خیانت مردی که عاشق زنش بود ! /  همکار زنم فرشته شب هایم شد !

وقتی پای به اتاق درمان می گذارد، آنقدر مضطرب است که می شود به سرعت متوجه شد چه درد بزرگی را با خود دارد. روی مبل می نشیند، ولی بی قرارتر از آن است که بتواند کنترلی روی رفتارش داشته باشد.

می گوید: شکست خورده ام. می دانید، عشقم دارد از دستم می رود. بعد از 19 سال زندگی این شرایط خیلی سخت است، می فهمید چه درد بزرگی در سینه ام دارم؟ اصلا نمی دانم چه شد که همه چیزم را یک جا از دست دادم. 

دروغ

انگشت دست هایش را در هم فرو می کند تا لرزش کمتری را در آن ها حس کند.

- از چه زمانی این مشکلات ایجاد شدند؟

می گوید: 19 سال پیش بود که ازدواج کردیم. عاشق اش شده بودم، از آن دخترهای زیبا، محکم و دوست داشتنی بود. دنیای ما خیلی با هم فرق داشت. او پر از جذبه بود و جدی، اهل درس و مطالعه و درونگرا و من پسری بازیگوش و شاد و برونگرا. تنها وجه مشترکی که فکر می کنم با هم داشتیم این بود که هر دو اهل کار و تلاش بودیم و می خواستیم زندگی خوبی را با هم بسازیم.

سماجت های من برای برقراری ارتباط و ازدواج بالاخره بعد از چند ماه جواب داد و او حاضر شد بپذیرد که با هم بیشتر آشنا شویم. آشنایی مان چند ماهی ادامه داشت تا اینکه با خانواده اش صحبت کرد و من به خواستگاری اش رفتم. خانواده اش سختگیر نبودند، شرایط ام را پذیرفتند. ازدواج کردیم ولی.... .

سکوت می کند. چشم هایش را می بندد و آهی می کشد.

-شوق داشتن او چنان در وجودم رخنه کرده بود که دلم نمی خواست هرگز افکار و احساسش نسبت به من کمرنگ شود. برای همین هم هر طوری که بود، سعی می کردم همه چیز را خوب جلوه دهم. اولین بارهایی که این کار را می کردم، نمی دانستم آخرش چه خواهد شد.

بچه دار که شدیم شرایط هم تغییر کرد. فرزندمان را خیلی دوست داشتم، ولی همسر من زنی بود که برای تربیت بچه ها نقشه و طرح داشت و زیر بار خیلی از چیزها نمی رفت. دلم می خواست بچه ام خوشحال باشد. به قول خودم می خواستم با او همه چیزها را بترکانم. برای همین در برابر درخواست های فرزندم، کم می آوردم. دوست داشتم در چشم بچه ام پدری نمونه و مهربان باشم، همسرم می گفت نمی شود هر چه را که می خواهد در اختیارش قرار دهیم، دعوا و جر و بحث می کردیم. او درست می گفت ولی من نمی توانستم از احساس ام چشم بپوشم. برای همین شروع به پنهان کاری کردم.

فرزند دوم و سوم مان هم که به دنیا آمدند، همین شرایط بود. بچه ها کاملا سمت من آمده بودند و ما دور از چشم او هر آنچه را که می دانستیم او نمی پذیرد، آهسته و پنهان انجام می دادیم.

مشاجرات سخت

آهی می کشد و می گوید: گاهی که اتفاقی متوجه می شد به هم می ریخت و اعتراض می کرد، مشاجرات سختی بین ما ایجاد می شد، هر بار قول می دادم که دیگر تکرار نخواهد شد، ولی بعد از یکی دو روز وقتی آب ها از آسیاب می افتاد، دوباره همان کارها تکرار می شد. این پنهان کاری ها کم کم در مسائل دیگری هم به وجود آمد. در ارتباط با خانواده خودم و حتی خانواده خودش. خیلی از گفتنی ها را نمی گفتم یا بر عکس مطرح می کردم. تا اینکه خطاهای من بیشتر شد.

خیانتی که لو رفت

ادامه می دهد: 15 سال از زندگی مان گذشته بود که بین من و یکی از همکاران خانم روابط دوستانه ای شکل گرفت. شب ها تا دیر وقت در حال چت و گفتگو در فضای مجازی با او بودم. همسرم بارها نیمه شب می آمد و می خواست که بخوابم. می گفت تا این موقع بیدار ماندن روی سلامتی ات تاثیر می گذارد، ولی من تظاهر می کردم که در حال بررسی ایمیل ها و کار هستم.

