لحظه تلخ زندگی / دختربچه را از مادر قاچاق فروشش جدا کردند ! / خوب شد خواب بود !
حوادث رکنا: پول حرام و رویای پوچ ، پرونده زن جوانی را با یک بسته مواد مخدر چنان درهم پیچیده که کابوس دلتنگی تمام روزهایش را در غم فراغ دو فرزند و خانواده اش به سیاهی شب می کشد و اشک تنها مرهم او خواهد بود.
به گزارش رکنا، دخترک با دیدن ماموران انتظامی، خودش را در آغوش مادر پناه داد و چشمهایش را بست. با آن که سینهاش بدجورخزخز میکرد و تب چهرهاش را برافروخته بود به خوابی ناز فرو رفت. خانواده زن جوان آمده بودند کودک را از مادر تحویل بگیرند. پدربزرگ که عمری برای نان حلال زحمت کشیده و آزارش به مورچهای نرسیده نوه خود را در آغوش گرفت و گفت باید هرچه زودتر او را دکتر ببریم.
مادربزرگ با صدایی لرزان گفت: خوب شد دختر کوچولویم خوابید و گرنه نمیتوانستیم او را از مادرش جدا کنیم.آنها رفتند و زن ماند آن سوی میز تحقیق برای تکمیل یک پرونده قاچاق مواد مخدر.زن جوان که مسیر طولانی از شهری دور همراه دخترش با مقداری مواد مخدر به مشهد آمده بودند باید حرف میزد. اگرچه افسر پلیس مبارزه با مواد مخدر خراسان رضوی اطلاعاتی به او داد که فهمید نمیتواند از واقعیت تلخ فرار کند.
گفتههایش را با دلتنگی برای بچههایش شروع کرد، وقتی از او پرسیدند می دانی این محموله مواد مخدر که با خودت آوردهای جان چند جوان و کانون خانواده را تهدید میکند و چه مادرها و پدرهایی باید در داغ گرفتاری فرزندشان بسوزند و ذره ذره آب شوند سرش را پایین انداخت. آخر و عاقبت دنبال پول حرام رفتن و بازی با سرنوشت دیگران، فرجامی جز دامن گیر شدن آه و ناله دنبال ندارد. زن نفس عمیقی میکشد و با حسرت و افسوس میگوید:هیچ وقت فکر نمیکردم به چنین سرنوشت شومی دچار شوم. پا به ۱۹ سالگی گذاشته بودم که ازدواج کردم، مثل هر دختری هزاران آرزو و امید برای آیندهام داشتم. تصور میکردم با دیگر هم سن و سالهایم فرق میکنم، همه میگفتند خیلی با سلیقه و خوش سر زبان هستی و ... .
هق هق گریه امانش نمیدهد، یکی دو دقیقهای طول میکشد دوباره لب به سخن بگشاید. زن گفت شوهرم خلافکار بود و قاچاق فروشی میکرد. چون عاشقش شده بودم و به خاطر رسیدن به او با خانوادهام مدتی درگیری و جر و بحث داشتیم نمیتوانستم حرفی بزنم.احترام پدرم را زیر پا گذاشتم، به مادرم توهین کردمو با خواهرم دیگر رفت و آمد نداشتم بانک میدانستم اشتباه کرده ام.
کم کم وقتی برای شوهرم بساط دود و دم میچیدم میگفت برای خودت هم یک قلیان چاق کن. بدبختی من از همان قلیان وامانده شروع شد، بعد سیگار کشیدم و بعد هم گاهی پای آتش چند دود مواد میزدم.با این وضعیت موقعی که دیدن پدرم میرفتم با روی باز از من پذیرایی میکردند. خانوادهام به سختی میخواستند قبول کنند من هم از اعضای همان خانه هستم.
یکی دو بار شوهرم از من خواست مواد قاچاق کنم. میگفت چون بچه همراه تو هست کسی شک نمیکند. اما این بار دستگیر شدم و فکر میکنم تازه به مقصد رسیده ام.سزای کسی که مغرور و لجباز و ندانم کار باشد چیزی جز این نیست. پدرم میگفت با پسر یکی از اقوام ازدواج کن، حتی خواستگاری هم آمدند،
پسرشان آهل زندگی بود و سر به راه. چه کنم که با احساسی هیجانی، دل لعنتی ام خاطرخواه یک آدم لاابالی شد. همکلاسی ام میگفت کسی که عاشق میشود باید جانش را هم بدهد. خواهرم و مادرم میگفتند فکر کن،عجولانه تصمیم نگیر و ... .
پدرم هر موقع حرف میزد آن چنان داد میکشیدم که سرش را پایین میانداخت و خودش را سرگرم کاری میکرد تا بیشتر از آن احترامش خرد نشود. زن اشکهایش را پاک کرد و گفت:از اینجا با شوهرم تماس گرفتم، خودش را گم و گور کرده و جواب نمیدهد. به خواهرم زنگ زدم،به سرعت خودشان را رساندند.
با تمام بدیهایی که کردهام،پدرم مثل همیشه برایم دعایی خواند و به صورتم فوت کرد و گفت درست میشود ، این هم درس زندگی است. او سواد درست و حسابی ندارد اما آدم دانا و فهمیده ای است. اندازه خودش اسم و رسمی دارد، دستهای پینه بسته و چین و چروکهای صورتش افتخار آبرو و عزتش است. وقتی پیشانیام را بوسید یاد دوران کودکی ام افتادم. دستش را گرفتم روی سرم گذاشتم. دلم نمیخواست از دستهای او دور شوم. افسوس که گرفتار شدهام. افسوس تمام این سالها قدر دستهایش را ندانستم، به چشمهای مادرم هم نتوانستم نگاه کنم. ولی سرم را روی شانه خواهرم گذاشتم و یک دل سیر گریه کردم. واقعا پدر، مادر ،خواهر و برادر نعمت هستند. امیدوارم شوهرم خودش را معرفی کند و تکلیف من تعیین شود .
هرچند میدانم پشت میلههای زندان باید غرق خاطراتم بشوم.
پدرم وقت خداحافظی گفت مواظب خودت باش،غذا بخوری و... .
غلامرضا تدینی راد
ارسال نظر