معصومه یوسفی در زندان زنان با سرطان می جنگد ! / او را کمک کنید + جزییات سرنوشت تلخ

به گزارش رکنا، ماه میهمانی خدا از نیمه گذشته است. مقابل زندان وکیل آباد، سربازی ایستاده است و اجازه ورود نمی‌دهد. وقتی به او می‌گویم که قرار ملاقات با رئیس بند زنان را دارم، به تکاپو می‎ افتد و شماره می‎ گیرد و شروع می‎ کند به حرف زدن و پرسیدن. بعد هم گوشی را به طرفم می‌گیرد و می‎ گوید: «هماهنگ نشده است.» کمی‎ توی ذوقم می‌خورد. شماره تلفن داخلی زندان را ندارم. به‌ناچار با تلفن همراهم شماره مستقیم رئیس زندان زنان را می‌گیرم. خیلی زود هماهنگی انجام می‌شود و چنددقیقه‌ای نمی‌گذرد که مددکار بخش نسوان درحالی که دستش شکسته و گچ گرفته است، روبه رویم می‌ایستد. روی صندلی که می‎ نشیند، معلوم است حال مساعدی ندارد. تندتند نفس می‎ کشد. پیداست که با عجله آمده است. کاغذی را جلوی رویم می‎ گذارد، به دست گچ گرفته اش اشاره می‎ کند و می‎ گوید: «توی این روز‌های گرم ماه رمضان، دو هفته‌ای می‎ شود که دنبال این مدارک هستم تا بتوانم زودتر معصومه را از زندان دربیاورم.»

روزگار نامراد معصومه

معصومه قصه بلند و پردردی دارد؛ زنی تنها که در چهارمین دهه زندگی اش، علاوه بر مشکلات حقوقی و قضایی که برایش ایجاد شده، از بخت بد روزگار، به بیماری سرطان غدد لنفاوی نیز دچار شده است و حالا باید رنج حبس و بیماری را با هم به دوش بکشد.

کاغذ حکم جدید را زیرورو می‎ کنم و شعفی خاص در وجودم پیدا می‎ شود؛ شوری که شاید در این شب و روز‌های عزیز، منجر به آزادی معصومه از زندان بشود. در حکم، اجازه ایجاد کانالی در فضای مجازی برای جذب کمک مالی، از طرف معاون دادستان مشهد نیز صادر شده است.

گفت‌وگو با معصومه در زندان را مطالبه می‎ کنم و توضیح می‎ دهد که سیر دریافت مجوز برای گفت وگوی حضوری با معصومه، همانند مجوز‌های مشابه، کمی ‎ زمان بر است و با هدف ما که انتشار این گزارش در آستانه شب‌های قدر است، منافات دارد یا به عبارت ساده تر، تا مجوز‌ها جور شود، شب‌های قدر هم تمام شده و نیت جذب خیران از کف ما رفته است.

توضیحاتش قانع کننده است، بنابراین خیلی زود به گفت وگوی تلفنی با معصومه رضایت می‌دهم، به امید اینکه با کمک خیران بتوانیم ۳۵ میلیون تومان باقی مانده از بدهی او را فراهم و پرداخت کنیم تا در آستانه عید فطر، به آغوش خانواده اش بازگردد.

لنگ ۳۵ میلیون تومان

صدای جوانی دارد، اما در هنگام حرف زدن، خوب می‎ شود فهمید که از سر استیصال، انرژی حرف زدن در کلامش رنگ باخته است. سرد و بی روح سلام می‌کند و انتظار من برای ادامه حرف هایش، بی نتیجه می‎ ماند. بعد از احوال پرسی چند لحظه‌ای سکوت می‎ کند؛ سکوتی که حالا مطمئن هستم من باید آن را بشکنم. پس زمینه گفت وگوی من و معصومه، صدای همهمه بند نسوان است که در تمام طول گفتگو، شده است موسیقی متن میان حرف‌های من و او.

منتظر است تا سؤالاتم را مطرح کنم. ازطریق مددکار زندان کم وبیش از جرمی ‎ که در پرونده اش ثبت شده است، اطلاع دارم، اما چیزی از زندگی شخصی اش نمی‌دانم، سعی می‎ کنم یخ حرف هایش را با ادامه احوال پرسی باز کنم.

