29 ماه  9 عضو خانواده رشتی را به غل و زنجیر بستند ! + فیلم مخوف ترین گروگانگیری در ایران  از دخمه گروگانگیران و عکس های زمان اسارت !

گروگانگیری 29 ماهه در رشت، حادثه‌ای دلخراش و تکان‌دهنده بود که با گذشت زمان، عمق وحشت و بی‌رحمی آن بیشتر آشکار شد. این جنایت نه تنها نشان‌دهنده نقشه‌ای پیچیده و حساب‌شده است، بلکه حکایت از قساوتی بی‌پایان دارد که قلب‌ها را می‌لرزاند.

به گزارش اختصاصی رکنا، فرقی ندارد در دل کوه و وسط صحرا باشد یا داخل خانه خودتان ، شک نکنید به حال خودتان گریه خواهید کرد.

یکی از عجیب ترین و طولانی ترین گروگانگیرهای تاریخ جهان در رشت رخ داد ، 9 عضو  خانواده یک وکیل دادگستری و همسرش 29 ماه در بدترین شرایط روحی و جسمی در گروگان باندی مخوف بودند و شاید اگر بین گروگانگیران اختلاف در نمی گرفت الان زنده نبودند و همه تصور میکرند آنها خودکشی دسته جمعی کرده اند.

دقت به سرنوشت این خانواده که در میانه راه با مرگ مادر بزرگ تعدادشان به 8 نفر رسید نشان می دهد کوتاهی بستگان نزدیک آنها ، همسایگان و حتی مسئولان مدرسه فرزندانشان بی شک بهترین کمک به گروگانگیران بود .

حاالا بعد از 29 ماه اسارت فاجعه آمیز آنها نجات یافته اند و باید حواس خیلی ها به شرایط روحی و روانی آنها باشد ، از سوی دیگر قوه قضائیه باید مجازاتی سنگین برای گروگانگیران در نظر بگیرد چرا که آنها نه تنها 3 سال زندگی را از 9 انسان ربوده اند بلکه کابوس ماندگاری در زندگیشان حک کرده اند .

در گزارش رکنا مطالبی غافلگیر کننده ، و باور نکردنی را خواهید خواند ودید که خود نویسندگان هم اشک ریخته اند

در این ماجرای حیرت انگیز که یک هفته ای کل مطبوعات ایران را دربرگرفته است، اعضای یک خانواده 9 نفره برای بیش از 2 سال تحت شکنجه‌های روانی و جسمی، در شرایطی اسفناک و بی‌رحمانه نگه داشته شدند. گروگانگیران با استفاده از تهدید، خشونت و سوءاستفاده از عواطف انسانی، اهداف شوم خود را دنبال کردند.

این گزارش، روایتی از زخم‌ها و مقاومت قربانیان در برابر این آزمون دشوار و پرده‌برداری از ابعاد پیچیده این جنایت در دل یکی از شهرهای آرام کشور است.

پلان اول : خیانت زن آشنا به خانواده وکیل دادگستری در رشت

داستان این ماجرا به پانزدهم آبان 1400 بازمی‌گردد. زنی جوان که یکی از اعضای این گروه بود بیش از 12 سال از دوستان خانوادگی ما بود و  به بهانه شرکت در مراسم مذهبی به همراه مادرش به این مکان رفت‌ و آمد می‌کرد، آن روز از همسر و مادر همسرم دعوت کرد تا برای یک دیدار دوستانه و صحبت به خانه‌ او در یکی از محله‌های رشت بروند. این دیدار در یک روز جمعه بعدازظهر اتفاق افتاد.

همسرم مدتی پس از رفتن، پیامی فرستاد که حال او مساعد نیست و قصد بازگشت دارند. او گفت مادرش خوابیده و خودش نیز حال خوبی ندارد. با شنیدن این خبر، بلافاصله سراغشان رفتم.

وقتی وارد خانه شدم، صاحبخانه در را باز کرد و مرا به داخل راهنمایی کرد. از آنجا که مدت‌ها بود آن‌ها را می‌شناختیم، هیچ شکی به ذهنمان خطور نکرد. همسرم گوشه‌ای نشسته بود و مادرش تکیه داده به دیوار، به نظر خوابیده بود. هرچه تلاش کردم مادر همسرم را بیدار کنم، موفق نشدم. حال او اصلاً طبیعی نبود.

بلافاصله به اورژانس زنگ زدم و درخواست کمک کردم. در همین لحظات، ناگهان 2 مرد با قمه وارد شدند و به من حمله کردند. یک درگیری شدید آغاز شد. من تلاش کردم مقاومت کنم، اما در نهایت موفق نشدم. چیزی که برایم عجیب است این بود که با وجود فریادها و صدای شکستن شیشه‌ها، هیچ‌کس از ساکنان ساختمان وارد عمل نشدند یا برای کمک نیامدند.

در جریان درگیری، یکی از آن‌ها با سرنگی به گردن من ضربه ای زد و بلافاصله بیهوش شدم. وقتی به هوش آمدم، خود را در اتاقی محبوس یافتم. آن‌ها تمام وسایل شخصی من، ازجمله موبایل، کارت‌های بانکی و مدارک را گرفتند. سپس، با تهدید تصاویر فرزندانم را از گوشی همسرم بیرون آوردند و نشان دادند. آن‌ها گفتند اگر کوچک‌ترین مقاومتی کنیم یا سر و صدا کنیم، به فرزندانمان آسیب خواهند زد.

این لحظه برای من یکی از سخت‌ترین لحظات زندگی‌ام بود. نمی‌توانستم باور کنم فردی که سال‌ها با او دوستی و اعتماد داشتیم، حالا به من و خانواده‌ام چنین خیانتی کرده است. هنوز هم مرور آن خاطرات فشار زیادی بر من وارد می‌کند.

در این مدت، آنها از تلفن‌های همراه ما استفاده می‌کردند تا خانواده‌مان را فریب دهند. به خواهر خانمم پیام داده بودند که ما به کرونا مبتلا شده‌ایم و در حال استراحت هستیم. برای طبیعی‌تر جلوه دادن اوضاع، عکسی از ما در حالی که به‌ظاهر خوابیده بودیم، برای او ارسال کردند. در عکس، میوه، آب و حتی پنکه‌ای در کنارمان قرار داشت تا همه‌چیز عادی به نظر برسد.

پلان دوم : گروگانگیری زنجیره ای خانواده رشتی

پس از چند روز، از خواهرخانمم خواستند که برایمان لباس بیاورد. او که نگران وضعیت ما بود، به آدرسی که داده بودند آمد. در ابتدا، هیچ چیزی مشکوک به نظر نمی‌رسید. بعد از ورود، نسکافه‌ای به او دادند که حاوی داروی بیهوشی بود.

در تمام این مدت که در خانه این خانم و همدستانش در محله یخسازی محبوس بودیم، برادرخانمم و دختر بزرگم به‌شدت پیگیر بودند. به دنبال سرنخی از ما بودند، اما هیچ اطلاعاتی نداشتند. تلفن‌های ما توسط مهاجمان کنترل می‌شد و ما تحت تأثیر داروهایی بودیم که تعادل و قدرت صحبت کردنمان را از بین برده بود.

هر وقت به هوش می‌آمدیم، فرصتی می دادند  تا با بچه‌ها تماس بگیریم، اما مکالمات ما تحت کنترل بود، مجبور بودیم بگوییم حالمان خوب است و کرونا گرفته‌ایم. حتی در تماس‌ها، صدای لرزان و رفتار غیرعادی‌مان توجیهی جز تأثیرات بیماری نداشت.

هر بار که به هوش می‌آمدیم، دوباره به ما دارو می دادند. این روند آن‌قدر تکرار شد که بدنمان کاملاً بی‌حس و خسته شده بود. به نظر می‌رسید آن‌ها به این روش، ما را تحت کنترل داشتند و از هرگونه تلاش برای فرار یا تماس با دنیای بیرون جلوگیری می‌کردند.

در نهایت، از موبایل خواهر خانمم پیامی به یکی از برادرانش ارسال شد. در پیام، آدرس مکانی که در آن نگهداری می‌شدیم، نوشته شده بود. او فوراً به آنجا آمد. وقتی وارد شد، سعی کرد از وضعیت ما اطلاعاتی بگیرد. وقتی آمد همان اتفاق تکرار شد، برای پذیرایی، یک فنجان نسکافه به او دادند، همان‌طور که قبل‌تر برای ما و خواهر خانمم چنین کرده بودند. اما در نسکافه داروی بیهوشی ریخته شده بود. پس از نوشیدن، تعادلش را از دست داد، اما همچنان مقاومت می‌کرد.

