این کارتن خواب چطور میلیونر شد / در مشهد فاش شد
حوادث رکنا: یک روز زیر پل در یک شهر غریب خمار و گرسنه افتاده بودم و هیچ امیدی به زندگی نداشتم. بغض گلویم را گرفته بود و اشک از چشمانم سرازیر می شد. برخلاف دفعات قبل این بار بدجوری کم آورده بودم، برای همین از ته دل خدا را صدا کردم که اتفاق عجیبی برایم افتاد.
به گزارش رکنا؛ در یک لحظه از فرط خماری و گرسنگی خوابم برد که ناگهان پدرم بعد از سال ها به خوابم آمد و درباره خانواده اش (پدر و برادر و...) با من حرف زد و بعد از آن با بوق ترسناک یک کامیون از خواب پریدم.» این ها بخشی از صحبت های مرد جوانی است که روزگاری اعتیاد به مواد صنعتی داشت و آرزویش خوردن ته مانده ساندویچ دیگران بود اما در یک بزنگاه روزگار برگ دیگری را از زندگی اش رو کرد و او را به اوج رساند.
مرد جوان دوران کودکی خوبی را پشت سر نگذاشت. خانواده اش در فقر و مشکلات غوطه ور بودند. به گفته مرد جوان، ماجرا از این قرار است که پدرش در نوجوانی بر سر یک اختلاف از خانواده متمولش دل می برد و تَرک دیار و کاشانه و در یکی از روستاهای دور افتاده خراسان شمالی ازدواج می کند و تشکیل خانواده می دهد و او حاصل ازدواج پدرش در این روستاست. پدرش در مدت 25 سال دوری از خانواده ردی از خود به جا نمی گذارد و نوار صله رحم را به طور کامل با قیچی کینه می برد و در تنهایی خودش غوطه ور می شود. مرد جوان ادامه می دهد: پدرم بعد از این که در دوران جوانی خانواده اش را ترک کرد با هیچ یک از فامیل رفت و آمد و حتی ارتباط تلفنی ساده نداشت.تازه دست چپ و راستم را می شناختم که پدرم خیلی خلاصه وار هر بار که دلم از نداشتن فامیل تنگ می شد و از او درباره خانواده اش سوال می کردم، نشانه کوچکی از آدرس محل سکونت آن ها در استان همجوار می داد. پدرم به خاطر بیماری اش خانه نشین شد و از طرفی برای تسکین دردهایش از مواد کمک می گرفت که این ماجرا بر مشکلات ما اضافه کرد. نوجوان بودم و خیلی آرزوهای دور و درازی داشتم اما وضع مالی خراب مان خیالبافی هایم را پنبه می کرد. فکر و خیال های باطل مدام مثل خوره من را از درون می خورد، وقتی می دیدم ما به نان شب مان محتاج هستیم با خودم می گفتم آینده من چه می شود؟ برای فرار از این افکار منفی و مشکلات دست دوستی به سوی مواد دراز کردم و اعتیاد بر عکس بقیه افراد که از ما فرار می کردند با آغوش باز استقبال کرد. با افتادن در مرداب اعتیاد به نوعی زندگی مان قمر در عقرب شد تا جایی که حتی بعضی از روزها پولی برای خرید یک عدد نان نداشتیم. در خیابان ها با دوستان ناخلف ام می چرخیدم تا این که پدرم به خاطر بیماری فوت کرد. با فوت پدرم آواره کوچه و خیابان شدم، چون مادرم بعد از مدت کوتاهی ازدواج کرد. هیچ جا و امیدی نداشتم و روز به روز درخصوص تجربه انواع مواد گوی سبقت را از دیگران می ربودم تا این که وارد باتلاق شیشه شدم و در آخر رو به تزریق مواد زیر پوستی آوردم.
فرشم زمین خاکی و سقف ام آسمان خدا بود. روزها در خرابه ها و بیغوله ها پرسه می زدم و شب ها زیر پل ها و کامیون های پارک شده کز می کردم و گرسنه و خمار به خواب می رفتم. چندین سال آواره کوچه و خیابان و کارتون خواب بودم و مدام با سر و وضع ژولیده در خیابان ها پرسه می زدم و تا کمر داخل سطل زباله فرو می رفتم تا یک لقمه نان کپک زده یا ته مانده غذایی را پیدا و با آن شکم ام را سیر کنم. هزینه موادم را از گدایی و زباله جمع کردن جور می کردم. این ماجرا مدت ها ادامه داشت تا این که ورق روزگار برگشت.
