانه‌ات را به نامش سند بزنی.

دوستش داشتم و می‌خواستم این کار را بکنم؛ اما عمرش به دنیا نبود. در حادثه رانندگی فوت کرد.

دوباره تنها شدم. سه ماه قبل در فضای مجازی با خانمی آشنا شدم که مطلقه بود.

قرار ملاقات گذاشتیم. او را به عقد موقتم در‌آوردم. به بهانه شراکت با برادرش هفتاد میلیون تومان پس‌اندازم را بدون هیچ مدرکی بالا کشید و بعد هم رهایم کرد.