این ها را آقای هلم خواه پدر خانواده رشتی می گوید طوری صدایش می لرزد و استرس در نگاهش است که انگار هنوز مطمئن نیست کابوس اسارت تمام شده است  سپس دایی خانواده از روزهای وحشتناک می گوید :

آن هفته، هفته‌ای بود که هیچ‌گاه از ذهنم پاک نخواهد شد. آن‌ها به خاطر مقاومتی که نشان می‌دادم، دست و پایم را محکم با طناب بسته بودند. با اینکه از شدت داروهای تزریقی نیمه‌هوش بودم، هنوز تلاش می‌کردم خودم را آزاد کنم یا حتی با آن‌ها مقابله کنم. در همان وضعیت، باز هم مقاومت می کردم این باعث می شد برای  کنترل من داروی بیشتری به من تزریق کنند و بیشتر مراقب من باشند.

پرسش های بی پاسخ اما خیلی تلخ !

نزدیک به یک هفته ما را در آن وضعیت نگه داشتند. هیچ‌وقت نفهمیدم این مدت چه بر سرمان آمد. وقتی به هوش می‌آمدم، تنها چیزی که می‌دیدم، اتاقی بسته و بی‌رحمی کسانی بود که نمی دانستیم چرا این کار را می کنند. مصرف داروها باعث شده بود هیچ درکی از زمان و مکان نداشته باشیم. تنها چیزی که بعداً متوجه شدم، این بود که بعد از آن هفته ما را به مکانی دیگر منتقل کنند. اما حتی در این انتقال هم چیزی دستگیرم نشد.

گویا ما را در پتویی پیچیده بودند و در حالی که چهار نفر ما را حمل می‌کردند، هیچ‌کس در مسیر جلوی آن‌ها را نگرفته بود. تعجب می‌کنم که چگونه توانسته بودند در شرایطی که وضعیت ما آن‌قدر مشکوک بود، از ترافیک عبور کنند و هیچ مانعی پیش نیاید. آیا هیچ همسایه یا عابری متوجه نشد؟ این پرسش‌ها هنوز ذهنم را به خود مشغول می‌کند.

دایی سکوت می کند و پدر خانواده سکوت را می شکند :

 یکبار هم در همان اوایل به ما گفتند که قصد دارند ما را آزاد کنند و به خانه بازگردانند. اما باز تهدیدهایشان تمامی نداشت. می‌گفتند:اگر علیه ما اقدامی انجام دهید، همین الآن 150 میلیون تومان از کارت شما برداشت کرده‌ایم و به کسانی که اجیر کرده‌ایم، پیام داده‌ایم که اگر حرکتی بکنید، خانواده‌تان، مخصوصاً بچه‌هایتان را خواهند کشت.

این تهدید برای من سنگین‌تر از هر چیزی بود. در آن لحظات، تمام فکر و ذهنم درگیر خانواده‌ام بود. نمی‌توانستم تصور کنم که آسیبی به آن‌ها برسد. این کابوس واقعی ادامه داشت و هر روز سنگینی بیشتری بر شانه‌هایم احساس می‌کردم.

پس از آزادی بعد از این‌که کمی از شوک اولیه خلاص شدیم و شروع به بازسازی خاطرات پراکنده کردیم، کم‌کم متوجه شدیم که این افراد نقشه‌های دقیق و وحشتناکی داشته‌اند.

پلان سوم : زن شیطان صفت راه نفوذ گروگانگیران به خانه وحشت

طبق صحبت‌هایی که بعد از این اتفاقات با همدیگر کردیم و شواهدی که به‌دست آمد، روشن شد همان زنی که ظاهراً نقش هماهنگ‌کننده را داشت، یک روز پیش از اینکه ما را به منزل خودمان منتقل کنند به اینجا آمده بودند!

به‌ دلیل آشنایی از قبل موفق شدند اعتماد پدرخانمم را جلب کنند تا به ایشان و بچه ها قرص‌ خواب آور بدهند، ادعا کردند که این قرص‌ها نوعی مکمل تقویتی هستند به او گفته بودند: چون بقیه افراد خانواده که قرار است منتقل شوند از منزلش به اینجا کرونا دارند، این قرص‌ها شما را ایمن می‌کنند تا آسیب نبینید.

پدرخانمم و بچه‌ها که به آن زن و توضیحاتش اعتماد کرده بودند، بدون هیچ شکی قرص‌ها را خوردند. اما نتیجه فاجعه‌بار بود. چند ساعت بعد، حال همه بد شد. بچه‌ها بی‌حال و به مرور بیهوش شدند.

پدربزرگ خانواده از آن لحظه می گوید :

 زمانی که من به‌هوش آمدم، خود را در سوییت پایین خانه مان  دیدم. تنها چیزی که فهمیدم این بود که خانواده‌ام نیز به همین ترتیب قربانی شده بودند.

آقای علم خواه ادامه می دهد :

 ما هم یک روز وقتی به هوش آمدیم، خودمان را در سوییت پایین خانه مان دیدیم، اصلا نمی دانم به چه صورت مارا انتقال داده بودن به خانه خودمان !

پلان چهارم : تهدید به قتل بچه ها برای سلطه به گروگانگیران

حالا اینجا در خانه خودمان همه ما کنار هم، اما بی‌جان و تحت فشار بودیم. انگار تمام قدرت تصمیم‌گیری و واکنش از ما گرفته شده بود. چیزی که در آن لحظه واضح بود، تهدیدهایی بود که بی‌وقفه بر سرمان می‌بارید. هر بار که سعی می‌کردیم کوچک‌ترین اعتراضی کنیم، تهدید می‌کردند: گر حرکتی بکنی، بچه‌ها را جلوی چشمت می‌کشیم.

در آن خانه، سه نفر دائماً حضور داشتند. یک زن و دو مرد. زن که نقش اصلی داستان را داشت، اما جالب اینجا بود که خودش را اصلا نشان نمی‌داد. پشت‌صحنه بود در طبقه اول همان خانه خودمان زندگی می کرد کارها را از طریق دیگران هدایت می‌کرد. ما تنها آن دو مرد را می‌دیدیم که مستقیم با ما درگیر بودند.

بعد از آزادی بود که متوجه شدیم این زن، همان کسی بود که همه چیز را از ابتدا برنامه‌ریزی کرده بود. اما در آن لحظه‌ها، هیچ چیز واضح نبود. ما در تاریکی مطلق بودیم؛ نه می‌دانستیم چرا اینجا هستیم، نه می‌دانستیم چه اتفاقی قرار است برایمان بیفتد. تنها چیزی که می‌دانستیم، این بود که تحت کنترل و تهدید قرار داریم، و هر اشتباهی ممکن بود بهای سنگینی داشته باشد.

در آن روزهای تاریک، هیچ چیزی نمی‌دانستیم و هیچ کنترلی بر آنچه بر ما می‌گذشت نداشتیم. تمام مدت تحت نظارت و کنترل شدید بودیم.

حدود یک ماه و نیم ما را در آن سوییت نگه داشتند. در این مدت، تمام حرکات و رفتارمان تحت نظر بود. قرص‌های سنگینی به اجبار به ما می‌دادند و هیچ راه فراری از آن نداشتیم. اگر حتی فکر می‌کردند که داروها را به درستی مصرف نکرده‌ایم، با چراغ‌قوه داخل دهانمان را بررسی می‌کردند. زیر زبان، سقف دهان… تا مطمئن شوند که داروها را بلعیده‌ایم. اگر کوچک‌ترین نشانه‌ای از مقاومت نشان می‌دادیم، ما را تهدید می‌کردند و مجبور به اطاعت می‌شدیم.

این وضعیت مثل کابوسی بی‌پایان بود. هر لحظه به این فکر می‌کردیم که چه زمانی این ماجرا تمام می‌شود یا آیا اصلاً شانسی برای نجات وجود دارد؟ در آن زمان، هیچ چیز نمی‌دانستیم؛ نه درباره نقشه‌شان، نه درباره سرنوشت خودمان. تنها چیزی که می‌دانستیم این بود که زندانیِ دست‌های بی‌رحم و برنامه‌های شومی شده‌ایم که به ما اجازه هیچ اعتراضی نمی‌داد.قرص‌ها که به‌ظاهر برای آرام کردن و بیهوش نگه داشتن ما بود، به ابزار شکنجه روانی و جسمی تبدیل شده بودند.