یک شب که از شدت سرما می لرزیدم و پناهگاهی پیدا نکردم، چشم ام به یک کامیون که کنار خیابان پارک شده بود، افتاد. از شدت خستگی و گرسنگی داخل کامیون رفتم و زیر جعبه های خالی گوشه ای کز کردم و خواب افتادم و اصلا متوجه چیزی نشدم. وقتی چشم ام را باز کردم دیدم صبح شده و در یک استان دیگر هستم. سریع از کامیون پیاده شدم تا راننده که مشغول صحبت با یک نفر بود متوجه حضورم نشود و خودم را به زیر یک پل رساندم. در آن جا از شدت خماری نای ایستادن نداشتم و روی زمین افتادم. وقتی به اطرافم نگاه کردم و تابلوی خیابان را دیدم متوجه شدم در شهری هستم که روزگاری زادگاه پدرم بود. اصلاً مغزم کار نمی کرد و از شدت خماری بی تابی می کردم و پایم را به ستون پل می کوبیدم، نه پولی داشتم که مواد بخرم و نه کسی را در آن شهر غریب می شناختم. اشک از چشمانم جاری می شد و در یک لحظه از همه چیز بریدم و بدنم خالی کرد. از ته دل خدا را صدا زدم که نجاتم بدهد. در این افکار بودم که به خواب رفتم. بعد از گذشت سال ها پدرم به خوابم آمد، انگار ماموریت داشت نور امید را در دلم روشن کند. پدرم من را یاد خانواده اش انداخت که وقتی نوجوان بودم از محل زندگی آن ها با من صحبت می کرد و می گفت اگر روزی خواستم آن ها را ببینم به آدرس مورد نظر بروم.
ناگهان با صدای بوق وحشتناک یک کامیون از خواب پریدم و هاج و واج به اطراف نگاه می کردم، قفل مغزم باز شد و شروع به کار کرد. انگار چند نفر دستم را گرفتند و من خمار و بی حال را از جایم بلند کردند. پرسان پرسان به راه افتادم و با گفتن فامیل پدرم آدرس خانواده اش را جویا شدم که یکی از کسبه شناخت و من را راهنمایی کرد. وقتی به آدرس مورد نظر رسیدم دیدم عده ای سیاه پوش جلوی خانه ایستاده اند. با دیدن عکس و فامیل متوفی متوجه شدم سالگرد پدربزرگم است.
به صورت ناشناس گوشه ای کز و به حال خودم گریه کردم تا این که بعد از گذشت لحظاتی از لابه لای حرف های چند نفر شنیدم ارث و میراث زیادی پدربزرگم برای 2 پسرش که یکی پدر من بود گذاشته است. می گفتند به خاطر این که پدرم ردی از خود به جا نگذاشته است، همه ارث به عمویم می رسد. بعد از این اتفاق به خاطر چهره ژولیده و قیافه ام ترسیدم خودم را به خانواده عمویم معرفی کنم برای همین ماجرا را برای پلیس تعریف کردم.
قانون بعد از این ادعای من، ماجرا را پیگیری کرد و متوجه شدم از پدربزرگم ارث میلیاردی به پدرم رسیده است. خانواده عمویم به ناچار نصف ارثی را که متعلق به پدرم بود به من دادند و راه صد ساله را یک شبه رفتم. با ارث میلیاردی که به من رسید اعتیادم را کنار گذاشتم و زندگی ام دگرگون شد و صاحب خانه و ماشین لوکس شدم.
از یک معتاد کارتن خواب و آواره که روزی آرزوی خوردن ته مانده ساندویچ مردم را داشت به یک فرد متمول تبدیل شدم. بعد از این اتفاق شیرین تصمیم گرفتم یک رستوران دایر کنم و به افرادی که کارتن خواب و تنها هستند و در باتلاق مواد فرو رفته اند رایگان غذا بدهم تا آن ها مثل من حسرت به دل یک وعده غذای ساده نمانند.برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.
صدیقی
خوب که چی همه که ارث ندارن
خدارو شکر وافرین که به فکر مردم فقیرید.
تخیلی
ببخشید مطلب دروغ است طبق قانون ارث اسلام چون پسر پدربزرگ ایشان زودتر فوت کرده ارثی به نوه اش نمیرسد این مورد بنده داشتم تمام ارث پدر بزرگم عمو و عمه ها خوردند لطفا دروغ ننویسید
دوست عزیز دقت کن نوشته سالگردش بوده
تا خدا بنده نواز است به خلقش چه نیاز...