با چند جمله غیرتکراری، اما آمیخته به مضمونی تکراری، حال واحوالش را می‎ پرسم، اما عمق این انجماد آن قدر زیاد است که نمی‌شود با چند کلمه تعارف ساده و احوال پرسی معمول، از شدت آن کم کرد.

اعتراف می‎ کنم انتظار این همه سردی در پاسخ گویی را نداشتم. کمی‎ نگران می‎ شوم که با این شروع، شاید حاصل حرف‌ها و گفت وگوی تلفنی ما آن چیزی نشود که قرار است بشود.

دل به دریا می‎ زنم و مهم‌ترین سؤال ذهنم را درمورد خانواده و بدهی که به نامش ثبت شده است، می‎ پرسم. از وقتی شنیده ام اگر ۳۵ میلیون تومان پرداخت کند می‌تواند از بند خلاص شود، به این فکر می‌کنم که چرا کسی برای کمک به او پیش قدم نشده است که می‌گوید: «پدرم یک کارگر بازنشسته است و در خانه‌ای اجاره‌ای زندگی می‎ کنیم. سن وسالی از پدرم گذشته است. کل حقوق ماهیانه اش، یک میلیون و ۳۰۰ هزار تومان است. ناراحتی قلبی هم دارد. مادرم هم آن قدر از نظر جسمی ‎ ناتوان است که حتی نمی‌تواند از جایش تکان بخورد. سه خواهر دارم که هرکدام گرفتار زندگی خودشان هستند. آن‌ها در این سه سال برای آزادی من تلاش زیادی کردند. بار‌ها درمورد من با شاکی حرف زدند، اما نتوانستند برای آزادی ام کاری بکنند.»

بی پناه، بی همراه

از تحصیلاتش می‎ پرسم. توقع شنیدن پاسخی که می‌دهد را ندارم: «فوق لیسانس معماری دارم. از ۱۴ سالگی کمک خرج خانواده بوده ام و هزینه تحصیلم را خودم تأمین کرده ام. کار کرده ام؛ در چاپخانه، دفاتر زیارتی و حتی کار‌های خدماتی هم انجام داده ام. آخرین کارم هم در یک دفتر آژانس هواپیمایی بود که در همین کار، ماجرای گرفتاری ام رقم خورد. تمام حقوقم خرج خانواده و کمک هزینه تحصیلم می‎ شد؛ به همین دلیل می‌دانم هرقدر هم در زندان باشم، کسی از اعضای خانواده ام نمی‌تواند کمکم کند. عمو و دایی ام فوت کرده اند و خانواده نزدیکی نداریم که اگر داشتم، این سه سال در زندان نمی‌ماندم.» حرف هایش تلخ است و سرنوشتش تلخ تر.

نمی‌دانم چه باید بگویم، فقط می‎ دانم قطار غمگین حرف هایش که تازه به راه افتاده است، نباید توقف کند. او باید همین طور مدام بگوید از دردها، رنج‌ها و روزگاری که بر او گذشته است.‌

نمی‌دانستم زندان زنان کجاست

وضعیت اقتصادی خانواده معصومه به اندازه‌ای نامساعد است که خواهر دوقلویش هم نمی‌تواند برایش کاری کند؛ حرف‌هایش بیشتر به ادای کلمات ضبط شده می‎ ماند تا بیان احساس، از بس که ناامیدی در طول و عرض آن جاری است. آرام است و مددکار زندان زنان هم این آرامش در برخورد و رفتار خوبش را تأیید کرده است.

معصومه می‎ گوید: «هیچ وقت فکر نمی‌کردم روزی خودم را پشت میله‌های زندان ببینم. کسی را ندارم راهگشایم باشد. شاید برای شما و خیلی از مخاطبانتان، ۳۵ میلیون تومان رقم کمی ‎ باشد، اما برای من واقعا زیاد است، حتی خانواده ام نمی‌توانستند مبلغی را به صورت ماهانه برایم واریز کنند تا داخل زندان دستم خالی نباشد. اینجا هیچ کاری از دستم برنمی آمد و درآمدی هم نداشتم.»