آن‌ها هیچ تفاوتی بین ما و بچه‌های کوچک قائل نمی‌شدند. نه دختر، نه پسر، همه مجبور به خوردن قرص‌ها بودیم. قرص‌ها ترکیبی بودند از داروهای قوی و خواب‌آور. یکی از ترکیب‌های رایج، زولوپیت با آلپرازولام بود. بعدها که توانستیم با یک پزشک صحبت کنیم، فهمیدیم که حتی خود آلپرازولام به تنهایی تأثیر خواب‌آور شدید دارد، چه رسد به اینکه با چند داروی دیگر همزمان مصرف شود.

حال همسرم از همه وخیم‌تر بود. او بیشتر از همه تحت تأثیر داروها قرار می‌گرفت و به‌سختی به هوش می‌آمد. اما حتی در این شرایط هم اجازه نمی‌دادند که ما نزدیک او شویم یا کمکی به او کنیم.

هر وقت به زور ما را از خواب بیدار می‌کردند یا خودمان به هوش می‌آمدیم، باز هم با همان صحنه‌های تلخ روبه رو می‌شدیم. ناامیدی، ترس و فقدان هرگونه کنترل بر زندگی‌مان، هر روز ما را در درون خود می‌بلعید. تنها کاری که از ما برمی‌آمد، تحمل این وضعیت بود، به امید اینکه روزی این کابوس تمام شود.

غذای گروگانان چه بود ؟!

گروگانگیرها در این 29 ماه خودشان از بهترین رستوران ها غذا سفارش می داند و برای 9 عضو خانواده آقای علم خواه فقط نان لواش ، عدسی و گاهی فلافل می دادند.

پدر خانواده می گوید :

در پیامک هایشان دیدم که چه توهین هایی به ما کرده اند یکبار هم که فلافل داده بودن نصف کردند که یکی از آنها پرسیده بود چرا نصف کردی بعد کلی تحقیر و توهین بخاطر یک فلافل !

پلان پنجم : خواب 14 ساعته با داروهای خواب آور گروگان ها با دست و پاهای بسته 

روزها و شب‌ها یکی پس از دیگری در وضعیتی بی‌پایان می‌گذشتند؛ هر لحظه پر از ترس و ناامیدی. آن‌ها ما را مجبور می‌کردند ساعت‌های طولانی بخوابیم، گاه 13 یا 14 ساعت و حتی بیشتر. وقتی بیدار می‌شدیم، تنها فرصتی کوتاه داشتیم، شاید نیم ساعت یا یک ساعت، تا کمی حرکت کنیم یا چیزی بخوریم. اما همین زمان کوتاه هم به سرعت پایان می‌یافت، چرا که آن‌ها دوباره قرص‌هایی می‌دادند که ما را به خواب می‌بردند.

این چرخه ادامه داشت خواب، بیداری کوتاه، کمی غذا و دوباره خواب. چیزی نزدیک به یک ماه ما در همان شرایط در سوئیت پایین زندانی بودیم، با دست و پاهای بسته و تحت نظر دائمی. حتی ابتدایی‌ترین نیازهای انسانی ما، مانند حمام کردن، تحت کنترل و نظارت دقیق آن‌ها انجام می‌شد.

یک بار اجازه دادند که حمام کنیم، اما حتی آن هم با شرایط سخت و امنیتی شدید همراه بود. یکی از آن‌ها جلوی ما می‌ایستاد و دیگری پشت در سرویس منتظر می‌ماند، مبادا کوچک‌ترین حرکتی از ما سر بزند. حمام کردن چیزی بیشتر از یک دوش سریع نبود؛ همه چیز تحت کنترل دقیق، بدون هیچ فرصتی برای فرار یا حتی فکر کردن به آن.

خانواده علم‌خواه

آن‌ها هر روز ما را بیشتر می‌شکستند. با این حال، امید به نجات و آزادی در دل‌هایمان زنده بود، هرچند که هر روز این امید کوچک‌تر و کمرنگ‌تر می‌شد. این شرایط سخت ما را به مرزهای استقامت فیزیکی و روانی رسانده بود.

بهار 1401 نزدیک شده بود و روزهایمان در آن زندان همچنان ادامه داشت. بعد از آن مدت طولانی که در سوئیت پایین نگه داشته شده بودیم، تصمیم گرفتند ما را به طبقه دوم منتقل کنند. دو نفر دو نفر با دست و پاهای بسته، ما را بالا بردند. همان شرایط، همان کابوس تکراری، اما این بار در محیطی دیگر.

تهدیدهایشان هیچ وقت تمام نمی‌شد. هر بار که کوچک‌ترین حرکتی می‌کردیم یا حتی به آن فکر می‌کردیم، تهدید می‌کردند که بلایی سر بچه کوچکمان می‌آورند. او را می‌کشند، گاهی تهدید می‌کردند که او را از ما جدا می‌کنند و به جای دیگری می‌برند. گاهی هم  با ظرفی پر از اسید تهدید می‌کردند که آن را روی صورت دخترا  می‌پاشیم و …

همین حرف‌ها برایمان کافی بود که جرات نکنیم دست به کاری بزنیم.

بعضی‌ها بعدها از ما می‌پرسیدند که چطور این‌قدر مدت طولانی هیچ حرکتی نکردید؟ چطور هیچ اقدامی برای فرار نکردید؟ جواب ما همیشه یک چیز بود: ما اسیر وجدان خودمان بودیم.

اگر فقط خودمان بودیم، شاید می‌توانستیم خطر کنیم. شاید یکی از ما خود را فدا می‌کرد تا دیگران نجات پیدا کنند. اما وقتی پای بچه‌ای در میان بود، هر قدمی می‌توانست به معنای از دست دادن او باشد.

این فکر تحملمان را سخت‌تر می‌کرد، اما چاره‌ای نداشتیم جز تحمل. هر بار که امیدی در دل یکی از ما جرقه می‌زد، تهدیدهای آن‌ها دوباره ما را به سکوت وادار می‌کرد. (ما برای بچه‌هایمان مقاومت نمی‌کردیم؛ ما برای بچه‌هایمان تسلیم شده بودیم) و این تسلیم، دردناک‌ترین و سنگین‌ترین انتخابی بود که می‌توانستیم بکنیم.………………

مثلا گاهی که عصبانی میشدیم صدایی در راه‌پله به گوشمان می‌رسید. صدای زنجیر، ضربه‌های سنگینی که روی نرده‌ها می‌افتاد، و بعد فریادهای تهدیدآمیز: (کوچک‌ترین حرکتی کنید، می‌آییم بالا! ناموستان را می‌بریم! بچه‌هایتان را می‌کشیم!)

خانواده علم‌خواه

این تهدیدها مثل یک طناب نامرئی دست و پای ما را می‌بست. تمام امید و شجاعتمان را می‌کشت. هر بار که فکر می‌کردیم شاید راهی برای رهایی باشد، صدای آن‌ها ما را به سکوت و اطاعت وادار می‌کرد. مجبور می‌شدیم ساکت شویم، تسلیم شویم و دوباره به آن کابوس ادامه دهیم.

پلان ششم : سخت گیری گروگانگیران در حمام کردن و غذا دادن به گروگان ها

زمانی که در سوییت زندانی بودیم یک بار اجازه دادند که حمام کنیم ما با شلنگ دستشویی دوش گرفتیم اما حتی آن هم با شرایط سخت و امنیتی شدید همراه بود. یکی از آن‌ها جلوی ما می‌ایستاد و دیگری پشت در سرویس منتظر می‌ماند، مبادا کوچک‌ترین حرکتی از ما سر بزند. حمام کردن چیزی بیشتر از یک دوش سریع نبود؛ همه چیز تحت کنترل دقیق، بدون هیچ فرصتی برای فرار یا حتی فکر کردن به آن.

