صندوقچه اسرار یک تبهکار! / وقتی پوران ترکم کرد و پسرم را هم با خود برد!
رکنا: اگرچه آرزوها و رویاهای دست نیافتنی و شاید هم احمقانه دوران نوجوانی مرا به سوی خلاف و خلافکاری سوق داد، اما مقصر اصلی تباهی من پدرم بود؛ چرا که شیوه تربیت فرزندانش را فقط در کتک کاری می دانست و ...
به گزارش رکنا، این ها بخشی از اظهارات جوان 30 ساله ای است که به اتهام سرقت قطعات و محتویات خودرو توسط ماموران انتظامی دستگیر شده بود.
این سارق سابقه دار در حاشیه اولین جلسه بازپرسی در حالی که رفتارهای خشن پدرش را عامل بدبختی هایش می دانست صندوقچه اسرار گذشته خود را گشود و گفت: در یکی از روستاهای اطراف پیچ ساغروان مشهد به دنیا آمدم و تا مقطع دوم راهنمایی درس خواندم، اما نمراتم پایین بود و به همین دلیل مدام سرزنش می شدم و حتی کتک می خوردم به گونه ای که دیگر از درس و مدرسه نفرت پیدا کردم و بدون آن که پدرم متوجه شود ترک تحصیل کردم تا به دنبال آرزوهای احمقانه ام بروم.
روستای ما در کنار بزرگراه آسیایی قرار دارد و مسافران زیادی برای خرید یا استراحت در کنار فروشگاه ها توقف می کردند و من با دیدن برخی از افراد پولدار که سوار بر خودروهای گران قیمت بودند مدام به زندگی آن ها حسرت می خوردم و دوست داشتم هرچه زودتر پولدار شوم و برای خودم خانه هایی قصرگونه بسازم و چندین کارخانه راه اندازی کنم.
خلاصه در میان رویاهای خودم غرق بودم که پدرم متوجه ترک تحصیل من شد و مرا آن قدر کتک زد که تا چند روز نتوانستم از خانه بیرون بیایم. پدرم با هر خطای کودکانه با ترکه (شاخه های نازک درختان) به جانم می افتاد به طوری که دیگر به شدت از رفتارهای خشن او می ترسیدم.
به این ترتیب پدرم مرا نزد یک تعمیرکار خودرو (جلوبندی ساز) گذاشت تا برای آینده ام این حرفه را بیاموزم. در طول دو سال و در حالی که فوت و فن این حرفه را آموخته بودم برای رسیدن به رویاهایم و با وسوسه یکی از دوستانم که برادرش در تهران کار می کرد از خانه فرار کردم تا در یک شهر بزرگ تر پولدار شوم، اما وقتی به تهران رسیدم جا و مکانی نداشتم و به همین دلیل سراغ برادر دوستم رفتم که در حاشیه شهر و در وضعیت اسفباری به همراه چند معتاد دیگر زندگی می کرد. زمانی فهمیدم که همه حرف های دوستم درباره برادرش فقط یک بلوف بود که دیگر روی بازگشت به روستا را نداشتم.
خلاصه طولی نکشید که من هم در کنار آن ها معتاد شدم و برای تامین مخارج اعتیادم به سرقت روی آوردم؛ چرا که شیوه باز کردن در خودروها را در جلوبندی سازی آموخته بودم، ولی آرام آرام سرقت های خرد نیز کفاف هزینه های اعتیادم را نمی داد. این بود که به همراه دیگر سارقان دستبرد به مغازه ها را شروع کردم.
بالاخره در 17 سالگی هنگامی برای اولین بار در یکی از شهرهای اطراف تهران دستگیر شدم که برای فرار از چنگ مال باخته، یکی از کسبه را با چاقو مجروح کردم. آن زمان همدستان دیگرم گریختند و من به تحمل 8 سال زندان محکوم شدم؛ چرا که شاکیان زیادی داشتم و در سرقت ها از چاقو استفاده کرده بودم.
پس از گذشت 4 سال و با گذشت تعداد زیادی از شاکیان مشمول عفو شدم و در 21 سالگی از زندان بیرون آمدم، ولی باز هم غرورم اجازه نداد به روستا بازگردم و کتک های پدرم را تحمل کنم به همین دلیل دوباره برای یافتن جای خواب، سراغ پاتوق نشینان رفتم و باز هم مصرف مواد مخدر را شروع کردم.
چندین بار تصمیم به ترک گرفتم، اما فایده ای نداشت تا این که یک بار به جرم حمل مقداری کریستال دستگیر شدم و به زندان افتادم. در همین روزها بود که با پوران آشنا شدم. او دختری آرام و با وقار بود که به ملاقات برادرش در زندان می آمد. چند ماه بعد وقتی از زندان بیرون آمدم با آن دختر ازدواج کردم، اما باز هم شغلی برای کسب درآمد نداشتم و نمی توانستم هزینه های زندگی مشترک را تامین کنم به این ترتیب دوباره به سرقت خودرو روی آوردم درحالی که همسرم از سرقت های من خبر نداشت برای چند روز به مشهد آمدیم تا خانواده ام با همسرم آشنا شوند درحالی که پدرم خشم خودش را از رفتارهای من پنهان می کرد.
یک روز با مشاهده پرایدی که در حاشیه بزرگراه پارک شده بود وسوسه سرقت همه وجودم را فرا گرفت، اما هنوز مسافت زیادی را با خودروی سرقتی طی نکرده بودم که ناگهان در محاصره نیروهای انتظامی کلانتری سلطان آباد قرار گرفتم و برای 3 سال دیگر روانه زندان شدم.
همسرم وقتی سوابق و گذشته مرا فهمید بی درنگ تقاضای طلاق داد و پسر خردسالم را نیز با خودش برد. بعد از این ماجرا تصمیم گرفتم دیگر به دنبال مواد افیونی نروم و زندگی سالمی را در پیش بگیرم، اما این قول و قرارها فقط تا 2 ماه بعد از آزادی از زندان دوام داشت؛ چرا که بعد از طلاق همسرم به تهران برنگشتم و در مشهد به خلافکاری هایم ادامه دادم تا این که چند روز قبل ماموران انتظامی در یکی از پاتوق های مواد مخدر دوباره مرا در حالی دستگیر کردند که به یک خودروی دیگر دستبرد زده بودم، اما ای کاش ...
ماجرای واقعی براساس یک پرونده قضایی
ارسال نظر