سه سال پیش بدهی معصومه به ۳۵ میلیون تومان خلاصه نمی‌شد و رقم آن خیلی بیشتر بود. او در یکی از دفاتر هواپیمایی کار می‌کرد.

می‌گوید: «شهریور ۹۶ از من شکایت شد. اپراتور فروش بلیت خارجی بودم. خیلی‌ها من را می‌شناختند. می‌دانید که بلیت‌های خارجی قیمت زیادی دارد. من هم مسافر زیاد داشتم. بعد از شکایت مدیر آژانس، مبلغ ۱۵۰ میلیون تومان بدهی بابت اختلاف حساب، برایم ثبت شد که باید پرداخت می‌کردم.»

در پرونده اش عنوان «تحصیل مال نامشروع» ذکر شده است؛ هرچند خودش می‌گوید اگر تنها یک وثیقه برای آزادی داشت، می‌توانست برای پرداخت بدهی اش اقدام کند.

دنیای معصومه که در آخرین سال دهه ۵۰ به دنیا آمده، با فرازونشیب‌های فراوانی روبه رو بوده، اما هیچ وقت خودش را در بند ندیده است: «اصلا نمی‌دانستم چیزی به اسم زندان زنان هم وجود دارد. در اینجا زنانی را دیده‌ام که سواد خواندن و نوشتن ندارند و شاید باور نکنید، اوایل برخی زندانیان حتی لحن صحبت کردن من را نمی‌فهمیدند و حرف مشترکی با هم نداشتیم. به اندازه‌ای در زندان کتاب خوانده ام که حتی کارت هدیه هم از طرف مسئولان دریافت کردم.»

از رویای بخت تا بیماری سخت

معصومه آن قدر دستش خالی بوده که حتی نتوانسته است در این مدت برای خودش وکیل بگیرد؛ دختر سی وهفت ساله شاداب آن روز‌ها که رویای زندگی زیر یک سقف با نامزدش را در سر داشت، اما آرزو‌های قشنگ، همیشه هم رنگ حقیقت نمی‌گیرد و او تا چشم به هم زد، به جای خانه بخت، راهی زندان شد: «تازه به فکر ادامه تحصیل و گرفتن دکتری افتاده بودم.

هیچ وقت فکرش را هم نمی‌کردم روزی باید در زندان، عروسک بافی یاد بگیرم. هرچند فراگیری تمام هنر‌های دستی و کتاب‌هایی که خواندم، حالم را کمی ‎ بهتر کرد، اما سه ماه اول حبس را نمی‌توانستم تحمل کنم، حتی با کسی حرف نمی‌زدم. زندان زنان زیاد بزرگ نیست، اما راهرو‌های آن را هم گم می‌کردم. آن قدر فشار عصبی را تحمل کردم که بعد از ۱۰ ماه، دچار سرطان غدد لنفاوی شدم و حالا تمام بدنم زخم شده است.»

بعد از گذشت چهار ماه از حضور معصومه در زندان، نامزد و همکار او از طریق مادرش پیغام فرستاد که ترجیح می‎ دهد این زندگی هنوز آغاز نشده، به پایان برسد و همان صیغه محرمیت هم باطل شد و رفت.»

پدر معصومه بار‌ها برای گرفتن رضایت از شاکی، اقدام کرد، اما نتیجه‌ای نگرفت. معصومه دختر خودداری است. بغض می‌کند، اما درمیان صحبت هایش، معلوم است که بغضش به اشک نمی‌رسد: «از نامزدم کمک نخواستم و او هم کمکی نکرد؛ البته وضع مالی اش شبیه خودم بود و کاری نمی‌توانست انجام بدهد. به دوستان و خانواده ام گفته بود به معصومه بگویید دیگر به من فکر نکند.»