بهار ۱۴۰۱ نزدیک شده بود، و روزهایمان در آن زندان  همچنان ادامه داشت. بعد از آن مدت طولانی که در سوئیت پایین نگه داشته شده بودیم، تصمیم گرفتند ما را به طبقه دوم منتقل کنند. دو نفر دو نفر، با دست و پاهای بسته، ما را بالا بردند. اما همان شرایط، همان کابوس تکراری، این بار در محیطی دیگر.

پلان هفتم : نصب دوربین و میکروفون برای کنترل اعضای خانواده وکیل رشتی

بعد از چند روز که از آوردن ما به طبقه دوم گذشت چون تعداد ما زیاد بود، شروع کردند به نصب دوربین مدار بسته ! دوربین‌هایی که در خانه نصب شده بود، کنترل و نظارت آنها را به‌مراتب شدیدتر می‌کرد. ما فقط یک دوربین بیرون خونه داشتیم، اما آن‌ها تعداد دوربین‌ها را چند برابر کردند. داخل سوییت، در حیاط و حتی در خود واحد ما دوربین نصب کردند.

از این دوربین‌ها را به‌طور خاص داخل واحدمان قرار داده بودند. هدفشان واضح بود. وقتی ما بیهوش بودیم یا خوابیده بودیم، آن‌ها می‌خواستند از بالا مراقب باشند. حتی زمانی که بیدار بودیم، نظارتشان ادامه داشت تا مطمئن شوند کوچک‌ترین حرکتی که تهدیدشان کند، اتفاق نمی‌افتد.

این دوربین‌ها مثل چشمانی بی‌وقفه بودند که لحظه به لحظه ما را رصد می‌کردند. هر رفتاری که می‌کردیم، هر حرفی که می‌زدیم، ثبت می‌شد. حتی وقتی دوربین پر می‌شد و حافظه‌اش جا نداشت، محتوا را روی یک فلش انتقال می‌دادند و همه چیز را ذخیره می‌کردند.

آن‌ها می‌خواستند اطمینان داشته باشند که هیچ‌چیز از دیدشان پنهان نمی‌ماند و ما کاملاً تحت کنترلشان بودیم.

فلش های جاسازی شده در جای جای خانه گروگان ها !

بعد از نجات ما، یکی از اتفاقات شگفت‌انگیز پیدا شدن فلش‌های ذخیره‌سازی بود که در نقاط مختلف خانه مخفی شده بودند. ماموران آگاهی رشت وقتی مشغول بازرسی بودند، از پشت سقف کاذب سرویس بهداشتی چیزی نزدیک به ده فلش با ظرفیت‌های بیست یا سی گیگابایت پیدا کردند.

تمام این فلش‌ها پر از فیلم‌ها و مدارکی بودند که زندگی ما را در آن اسارتگاه ضبط کرده بودند. همه این فیلم‌ها به عنوان مدارک استخراج و به بازپرس ارائه شدند. خود بازپرس تمامی فیلم‌ها را مشاهده کرد و گزارشی دقیق از این ماجراها تهیه شد. این مدارک حالا به عنوان مستندات اصلی در جریان دادگاه و بازپرسی استفاده می‌شوند.

ما هنوز پاسخی قانع‌کننده در مورد علت این کارشان نگرفته‌ایم. چرا باید همه چیز را ضبط می‌کردند و این فلش‌ها را پنهان می‌کردند؟ این سؤال برای ما و حتی برای بازپرس و دادستان نیز بی‌جواب مانده است. شاید می‌خواستند برای آینده مدرک داشته باشند یا شاید از این تصاویر به عنوان ابزاری برای تهدید استفاده کنند.

اکنون، با وجود تمام این شواهد و مدارک، ما  تمام تلاشمان را می‌کنیم که این پرونده به نتیجه برسد. حتی دادستان هم با توجه به شدت این پرونده شخصاً پیگیر بوده و قول داده که تمام تلاشش را برای کمک به ما انجام دهد. ما امیدواریم که عدالت اجرا شود.

پلان هشتم : اهداف پنهان در این گروگانگیری شوک آور

 مسئله بسیار پیچیده و غیرعادی است. اینکه چرا این افراد از تمام جزئیات حتی یک فیش پرداختی عکس و فیلم تهیه می‌کردند، نشان‌دهنده وجود اهدافی پنهان و شاید شبکه‌ای بزرگ‌تر است. شواهد نشان می‌دهد که این افراد شاید با یک حلقه یا شبکه سازمان‌یافته‌تر در ارتباط بوده‌اند که این مدارک را به آن‌ها ارسال می‌کردند.

این فرضیه که این اقدامات به خاطر اهداف خاصی مانند ایجاد مدارک برای تهدید یا همکاری با بالادستی‌های ناشناس انجام شده باشد، منطقی به نظر می‌رسد، هرچند تا زمانی که تحقیقات کامل نشود و شواهد بیشتری یافت نگردد، نمی‌توان به‌طور قطعی نظری داد.

به نظر می‌رسد این افراد تنها نبودند و برنامه‌ریزی‌های دقیقی پشت این اقدامات وجود داشته است. اگر چنین باشد، کشف هویت افرادی که این مدارک برایشان ارسال می‌شد یا اهدافشان، می‌تواند گره از بسیاری از ابهامات باز کند.

اینکه مدارک، عکس‌ها و فیلم‌هایی از کوچک‌ترین جزئیات تهیه شده، نشان‌دهنده یک سطح بالاتر از کنترل و نظارت است. احتمالاً افراد بالادستی برای مقاصد خاصی به چنین جزئیاتی نیاز داشته‌اند.

توصیه می‌شود که در جریان تحقیقات، تمرکز بیشتری روی کشف ارتباطات احتمالی این افراد با دیگران صورت گیرد و اینکه آیا این اقدامات بخشی از یک توطئه یا شبکه پیچیده‌تر بوده است یا نه. همچنین، بررسی داده‌های دیجیتال و اطلاعات رد و بدل شده از طریق این فلش‌ها و ابزارهای مشابه می‌تواند کلید حل معما باشد.

 سناریو بسیار منطقی به نظر می‌رسد. وقتی چنین میزان دقت و جزئیات در ثبت اتفاقات وجود داشته، این رفتارها نمی‌تواند بدون هدف باشد.

 دو احتمال اصلی وجود دارد:

 1. ارسال به دیگران یا گزارش‌دهی به بالادستی‌ها:

اگر این افراد در یک شبکه سازمان‌یافته فعالیت می‌کردند، احتمال زیادی وجود دارد که تمام فیلم‌ها، عکس‌ها و اطلاعات ضبط‌شده برای تأیید یا گزارش‌دهی به افرادی در سطوح بالاتر ارسال می‌شده است. چنین فعالیت‌هایی ممکن است بخشی از یک عملیات گسترده‌تر بوده باشد که در آن شکنجه، نظارت و ثبت وقایع به‌عنوان یک ابزار برای اهداف مشخصی انجام می‌شده است.

 2. ایجاد رزومه یا اثبات قابلیت‌ها:

این احتمال نیز قوی است که این افراد با ثبت این مدارک قصد داشته‌اند توانایی‌های خود را نشان دهند. به عبارت دیگر، فیلم‌ها و عکس‌ها شاید به‌عنوان یک نمونه کار برای نشان دادن مهارت در کنترل، شکنجه، یا اجرای دستورات غیرقانونی تهیه شده باشد، تا برای خود جایگاهی در یک سازمان یا حلقه جرم دیگر به دست آورند.

اینکه حتی صدا، تصاویر روزمره و تمام جزئیات زندگی ثبت و ضبط شده است، نشان‌دهنده سطحی از برنامه‌ریزی و هدف‌گذاری بلندمدت است. چنین رفتارهایی معمولاً در چارچوب فعالیت‌های مستقل یک گروه کوچک نمی‌گنجد و نیازمند پشتیبانی و هماهنگی با دیگران است.

به یاد دارم، همان روزهای اول که ما را به طبقه بالا بردند، تمام راه‌های ارتباطی و حتی کوچک‌ترین احتمالات را از بین بردند..

وقتی خانمم وارد آشپزخانه شد، تمام ابزار تیز را از آشپزخانه جمع کرده بودند فقط یک چاقوی کوچک مانده بود، آن‌هم نه برای ما، بلکه برای خودشان. تمام کابینت‌ها را چسب زده بودند. کشوهای کوچک و بزرگ را مهر و موم کرده بودند، هیچ وسیله‌ای باقی نگذاشته بودند که حتی فکر کنیم می‌توانیم کاری بکنیم.