دمت گرم
وقتی پدر شخصی قبل از پدر بزرگ فوت کند هیچ ارثی به شخص نمی رسد ، مگر با وصیت نامه و در این داستان !!! پدر بزرگ از وجود نوه ی فلک زده ی خود خبر نداشت .
ولی داستان زیاد بدی هم نشدهD:
پایان خوبی داشت فقط خداوکیلی داستان ننویسید طرف روز سالگرد رسید اونجا اونام دودستی ارث را نصفشو دادن بهش
اگردرست باشد خوبه ولی این داستان کم کسرداره وحتمامستند نیست یک داستان باید بصورات خوب تعریف شود این داستان مثل فیلم هندی است متشکرم
قربون بزرگیت برم خداجون که هیچ بنده ای رو ناامید نمیکنی .
هرچی بدی هست از خودماست
خدایا ماروبه خودمون وانگذار
خدا رو شکر خدا دستت رو گرفت خدا رو هیچ وقت فراموش نکن وبه افراد بی خانمان کمک کن
خیلی جالب بود
والله خیلی خیلی مزخرف بود همه میدوند اگر کسی قبل از والدینش بمیرد بهش ارث نمیرسد...اصلا به پدر مذکور چیزی نمیرسید که به بچه اش بدهند...جدای از اینکه مواد صنعتی را به ندرت میشه ترک کرد...واقعا که..
زندگی خیلی ازماهامثل یه معجزاست منم خیلی ازاین معجزه هاروبه چشم دیدم وباورش دارم کافیه دریچه افکاروباورمونوعوض کنیم ویکم ایمانمونوقوی کنیم وشاهدهمچین معجزه هایی توزندگی خودمون هستیم برایه این دوست عزیزخیلی خوشحال شدم واشک شوق ریختم انشاالله خدامشکلات همه روحل کنه...
زندگی خیلی ازماهامثل یه معجزاست منم خیلی ازاین معجزه هاروبه چشم دیدم وباورش دارم کافیه دریچه افکاروباورمونوعوض کنیم ویکم ایمانمونوقوی کنیم وشاهدهمچین معجزه هایی توزندگی خودمون هستیم برایه این دوست عزیزخیلی خوشحال شدم واشک شوق ریختم انشاالله خدامشکلات همه روحل کنه...
خداوند یکی رو فقیر داد یکی رو پولدار اونو در فقیری امتحان میکنه اون یکی رو در پولداری اونو در فقر قرار داد تا ببینه باز هم به فکر خدای خودش هست اون پولدار را امتحان میکنه ببینه از پولی که داره کمک نیازمندان اطراف خود یا دیگران میکنه یا نه همه پولشو برای خود نگه می داره وآن قدر به پول وابسته میشه که نمیشه قرونی از او گرفت واگر نه همه ما برای خدا یکسان هستیم چه فقیر چه پولدار فقط همین امتحانه که هر انسان در دنیا امتحان میشه یکی امتحان عشق یکی پول ویکی فقر ویکی از دست دادن عزیزش وغیره باید انسان گول این دنیا رو نخوره
چقدر هندی!!!
آخه اونی که معتاده چه جوری آدرس خونه پدرشو پیدا کرده خودتون میگید اولش پدرش آدرس به اونا نداده بعد میگید داده معلومه همه رو ایستگاه کردین
اگر حتی واقعی باشه ارثی به نوه تعلق نمیگیره چون پدرش زودترفوت شدن
زود قضاوت نکنیداگه خدا بخواد....میشه
خواست خداوند چیزه دیگه هس،خی اینجاخلاصه کرده ان دیگه،همون سهم که بهش رسیده جلوی مسجدنرسیده که،خب دوران اداری رو طی کرده ان،منظوری خلاصه کرده ان،نه میتونه واقعی باشه،من خودم شاهده چندین فقرقه اینطوری موضوع واقعی بودم،خواست خداوند چیزه دیگه هس هم وطن عزیز...
سلام. طرف میگه سالگرد پدر بزرگم... بعد ده سالم میتونن سالگرد بگیرن. بعدشم عموش دوست داشته کمکش کنه همه که مثل بعضی ها برای مال دنیا حریص نیستن. ایشونم دوست نداشته اسمش فاش بشه وگرنه خیلی راحت رستورانش پیدا میشه