۲۷ روز بستری در بیمارستان

اما درد معصومه این روز‌ها دیگر عشق و عاشقی یا اشک و سوز و آه نیست. سرطان در بدنش ریشه دوانده، به اندازه‌ای که تمام درد‌های دیگرش را فراموش کرده است. کرونا درد دیگری است که روند درمانش را مختل کرده است: «به خاطر پیشرفت بیماری، دیگر نمی‌توانم عمل جراحی انجام بدهم. قرص هایم هم تمام شده است؛ اکسی کدون یک داروی ضددرد است که برای تسکین درد متوسط تا شدید استفاده می‌شود و این قرص‌ها را صرفا متخصص تجویز می‌کند، اما در بحران کرونا نتوانستم ازطریق زندان به متخصص مراجعه کنم. سال گذشته ۲۷ روز در بیمارستان امام رضا (ع) بستری بودم و چندین عمل جراحی انجام دادم تا نوع سرطانم مشخص شد. الان به پیوند مغز استخوان نیاز دارم و حتی بعد از آزادی هم باید به فکر درمان باشم.»

او حدود یک سال است که به خاطر زخم‌های بدنش در بهداری زندان به سر می‌برد. بهمن سال ۹۸ طبق دادنامه‌ای که برایش صادر شد، مبلغ بدهی اش قسط بندی شد: «تعدادی از خادمان حرم امام رضا (ع) به صورت خودجوش، ۱۵ میلیون تومان برایم جمع کرده اند و الان صرفا ۳۵ میلیون تومان از بدهی ام باقی مانده است و اگر آزاد بشوم، باید ماهی یک میلیون تومان پرداخت کنم. خدا را چه دیدی، شاید شاکی ام وقتی از نزدیک وضعیتم را ببیند، رضایت بدهد و ماهی یک میلیون تومان را نگیرد.»

دلتنگ آغوش مادر

قبلا مددکار بند زندان گفته بود اگر معصومه بیرون بیاید، ممکن است روحیه اش بهتر شود و بتواند سرطان را شکست دهد. خودش می‌گوید: «تمام آرزویم این است که زودتر پیش پدر و مادر پیرم برگردم.‌ای کاش بتوانم یک بار دیگر مادرم را در آغوش بگیرم و سرم را روی شانه اش بگذارم. نمی‌دانم آن‌ها چقدر زنده هستند. اصلا نمی‌دانم خودم چقدر زندگی می‌کنم.»

کرونا اگرچه با خودش ترس‌های زیادی را به همراه آورد، به مرور زمان توانست حضور مهربانی و محبت را نیز دوباره به ما یادآوری کند، طوری که از اولین روز‌های شیوع این بیماری، شاهد خبر‌های خوبی از همدلی مردمی ‎ بوده ایم. قرنطینه اجباری، تلخی فقر را به رویمان آورد. ویروس فقر با چشم غیرمسلح نیز همه جا دیده می‌شد و کمتر تکانمان می‌داد. در این میان، شاید بیشترین آسیب را آن‌هایی دیدند که حتی حافظه فضای مجازی، کمتر از آنان یاد کرد. زندانیان و خانواده هایشان ازجمله افرادی هستند که در سطح پایینی از توجه جامعه قرار گرفته اند. صندوق حمایت از زندانیان نمی‌تواند به معصومه کمک کند، زیرا او بدهی مالی دارد، اما قطعا در ایامی ‎ که کرونا همدلی مردم جامعه را زیاد کرده است، می‎ توان امیدوار به مردمی ‎ بود که همیشه درکنار هم ایستاده اند.

به فرمایش مولا علی (ع)، گذشت اوج بزرگواری هاست. قطعا شنیدن صحبت‌های شاکی پرونده نیز در قضاوت حکمی ‎ که برای معصومه تعیین شده است، حائز اهمیت است، اما روزنامه شهرآرا در شب‌های قدر و شهادت امیرالمومنین (ع)، اسوه و اسطوره بخشش و گذشت، درنظر دارد پویش مردمی ‎ بهاران را برای آزادی معصومه و جمع آوری ۳۵ میلیون تومان مبلغ باقی مانده از بدهی وی به راه بیندازد. شماره کارت «۶۲۲۱۰۶۴۴۳۵۸۸۸۰۸۲» به نام «معصومه یوسفی» با تایید قوه قضائیه و همین طور شماره تلفن ۳۷۲۸۸۸۸۱ داخلی ۱۲۲ و ۵۰۲ دراختیار همسایگان خوب امام رضا (ع) است. به امید اینکه هیچ کس از سر ناآگاهی، مرتکب جرمی ‎ نشود.برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.

شهرآرا