حتی خودکار و کاغذ را هم جمع کرده بودند. هیچ چیز نبود. نه برای نوشتن، نه برای طراحی یک پیام کوچک و نه حتی برای پرت کردن حواسشان. قرآن‌ها، کتب دعا، حتی تسبیح‌ها را برداشته بودند.

هیچ چیزی باقی نمانده بود. هر چیزی که ممکن بود حتی ذره‌ای خطر برایشان داشته باشد، از دسترس ما خارج شده بود.، حتی زباله‌های روزمره. اگر آشغال‌ها را از آشپزخانه بیرون می‌بردند، درست جلوی چشم ما بازشان می‌کردند. ذره‌ذره‌شان را می‌گشتند تا مطمئن شوند چیزی در آن‌ها مخفی نشده باشد.

آن‌ها به همه‌چیز فکر کرده بودند. حتی احتمال اینکه شاید پیش از این چیزی را در جایی پنهان کرده باشیم و حالا بخواهیم از آن استفاده کنیم. هیچ چیزی از نگاهشان پنهان نمی‌ماند. خمیر دندان و مسواک‌ها را هم برداشته بودند. اگر می‌پرسیدیم:می‌توانم مسواک بزنم؟جوابشان واضح بود: اینجا مسواک نداریم.

فکر این را هم کرده بودند خمیر دندان هم خطرناک است. نکند بخوریمش و حالمان بد شود. یا شاید حتی با مسواک کار عجیبی کنیم.

این اقدام‌ها به ظاهر کوچک، هرکدام یک پیام داشت: اینجا هیچ کنترلی در دستان شما نیست. حتی چیزی برای کوچک‌ترین عکس‌العمل هم نخواهید داشت.

این دقت و نظارت بی‌وقفه نشان از یک نقشه دقیق و بلندمدت داشت. هیچ چیز تصادفی نبود. این‌ها آدم‌هایی نبودند که صرفاً از روی یک هوس زودگذر یا تصمیمی شتاب‌زده کاری کنند.

ما اسیر نقشه‌ای بودیم که از پیش طراحی‌شده بود، در دامی که سال‌ها برای آن زمینه‌چینی کرده بودند..

زن آشنا گرداننده اصلی باند گروگانگیران رشت

متهم اصلی آن خانم بود که بعدها مشخص شد سابقه دار است به نظر بسیار حساب‌شده عمل می‌کرد. بی‌دلیل نبود. او 20 سال مسئول حسابرسی یک شرکت بود و به دقت در بررسی عادت داشت

با مدارکی که به دست آمده و بخشی از ماجرا روشن شده است. آن‌ها برای پول آمده بودند. طبق شواهد قبل تر هم تنها در 10 روز، نزدیک به چهار میلیارد تومان از فردی که هدف اولیه‌شان بود، اخاذی بودند. این اتفاق در سال 1397 رخ داد.

سابقه دار بود به نظر بسیار حساب‌شده عمل می‌کرد. بی‌دلیل نبود. او 20 سال مسئول حسابرسی یک شرکت بود و به دقت در بررسی عادت داشت. نه‌تنها ما، بلکه تمام همسایه‌ها، بستگان و حتی زندگی روزمره‌مان را زیر نظر گرفته بودند. 12-13 سال با ما رفت و آمد داشت، همه‌چیز را درباره ما می‌دانست؛ کجا می‌رویم، چه داریم، چه نداریم.

مادر خانواده که هنوز پر از بغض است می گوید :

 خانه‌ای که اکنون شاید زیبایی و آرامشش نظر بسیاری را جلب کند، تا همین شش ماه پیش در ویرانی و نابودی مطلق به سر می‌برد.در حدی که بعد از آزادی  برای بازسازی خانه، نزدیک به 20 نفر از آشنایان و دوستان به کمک ما آمدند. این افراد به مدت دو هفته شبانه‌روز کار کردند، از طبقه‌ای به طبقه دیگر رفتند و خانه را به حالتی بازگرداندند که گویی هیچ حادثه‌ای رخ نداده است. حتی اکنون هم با وجود تمام تلاش‌ها بسیاری از آثار آن روزهای تلخ همچنان باقی مانده‌است.

هیچ‌کدام از این افراد، حتی پس از دستگیری، کوچک‌ترین اقراری نکردند. هیچ توضیحی برای آنچه که انجام دادند، ندادند. تمام بازپرس‌ها، وکلا، دادستان، همه کسانی که مسئول پرونده بودند، از آن‌ها پرسیدند. اما پاسخ همیشه یکی بود: ما جا و مکان نداشتیم، فراری بودیم و اینجا اموال داشتیم. می‌خواستیم زندگی ایده‌آلی برای خانواده‌مان بسازیم.اما چگونه می‌توان زندگی ایده‌آل ساخت در حالی که بهای آن، زجر و شکنجه دیگری است؟ این پرسش، همچنان برای ما بی‌پاسخ مانده است.

آن‌ها می‌گفتند که برای بچه‌هایشان و پدر و مادرشان می‌خواستند زندگی بهتری فراهم کنند. اما با چه حقی؟ چه منطقی؟ آیا کشتن، زجر دادن، نابود کردن زندگی یک خانواده دیگر راه رسیدن به آرزوهایشان بود؟

حیرت انگیز ترین گروگانگیری تاریخ جنایی ایران

ماجرای این خانواده، نه تنها تلخی‌های فراوانی برای قربانیان به همراه داشت، بلکه مسئولان و ناظران پرونده را نیز متحیر کرده است. این افراد به طرز عجیبی توانسته بودند خود را بی‌تقصیر جلوه دهند و انگیزه‌شان را چیزی جز نیاز مالی و تأمین زندگی برای خانواده‌های خود عنوان نکنند.

هم‌اکنون، خانواده قربانی به بازسازی زندگی خود مشغول هستند، اما زخمی که بر روحشان نقش بسته، به این زودی‌ها التیام نخواهد یافت. همان‌طور که یکی از اعضای خانواده می‌گوید:

ما همچنان در شوک هستیم. نه فقط از آنچه که اتفاق افتاد، بلکه از اینکه چرا و چگونه انسان‌هایی می‌توانند این‌گونه رفتار کنند. هیچ منطقی نمی‌تواند چنین اعمالی را توجیه کند.

این داستان، تصویری از بی‌رحمی و خودخواهی است که در عین حال، پرسش‌هایی جدی درباره عدالت و انسانیت مطرح می‌کند. پرونده‌ای که شاید هرگز پاسخ کاملی برای آن یافت نشود.

پلان نهم : انتقال به دفترخانه ها برای به نام زدن اسناد ملکی

آقای علم خواه از روزی می گوید که همسرش را با تهدید به قتل بچه هایش به دفترخانه انتقال دادند :

وقتی همسرم را بردند تا وکالت‌نامه‌ای را امضا کند، همه چیز زیر سایه داروهایی بود که به او خورانده بودند. شرایط روحی و جسمی‌اش اصلاً مساعد نبود، اما هیچ‌کس شک نکرد. حتی دفترخانه‌ای که او را بردند برای امضا هم هیچ پرسشی نکرد.

بعد از آزادی، خودم به دفترخانه رفتم. بهشان گفتم: تو که همسر من را می‌شناختی! چطور متوجه نشدی که چیزی درست نیست؟ چندین بار همسرم همراه من به اینجا آمده بود. بارها برای تنظیم اسناد و قراردادهای کاری، موکلانم را به اینجا می‌فرستادم. تو حتی به احترام این شناخت و دوستی، نمی‌توانستی شک کنی که این فرد، در آن شرایط، ممکن است تحت فشار یا فریب باشد؟

مادر خانواده با بغض و اشک از آن روز نفرت انگیر می گوید :

وقتی مرا برای امضا بردند، گفتند کوچک‌ترین حرکتی کنی، دیگر اصلاً نه خودت زنده می‌مانی و نه خانواده‌ات. بچه‌هایت را دیگر نمی‌بینی. پسرکوچکم را به لوستر خانه آویزان کردند.

