زن مشهدی چرا آواره و تنها شد / این حقم نیست !

به گزارش رکنا؛ ساله زن 60 ساله با بیان این که شوهرم دیگر مرا نمی خواهد و از خانه بیرونم کرده است اما این حق من نیست! به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری طبرسی شمالی مشهد گفت: چند کلاس در نهضت سوادآموزی تحصیل کردم اما همان اندک خواندن و نوشتن را هم از یاد برده ام چرا که از دو سالگی نزد مادربزرگم رفتم و در یکی از روستاهای فریمان بزرگ شدم.

مادرم نیز کودک یتیمی بود که نزد عمه اش بزرگ شده و با پسردایی اش ازدواج کرده بود ولی آن ها زندگی خوبی نداشتند. پدرم دوست داشت مادرم مانند زنان غربی رفتار کند اما مادرم نمی توانست آرایش کند یا بدون حجاب کامل در خیابان راه برود! به همین دلیل  هم بالاخره پدرم بایک زن جوان و به قول معروف امروزی ازدواج کرد.

در آن زمان 13 سال بیشتر نداشتم که سراسیمه و گریه کنان از فریمان خودم را به مشهد رساندم تا خبر ازدواج پدرم را به مادرم بدهم چرا که او باردار بود و در مشهد تحت نظر پزشک قرار داشت. بعد از این ماجرا، مادرم و هوویش زیر یک سقف زندگی می کردند و من هم نزد مادربزرگم بودم تا این که در یک مجلس عروسی، زندایی مادرم مرا دید و در همان مجلس هم مرا برای پسرش خواستگاری کرد. من هیچوقت «فخرالدین» راندیده بودم و تنها میدانستم که در یکی از شرکت های تولیدی بازاریابی می کند. اگرچه پدرم مخالف این ازدواج بود ولی مادر «فخرالدین» توجهی به این مخالفت نداشت و بالاخره مرا به عقد پسرش درآورد.

هنوز یک سال از مراسم عقدکنان ما نگذشته بود که پسرم را باردار شدم و در منزل مادرشوهرم زندگی مشترکمان را آغاز کردیم. یک سال بعد پدر شوهرم به خاطر بیماری سرطان درگذشت و فخرالدین سرپرستی خواهر و برادرانش را نیز به عهده گرفت ولی از آن روز به بعد اخلاق همسرم به کلی تغییر کرد و به مردی خشن تبدیل شد تا جایی که برادرانش را کتک می زد و با همه درگیر می شد. هر روز در خانه جنگ و دعوا بود و من هم زیر مشت و لگد او قرار می گرفتم تا جایی که مادرشوهرم مرا مقصر میدانست و اذیتم میکرد. در این شرایط یکی از فرزندانم در یک سالگی از دنیا رفت و مرا از نظر روحی و روانی به هم ریخت. چندسال بعد سومین دخترم را باردار شدم ولی هنگام زایمان کسی مرا به بیمارستان نبرد وبه ناچار با «قابله محلی»درمنزل زایمان کردم. این درحالی بود که لحظاتی بعد از به دنیا آمدن فرزندم، ضعف و درد عجیبی در پاهایم به وجود آمد ولی خانواده همسرم معتقد بودند این احساس ضعف به دلیل سختی زایمان طبیعی است. خلاصه ماجرا به جایی رسید که طی 6 این ماه به کلی پاهایم سست شد و دیگر نتوانستم سرپا بایستم! «فخرالدین» مرا نزد پزشکان متخصص زیادی برد اما هیچ فایده ای نداشت حتی یکی از پزشکان توصیه کرد که همسرم مرا به بهزیستی بسپارد! چون دیگر قادر به راه رفتن نخواهم بود! ولی «فخرالدین» با آن پزشک درگیر شد و مرا برای زیارت به حرم امام رضا(ع) برد. آن جا یک سیب نذری از پدر و پسری گرفتم و با خوردن آن سیب احساس می کردم از نظر روحی و جسمی خیلی بهترشد هام. از آن روز به بعد به سختی راه میرفتم ولی مراقب زندگی ام بودم تا فرزندانم احساس کمبود نکنند. در این شرایط«فخرالدین» هم به مسافرت های خارجی می رفت و من همه تلاشم را می کردم تا او فقط به کارش فکر کند. طولی نکشید که درآمد همسرم بیشتر شد و خانه و ماشین و ویلا خرید. فرزندانم نیز بزرگ شدند و به تحصیلات عالیه رسیدند اما اوضاع پاهای من روز به روز بدتر می شد. در همین روزها وقتی همسرم از یک سفر خارجی بازگشت من باردار بودم که این موضوع سوءظن او را برانگیخت و تصور می کرد که من به او خیانت کرده ام! چند ماه مورد توهین و تحقیر قرار گرفتم. حتی به بهانه های مختلف کتک می خوردم تا این که پسرم به دنیا آمد. او آن قدر شبیه پدرش بود که انگار سیبی را از وسط دو نیم کرده باشند! «فخرالدین» با ابــراز پشیمانی از رفتارهایش از من عذرخواهی کرد اما ضعف عضلانی من به دست هایم رسیده بود و دیگر حتی نتوانستم فرزندم را در آغوش بگیرم! خلاصه همسرم دوباره راهی خارج از کشور شد و من به بیماری های دیگر هم مبتلا شدم به گونه ای که مجبور بودم از ایزی لایف (پوشک بزرگ سالان) استفاده کنم چرا که پاهایم توان حرکت نداشتند. فخرالدین که اوضاع را این گونه دید از من بیزار شد به طوری که انگار من فقط یک مجسمه در زندگی او هستم. حالا «فخرالدین» نه تنها با من حرف نمی زند بلکه می گوید دیگر در قلب او جایی ندارم و مرا نمی خواهد! ولی من هم پدر و مادرم را از دست داده ام و در این سن و سال نمی دانم به کجا پناه ببرم با آن که عمر و جوانی ام را به پای او ریختم و ...

با صدور دستوری از سوی سرگرد جواد یعقوبی (رئیس کلانتری طبرسی شمالی) اقدامات مشاوره ای و بررسی های روان شناختی برای این زن 60 ساله در

دایره مددکاری اجتماعی آغاز شد.

ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی