پروانه در زندان بوی مادر می داد! / فرار مهرداد کوچولو از پرورشگاه + جزییات
حوادث رکنا:تولد پروانه در زندان کافی بود تا مهرداد کوچولو دست به اقدام عجیبی بزند.
مهرداد کوچولو، در پرورشگاه با رؤیاهای کودکانهاش دل به پروانهای سپرده بود تا با فرار از پرورشگاه این پروانه رنگین بال را در شلوغی شهر پرواز بدهد و آنگاه در پی او بدود تا والدینش را پیدا کند. خیال میکرد پروانهاش میتواند پدر یا مادر نادیده او را پیدا کند و اگر روی شانه مردی یا زنی نشست، پدر یا مادر نادیده اوست...
بچههای خردسال پرورشگاه در برابر زنان صف بستند آنها آمده بودند دختر یا پسری را به فرزندخواندگی انتخاب کنند و با خودشان ببرند. در نگاه هر کودکی رؤیای شوقانگیزی بود که میخواست لبخند و گرمی آغوش مادرانهای را احساس کند و برای نخستین بار قدم در خانهای بگذارد که در چاردیواریاش مادری بود با لبخند و آغوشی که متعلق به خود او بود...
به گزارش رکنا، این بچههای آرزومند مهر مادری با اشتیاق سوزان در انتظار آغوش یکی از زنان صف بسته بودند، انگار عروسکهای پشت ویترین مغازه اسباببازی فروشی هستند تا خریداری از راه برسد و یکیشان را انتخاب کند و با خودش ببرد.
کودکان ایستاده در صف انتظار، هرگاه زنی در برابرشان میایستاد، قلب کوچکششان در سینه به تپش درمیآمد و هر کدام شوق این را داشت که در آغوش مادری آرام بگیرد. در میان این کودکان سرراهی مهتاب کوچولو نگران این بود که مبادا لبخند و نگاه یکی از زنان به چهره او ثابت بماند، دستش را بگیرد و به عنوان فرزند خواندهاش با خود ببرد. منتظر بود مهرداد کوچولو او را از دروازه پرورشگاه بیرون ببرد تا با فرار به شهر در شلوغی یک خیابان پروانه رنگینش را پرواز بدهد. آنگاه به دنبالش بدود تا ببیند برشانه کدام مردی مینشیند که پدرگمشده اوست. مهرداد این قول را هم به مهتاب کوچولو داده بود که از پروانهاش بخواهد در پی مادر گمشده او هم پرواز کند...
٭٭٭
مهرداد با قلبی که از هیجان و اضطراب میتپید، دور از چشم دربان، در میان زنان و مردانی که پرورشگاه را ترک میکردند از دروازه بیرون رفت. از جمع آنها جدا شد در میان رهگذران شروع به دویدن کرد. میدوید و ترس را در پس سرش احساس میکرد. میترسید نگهبان دروازه پرورشگاه در تعقیبش باشد، غافلگیرش کند و او را به پرورشگاه برگرداند. توی جیبش قوطی پروانه را توی مشتش گرفته بود و میدوید تا به ازدحام رهگذران برسد. سر یک چهارراه که رسید، از نفس افتاد. بر لب جوی آب نشست تا قلبش از تپش آرام بگیرد. چهارراه انتظار محل تلاقی دو سیلاب بود سیلابی از آدمها و ماشینها که از راه میرسیدند، به فرمان چراغهای سرخ و سبز متراکم میشدند و دوباره به فرمان چشمهای سبز و سرخ جریان مییافتند. با خود فکر میکرد این چشمهای سبز و سرخ درخشان چه کسانی است که توی آدمکهای آهنی پنهان شدهاند و به آدمها و ماشینها فرمان میدهند؟ نگاه حیرتزدهاش به خطها و چشمهای سبز و سرخ و علامتهای کف خیابانها بود و آدمها مثل مورچههای سواری به نظر میآمدند که بیسلام و تعارف و لبخند میآمدند و میگذشتند و همه به فرمان چشمهای رنگبهرنگ بودند.
پسرک با خود فکر کرد: -این همه آدم غریب از هم، دارند به کجا فرار میکنند؟
در هوای تیره از دود ماشینها و دودکشها به سرفه افتاده بود. در میان زنجیره خودروها نگاهش به اتومبیلی بود که مردی به سقف آن چند بوته کاشته بود و با آبپاش پلاستیکیاش آبشان میداد. پیرمردی ژولیده موی که پالتوی کهنه نظامی به تن داشت در میان خودروها میدوید تا قناریهایی که در یک قفس داشت به آدمها بفروشد. قناریهایی با منقارهای فلزیشان مثل کوکو گوی ساعتهای دیواری به نظر میآمدند. با خودش فکر کرد این آدمهایی که مثل مورچههای سواری شتابان و بیگانه از هم در گریز هستند باید کوکی باشند و دلش میخواست برود دستی به صورتشان بکشد یا برایشان شکلک دربیاورد تا ببیند خندیدن بلندند یا نه! نکنه بابام هم صورت سربی داشته باشه؟
بهیاد پروانهاش افتاد. در شلوغی پیادهرو دست توی جیبش فرو برد. قوطی کوچکی را که پروانه رنگینش در آن بود، بیرون آورد. گفت: همینجا پروازش میدم رو سر آدمها. اول بشینه نشونه بابام. رهایش کرد...آخرین قیمت های بازار ایران را اینجا کلیک کنید.
ارسال نظر