این تهدیدها به همین جا ختم نمی‌شد. گفتند: اگر حرفی بزنی یا کوچک‌ترین مقاومتی کنی، نه تنها خودت را نابود می‌کنیم، بلکه بچه‌ات را هم جلوی چشمانت می‌کشیم.تصور کنید، یک مادر در چنین شرایطی چه کاری می‌تواند انجام دهد؟

این مادر در نهایت تحت فشار و در حالی که به گفته خودش، هیچ چاره‌ای جز اطاعت نداشته، همراه آن‌ها می‌رود. او با حسرت می‌گوید: آن‌ها از علاقه من به فرزندانم سوءاستفاده کردند. اگر هر کسی دیگری بود، شاید آدم توان مقاومت داشت، اما وقتی پای جان بچه‌ها وسط باشد، همه چیز فرق می‌کند. این شکنجه‌ای است که هیچ‌کس نباید تحمل کند.

پلان دهم : فوت مادر بزرگ خانواده در اسارتگاه گروگانگیران بی رحم و خاکسپاری سوت و کور !

براساس اطلاعات موجود، متهمان سعی داشتند با ایجاد فشار روانی، قربانی را در وضعیت شکننده‌ای قرار دهند. این فشارها شامل تهدید، تحقیر و زجر روحی بود که حال روحی مادر را به شدت تحت تأثیر قرار داده بود.

شواهد نشان می‌دهد که این افراد علاوه بر شکنجه روانی، اقدامات خشونت‌آمیز فیزیکی نیز انجام داده‌اند. قربانی بارها مورد ضرب‌وجرح قرار گرفت و با توجه به وضعیت جسمی ضعیفش، نتوانست این آزارها را تحمل کند.

در لحظات پایانی، حال مادر بزرگ خانواده به شدت وخیم شد. با این حال، اعضای باند نه تنها هیچ اقدامی برای انتقال او به مراکز درمانی انجام ندادند، بلکه مانع ورود افراد دیگر برای ارائه کمک شدند.

این رفتار بی‌رحمانه و خودداری از اجازه کمک پزشکی نشان‌دهنده قصد و نیت متهمان در آسیب رساندن به قربانی بود.

مادر خانواده پس از تحمل شکنجه‌های متعدد و با وخامت شدید حال، جان خود را از دست داد. این حادثه به شدت بر خانواده قربانی و حتی مأمورانی که پرونده را بررسی می‌کردند، اثرگذار بوده است.

دختر داغدار و سیاهپوش می گوید :

این افراد از هر راهی برای شکستن روحیه مادرم استفاده کردند. حتی وقتی حال او بد شد، به عمد اجازه کمک ندادند. نمی‌توانیم باور کنیم چنین قساوتی از انسانی سر بزند.

وقتی قرار شد اورژانس بیاید گروگانگیرها به دروغ گفتند همه جا نفوذ دارند و اورژانسی ها خودی هستند سپس همان زن که متاهل است و شوهر بچه دارد اما نمی دانیم چطور همه اش با این مردان بود حتی پیامک هایشان نشان از رفتارهای غیراخلاقی آنها با هم دارد در نقش دختر مادرم با اورژانس به بیمارستان رفت بعد از فوت مادرم من را با تهدید برای خاکسپاری مادرم بردند حتی اجازه ندادند خواهر کوچکترم که وابستگی زیادی به مادرم داشت در این مراسم باشد من از ترس جان بچه هایم آرام رفتم با دلی پر از خون برگشتم و باور نمی کنم مادرم که این همه میهمان در حسینیه داشت اینقدر سوت و کور دفن شده باشد.

پلان یازدهم : دسیسه گروگانگیرها برای راندن آشنایان وکیل دادگستری از پیگیری سرنوشت آنها

پدر خانواده هنوز باور ندارد خانواده اش و آشنایان حتی مسئولان مدرسه بچه هایش اصلا به ناپدید شدن ناگهانی آنها شک نکرده اند :

گروگانگیرها با اقداماتی برنامه‌ریزی‌شده تلاش می‌کردند هرگونه ارتباط خانواده با بیرون را مختل کنند.  این افراد ما را شب‌ها بیدار نگه می داشتند تا روزها بخوابیم، هدفشان این بود که اگر کسی در طول روز جلوی درآمد یا صدایی شنیدیم، متوجه نشویم و واکنشی نشان ندهیم. این رفتارها به‌طور دقیق و حرفه‌ای انجام می‌شد.

 باگوشی های ما پیامک‌های تهدیدآمیز و توهین‌آمیز به دوستان و آشنایان ارسال می کردند تا اطرافیان پیگیر احوال ما نشوند. یکی از دوستانم پیامک‌هایی را نشان داد که مثلا ما  با لحن تند و تهدیدآمیز از او خواسته بودیم  دیگه سراغمان را نگیرد.

از سوی دیگر  برخی از همسایه‌ها اطلاعات غلط به اطرافیان ما می دادند مثلا گفته بودند ما خانه را ترک کرده‌ایم و به تهران رفته‌ایم یا خانه را اجاره داده‌ایم. این موضوع باعث شد هیچ‌کس پیگیر وضعیت ما نشود و حتی نزدیک‌ترین آشنایان تصور کنند ما دیگر در این محل زندگی نمی‌کنیم.

این رفتارها به حدی دقیق و هماهنگ بود که همسایگانی که سال‌ها با ما ارتباط نزدیک داشتند نیز باور کردند. تصور کنید خانواده‌ای با هشت یا 9 عضو، ناگهان ناپدید شود و کسی حتی تردیدی نکند که چه بر سر آن‌ها آمده است حتی برادرانم و گلایه دارم از مسئولان مدرسه بچه ام که تا روز مثلا چهارشنبه به مدرسه رفته بود و شهریه اش هم منظم پرداخت شده بود و ناگهان نرفته بود یعنی وقعا نباید پیگیر می شدند حتی زنگ بزنند و بشنوند دیگر بچه ام مدرسه نخواهد رفت نباید حساس شوند.

فوت مادر آقای وکیل و غیبت پر اندوه او در مراسم خاکسپاری

حتی زندانی هم باشی برای بودن در مراسم تشییع پیکر مادر و پدر مرخصی می دهند یا تحت الحفظ اجازه حضور می دهند اما این گروگانگیران بویی از انسانیت نبرده اند !

علم خواه از لحظات دردناک دیگری سخن گفت :

 چند روز بعد از فوت مادرم بود که یکی از گروگانگیرها فوت مادرم را با خنده و تمسخر به من اطلاع داد. آن لحظه من یک لیوان آب سرامیکی دستم بود. ناگهان ‌با لیوان به سرم زد. سرم شکست و خون فوران کرد.

 بعد از اینکه سرم را شکستم، با چاقو به طرف من حمله کردند و گفتند که سرت را شکستی، می‌خواهی داستان درست کنی؟ و شروع کردند به کتک زدنم، وقتی دیدند گریه می‌کنم، چاقو را کنار گذاشتند. اما همچنان به رفتارهای تهدیدآمیز ادامه می‌دادند آنها من را به دستشویی بردند و زخم سرم را با آب خالی شستند و با روسری همسرم بستند بدون اینکه نگران شوند شاید عفونت کند ! بعد از آزادی فهمیدم برادرانم از دستم گله مند بودند چرا به تماس ها و پیامک آنها بی اعتنا بودم حتی وقتی مادرم فوت کرد، بیشتر خانواده به جای اینکه پیگیر شرایط شوند، از من دور شدند. حتی برخی از بستگان با لحنی کنایه‌آمیز می‌گفتند چرا سر قبر مادرش نیامده‌، انگار که من مقصر بودم. این حرف‌ها باعث می شد فشار روانی بیشتری را تحمل کنم.

پلان دوازدهم : روزنه امید در اختلاف شدید گروگانگیرها با هم و موبایل رازگشا !

آقای علم خواه به شانس خودشان اشاره کرد چرا اگر این اتفاق نمی افتاد گروگانگیرها قرار گذاشته بودن 10 روز بعد با خوراندن قرص برنج یا بازکردن گاز خانه  خودکشی دسته جمعی را صحنه سازی کنند و همه 8 نفر آنها را به قتل برسانند :

روزنه امید برای نجاتمان  زمانی به وجود آمد  که اختلافات مالی میان گروگان‌گیران به درگیری شدیدی انجامید. این درگیری‌ها به حدی شدت گرفت که یکی از طرفین علیه دیگری شکایت کرد و موضوع به دستگاه قضایی کشیده شد.