اشک هایش می ریزد و می گوید: او نگران من بود و من به او دروغ می گفتم. مدتی بعد همکارم با تمام مدارکی که داشت به نزد همسرم رفته بود و همه چیز را لو داده بود. بیچاره زنم به شدت به هم ریخت. غرورش شکسته بود، هزار بار قسم خوردم که دیگر تکرار نخواهد شد. برای اولین بار در زندگی مان قهر کرد و از خانه رفت.

غرور شکسته

می گوید: تازه می فهمیدم که چقدر دوستش دارم، دوباره شروع کردم به تقلا و قول دادن و قسم خوردن. می دانستم که شکسته است ولی به خاطر اینکه زندگی مان را دوست داشت، برگشت. چند ماه بعد دوباره همه چیز را از یاد بردم و مشغول علائق خودم شدم. دوباره من و بچه ها مخفی کاری هایمان را شروع کردیم. چند بار با من حرف زد و گفت متوجه دروغ هایم می شود و از این مساله ناراحت است ولی من به او گفتم که نمی خواهم تو ناراحت شوی، برای همین بعضی چیزها را نمی گویم.

یکی دو بار دیگر گفت که اگر با این شرایط جلو برویم، از هم فاصله می گیریم.

می پرسم: هیچ وقت به او نگفتید به خاطر اینکه فکر می کنید سخت می گیرد، این طور رفتار می کنید؟ هر چند که اصلا کار شما درست نبوده و آن را تایید نمی کنم.

می گوید: چرا، در بین جنگ و دعواهای گاه و بیگاه این را به او می گفتم ولی سرم به خودم و کار و مسائل شغلی ام گرم بود .

ادامه می دهد: از مدتی پیش متوجه شدم همسرم از من فاصله گرفته است. دیگر در چشم هایش آن نور و علاقه را نمی بینم. مدتی قبل تر که متوجه این مساله شدم به جای اینکه بخواهم مساله را حل کنم به او تهمت زدم و آزارش دادم. دوباره بحث داشتیم ولی هر بار این فاصله ها بیشتر می شد.

زندگی ام با دروغ به هم ریخت، حالا می بینم که بچه ها به من هم دروغ می گویند. همان دروغ هایی که خودم یادشان دادم و همان شیوه های نادرست، به خودم بر گشته است. همسرم آرام شده، دیگر اعتراضی نمی کند، چند سالی می شود، انگار دیگر نمی خواهد این به هم ریختگی درست شود. فکر می کنم خسته شده است. وقتی با او حرف می زنم فقط گوش می دهد و هر از گاهی فقط لبخند تلخی می زند و می گوید هر طور که فکر می کنی درست است، رفتار کن.

سکوت می کند نگاهش خسته است. می گوید: به نظرتان چه باید بکنم؟ چرا با دروغ این همه خودم و او را آزار داده ام ؟ دروغ طوفانی بود که سقف زندگی ام را ویران کرد.

درمان دروغ

نحوه درمان دروغ را برایش شرح می دهم. جلسات هفتگی درمان را دنبال می کند. هر هفته که می گذرد بیشتر متوجه مشکلات اش در رابطه شان می شود. خیلی از مشکلاتی را که دارد مربوط به زمان کودکی اش است. به او کمک می کنم تا بتواند از آنها یکی یکی آگاه شود و اشتباهاتی را که داشته و دارد بشناسد.

تصمیم بزرگ

حالا بعد از چندین جلسه آمده و ذوق زده می گوید: همسرم متوجه شده که تغییر کرده ام. با این که قبلا گفته بود برای درمان نمی آید دیشب به من گفت: هر زمان که دکتر گفت حاضرم در جلسات درمان شرکت کنم تا رابطه مان بهبود پیدا کند. تو تغییر کرده ای من هم فکر می کنم می توانم تغییر کنم تا عشق مان را نجات دهیم.

پانسمان عشق

قرار است از هفته بعد برای زوج درمانی با هم به کلینیک بیایند. می خواهم روی صمیمیت شان کار کنم و تمام زخم هایی را که دروغ ایجاد کرده و عشق شان را تا پشت مرزهای جدایی و تنهایی به عقب رانده است آرام آرام به دست خودشان پانسمان کنیم.

مریم سامانی- روانشناس بالینی