آنها 3 ماشین سانتافه ، چانگان و کوییک ما را برای فروش به دوست پسر همان زن آشنا در کرج فروختند اما پول گیرشان نیامد سر همین با او درگیر شدند و انگار بدجوری کتکش زده بودند تا اینکه آن زن به یکی از گروگانگیران پیام داده بود بیا خانه ام سهمت را می دهم او وقتی رفته بود 3 مرد نقابدار کتکش زده بودند بعد نیمه جان در صندوق عقب ماشین شاهین گذاشته و با تصور اینکه می میرد جسدش را در جنگل اطراف رشت رها کرده بودند اما این مرد توسط پیرمردی نجات پیدا کرده بود و از آن زن شکایت کرده بود.

با ورود بازپرس پرونده این گروگانگیر اصرار کرده بود موبایلش هم به سرقت رفته است که با حضور ماموران در خانه آن زن همزمان با بازداشت زن شیطان صفت و بازرسی از ماشین شاهین در صندوق عقب آثاری از خون را دیدند و در داشبورد موبایل را پیدا کردند.این گروگانگیر و وکلایش اصرار به گرفتن موبایل داشتند و بازپرس برای نمونه برداری از اثر انگشت مردان نقابدار و شناسایی آنان موبایل را ضبط کرده بود و موبایل را به گروگانگیر پس نداد.

همزمان این گروگانگیر که مستاصل شده بود با توجه به وکیل بودن پدر خانواده از او می خواهد وکالتش را بپذیرید و مرتب می گوید می دانی که مقصر آن زن بود نه ما ! و البته تهدید می کند موبایل روشن خواهد بود و اگر کوچکترین خطایی بکنی همه گروگان ها را خواهیم کشت.

آقای علم خواه می پذیرد و با هم به دادسرا می روند آنجا بود که از یک غفلت گروگانگیر استفاده کرده و به آشنایی اطلاع می دهد و کمک کی خواهد همزمان با اطلاع آن آشنا بازپرس هم به ماجرای موبایل گروگانگیر شک می کند و دستور می دهد رمز موبایل بازگشایی شود و  در ادامه، با شکستن قفل موبایل‌ها، تصاویری به‌دست آمد که حقایق تکان‌دهنده‌ای را فاش کرد.

این تصاویر نشان می‌داد که دست و پاهای اعضای خانواده علم‌خواه با زنجیر بسته شده و آن‌ها تحت شکنجه‌های شدید قرار گرفته بودند. شواهد به‌دست‌آمده، از جمله فیلم‌هایی که خشونت و بدرفتاری با این خانواده را ثبت کرده بود، نقش مهمی در اثبات جرم و پیشبرد تحقیقات ایفا کرد.

پلان سیزدهم : حمله پلیس به دخمه گروگانگیران و پایان اسارت 29 ماهه !

 با همکاری آن فرد آشنا و بازپرس، تیم‌های عملیاتی با بررسی دقیق پرونده و هماهنگی کامل، در یک اجماع به دستور حمله رسیدند. نیروهای پلیس با برنامه‌ریزی دقیق وارد محل شدند و تمامی گروگان‌ها را نجات دادند. این عملیات که با همکاری نیروهای ویژه انجام شد، به آزادی کامل خانواده و پایان اسارت سه  ساله آن‌ها منجر شد.

پدر خانواده می گوید :

ما واقعاً شاهد بودیم که چگونه خداوند به ما کمک کرد و ما را از این شرایط سخت رها ساخت. لطف الهی بود که حقیقت آشکار شد و ما توانستیم نجات پیدا کنیم.

خانواده علم‌خواه جزئیات تکان‌دهنده‌ای از روزهای پایانی اسارت خود را اینگونه بیان کردند. آن‌ها از هفته‌های پراضطرابی سخن گفتند که مرگ و زندگی در هر لحظه به آن‌ها نزدیک بود.

خواهر زن آقای علم خواه توضیح داد:

 ما متوجه شدیم که قرار است اتفاقات مثبتی رخ دهد، اما تا زمانی که عملیات نجات انجام شود، هر لحظه مرگ را به چشم می‌دیدیم. آن‌ها هر لحظه ممکن بود ما را بکشند. برنامه‌شان این بود که ما را به مکان دیگری منتقل کنند، این خانه را بفروشند و از کشور خارج شوند.

 اختلافات میان اعضای باند به‌خصوص پس از خروج زنی که ظاهراً مغز متفکر باند بود، باعث شد سازماندهی آن‌ها به هم بریزد. آن زن پس از درگیری از خانه رفت و باند دچار تفرقه شد. وقتی باندشان از هم پاشید، ما کمی توانستیم نفس بکشیم. آن‌ها حتی تلاش کردند نشان دهند که مقصر اصلی او بوده و خودشان نقشی در ماجرا نداشتند. این فرصتی بود که ما از آن برای نجات خود استفاده کردیم.

پدر خانواده می گوید :

زمانی که ماجرا را به دوستی اطلاع دادم و منتظر کمک بودم، این موضوع را تنها به افراد محدودی از خانواده در میان گذاشتم. من، همسرم، برادر همسرم و پدر همسرم تا حدودی از این ماجرا اطلاع داشتیم. اما بیشتر از همه من، همسرم و برادر همسرم کاملاً در جریان بودیم.

 وقتی متوجه شدیم عملیات قرار است انجام شود، فشار روحی چند برابر شد. هر لحظه می‌ترسیدیم که گروگان‌گیرها از این موضوع مطلع شوند و ما را بکشند. 

آقا یکی از آن‌ها مرتب به من می‌گفت: تو امروز خیلی مشکوک رفتار می‌کنی.این نشان می‌داد که به چیزی شک کرده بودند و این موضوع استرس ما را بیشتر می‌کرد.

اوما در این مدت، تمام تلاشمان را می‌کردیم که رفتار عادی داشته باشیم و شک آن‌ها را برنیانگیزیم. اما با نزدیک شدن زمان عملیات، نگرانی‌ها بیشتر می‌شد. هر حرکتی از طرف ما می‌توانست به کشف نقشه و پایان زندگی‌مان منجر شود.

اختلافی که بین گروگان‌گیرها پیش آمد، یکی از عوامل اصلی نجات ما بود. این اتفاق، واقعاً خواست خدا بود. انگار معجزه‌ای رخ داده باشد. این اختلاف باعث شد که برنامه‌های آن‌ها مختل شود و در نهایت ما فرصتی پیدا کنیم تا از این وضعیت نجات یابیم.

در طول این مدت، ما دچار سندروم‌های روانی شدیدی شدیم. پس از نجات، برای بهبود وضعیت روانی به یک دکتر تراپیست مراجعه کردیم. اما متأسفانه به دلیل هزینه‌های بالای درمان و شرایط مالی، نتوانستیم ادامه دهیم و جلسات درمان را نیمه‌کاره رها کردیم.

 تجربه‌ای که پشت سر گذاشتیم، تأثیرات عمیقی بر روح و روان ما گذاشته است. تلاش برای بازگشت به زندگی عادی بسیار سخت است و نیاز به حمایت‌های مداوم روانی و مالی دارد.

بعد از نجات ما اصلاً در شوک بودیم. نمی‌دانستیم چه اتفاقی افتاده است. حتی بعد از نجات، هنوز هم می‌ترسیدیم. فکر می‌کردیم شاید دوباره به ما آسیب برسانند. ما آن‌قدر تحت فشار بودیم که وقتی از ما سوال می‌پرسیدند، نمی‌توانستیم حرف بزنیم. فقط گریه می‌کردیم و نگاه می‌کردیم.

 بعد از عملیات، ما را مستقیم به اداره پلیس منتقل کردند. رئیس پلیس استان گیلان و تیمش واقعاً با ما همدردی کردند. آن‌ها مدام دور ما می‌چرخیدند، به ما آب می‌دادند و می‌گفتند چرا حرف نمی‌زنید؟ چرا حالتان این‌قدر بد است؟

ا ما در آن لحظات نه تنها از شرایط جدید مطمئن نبودیم، بلکه آثار روانی و ترس از گروگان‌گیری هنوز هم بر ما سایه افکنده بود. حتی با اینکه آزاد شده بودیم، نمی‌توانستیم باور کنیم که همه‌چیز تمام شده است به برادرانم زنگ زدند و آنها حیرت زده به آگاهی آمدند تازه فهمیدند چرا ما نبودیم ما را به خانه خودشان بردند و مراقبمان شدند تا کمی حالمان بهتر شود.

مواجهه پدر خانواده با یکی از گروگانگیرها بعد از آزادی

 علم خواه درباره مواجهه حضوری با یکی از گروگان‌گیران در پلیس آگاهی رشت توضیح داد:

بعد از بازداشت، مجبور شدیم چند بار با زن آشنا که طراح اصلی گروگانگیری است مواجه شوم. من واقعاً نمی‌خواستم این اتفاق بیفتد، اما طبق روند قضایی مجبور شدم. در آن لحظات، با او صحبت کردم. به او گفتم: چرا این کار را کردی؟ چرا با آینده ما بازی کردی؟ به‌خصوص با آینده این بچه‌ها که می‌توانستند زندگی بهتری داشته باشند. چرا این‌قدر طولش دادی؟ اما او هیچ جوابی نداد. فقط سرش را پایین انداخته بود و سکوت کرده بود.

هرچه پرسیدیم و هرچه مأموران تلاش کردند تا از او پاسخی بگیرند، چیزی نگفت. من فقط می‌خواستم بدانم دلیل این همه ظلم چه بود. اگر مشکل مالی بود، او را می‌شناختیم و می‌توانستیم کمک کنیم. اما چرا این‌طور؟ چرا باید این‌همه مدت ما را در این شرایط نگه می‌داشتند؟

وقتی دیدم هیچ جوابی نمی‌دهد و هیچ توضیحی ارائه نمی‌کند، تلاش کردم به نحوی از آن‌ها پاسخی بگیرم. گفتم: تو را به جان بچه‌ات حقیقت را بگو، داستان چیست؟ کی پشت این ماجراست؟ اما باز هم هیچ جوابی نداد.. فقط سکوت بود.

تا امروز هرچه تلاش کردیم، نتوانستیم به پاسخ روشنی برسیم. آن‌ها فقط به این موضوع اشاره کردند که نقل‌وانتقال اموال باعث این گروگان‌گیری شده است که حدود 40 میلیارد تومان ارزش داشته است اما هیچ سرنخ دقیقی از پشت پرده ماجرا پیدا نکردیم.

متأسفانه، هنوز هیچ‌یک از اموال ما به ما بازنگشته است. فقط چند نفر از عوامل گروگان‌گیری بازداشت شده‌اند. برخی از افراد در حال بازجویی هستند، اما هیچ اطلاعات جدیدی درباره دارایی‌ها یا اموال ما ارائه نشده است.

علم‌خواه در ادامه توضیح داد که پس از آزادی و آغاز روند قانونی، از آن‌ها خواسته شد که موضوع را از طریق مراجع قضایی پیگیری کنند:

به ما گفته شد که با توجه به اتفاقاتی که رخ داده و شرایطی که پشت سر گذاشته‌ایم، باید به دادسرا مراجعه کنیم و شکایات خود را ثبت کنیم. این موضوع با ارشاد و راهنمایی مسئولان انجام شد. از همان ابتدا، تأکید کردند که برای بازگرداندن اموال و پیگیری حقوق قانونی‌مان باید به‌طور رسمی طرح شکایت کنیم و روند قضایی را طی کنیم. ما هم این کار را انجام داده‌ایم و منتظریم تا عدالت اجرا شود.

گلایه شدید از مسئولان مدرسه 

برای خانواده علم‌خواه، بازگرداندن فرزندان به مدرسه پس از سه سال محرومیت، چالشی بزرگ و فرسایشی بود. این وقفه که به دلیل گروگان‌گیری خانواده ایجاد شده بود، نه‌تنها بر روند تحصیلی فرزندان تأثیر گذاشت، بلکه مشکلات بسیاری را نیز در مسیر بازگشت آنان به سیستم آموزشی به وجود آورد.

یکی از انتقادهای جدی خانواده علم‌خواه به رفتار مدارس، عدم درک و همراهی در مواجهه با شرایط خاص آن‌ها بود. پدر خانواده توضیح داد: وقتی برای ثبت‌نام مجدد به مدرسه مراجعه کردیم، مسئولان گفتند که نام بچه‌ها را از سامانه حذف کرده‌اند زیرا به تماس‌های مدرسه پاسخ نداده‌ایم. این در حالی بود که ما درگیر شرایط سختی بودیم و امکان پاسخگویی به تماس‌ها را نداشتیم. این رفتار نشان‌دهنده بی‌توجهی به وضعیت خاص خانواده‌هایی است که در بحران هستند.

حتی پس از توضیح شرایط، برخی مسئولان مدرسه گفتند که باید جریمه بابت غیبت‌های سه‌ساله پرداخت شود. این درخواست نه‌تنها غیرمنطقی بود، بلکه به ما نشان داد که سیستم آموزشی به جای همراهی، موانع جدیدی ایجاد می‌کند.»

روند بازگشت به مدرسه برای فرزندان خانواده علم‌خواه بسیار طولانی و طاقت‌فرسا بود. یکی از اعضای خانواده گفت: ما دو ماه تمام درگیر رفت‌وآمد به مدرسه و آموزش‌وپرورش بودیم. در حالی که انتظار داشتیم مدارس با توجه به شرایط ویژه ما، با سرعت بیشتری مشکل را حل کنند، اما به نظر می‌رسید که اولویت آن‌ها بیشتر اجرای قوانین خشک اداری است تا حمایت از دانش‌آموزان.

وی افزود: در مواردی مسئولان مدرسه حتی از پذیرش مسئولیت خود شانه خالی می‌کردند و مدام مشکلات را به آموزش‌وپرورش یا بخش‌های دیگر ارجاع می‌دادند. این بی‌نظمی و عدم هماهنگی، فشار مضاعفی بر ما وارد کرد.

این تجربه نشان داد که سیستم آموزشی نیازمند بازنگری جدی در مواجهه با خانواده‌های آسیب‌دیده است. مدارس به عنوان اولین نقطه تماس، باید نقش حامی و همراه را ایفا کنند، نه این‌که با ایجاد موانع اداری یا درخواست‌های غیرمنطقی، وضعیت را برای این خانواده‌ها دشوارتر کنند.

علاوه بر مشکلات اداری، پیامدهای روانی و اجتماعی این بحران بر کودکان و خانواده به‌خوبی درک نشد. پدر خانواده گفت: «ما از مدارس انتظار داشتیم که شرایط روحی فرزندان ما را در نظر بگیرند، اما هیچ برنامه یا حمایتی برای کمک به بازگشت آنان به روال عادی ارائه نشد. این کمبود، آسیب‌های روانی را برای بچه‌ها بیشتر کرد.

این خانواده در پایان از بی‌توجهی مسئولان محلی نسبت به این حادثه، خواستار رسیدگی جدی و توجه به حقوق شهروندی شد. او گفت:

ما می‌خواهیم بدانیم آیا حقوق شهروندی در این کلان‌شهر وجود دارد یا نه؟ آیا منشور حقوق شهروندی برای ما معنایی دارد؟ سه نسل از خانواده ما در این شهر زندگی کرده‌اند. اگر ما را می‌کشتند و غریبانه در قبرستان دفن می‌کردند، کسی متوجه نمی‌شد. حالا که ده روز از این ماجرا گذشته و همه در جریان هستند، چرا هیچ‌کس نمی‌پرسد چه اتفاقی افتاده؟

من نه پولی خواستم و نه کمک مالی. فقط یک تماس ساده یا دلجویی کوچک هم می‌توانست تسکینی برای ما باشد. آیا واقعاً در شهرهای بزرگ دیگر هم این‌گونه رفتار می‌شود؟ در تبریز، اصفهان یا دیگر شهرها چنین بی‌تفاوتی‌ای وجود ندارد.

ما از مسئولان انتظار داریم به حقوق شهروندی احترام بگذارند و در برابر چنین مواردی سکوت نکنند. غفلت و بی‌توجهی به حقوق مردم در این شهر نباید به یک عادت تبدیل شود.

تشکر از مقامات قضایی و پلیس استان گیلان

آقای علم خواه در پایان از زحمات پلیس استان گیلان و مقامات قضایی استان بویژه بازپرس پرونده و دادستان که با جدیت در حال پیگیری این پرونده هستند تشکر و قدردانی کرد.

خبرنگار اعزامی : فتانه مرادی

تنظیم : مهدی ابراهیمی سردبیر رکنا

 

وبگردی