به گزارش رکنا، زن 60 ساله که مدعی بود شوهرش اجازه نمی دهد فقط برای یک بار به دیدار عروس و پسرش برود که چندین روز قبل لباس دامادی پوشیده است درباره قصه تلخ زندگی اش به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری طبرسی شمالی مشهد گفت: دریک خانواده 9 نفره به دنیا آمدم و پدرم که راننده اتوبوس بین شهری بود،مرا خیلی دوست داشت.
به همین خاطر دوران کودکی شیرینی را پشت سر گذاشتم تا این که در 14 سالگی یکی از همسایگان مرا برای خواهرزاده 16 ساله اش خواستگاری کرد.
پدر و مادرم با این اعتقاد که من درس می خوانم و «متین» هم شغلی ندارد و هنوز نوجوان است با این ازدواج مخالفت کردند ولی اصرارهای پدر متین به جایی رسید که پدرم به ناچار با ازدواجمان موافقت کرد و خانواده او از اهواز به مشهد آمدند و جشن عقدکنان ما را برگزار کردند.
اما مدتی بعد، از همسایگان شنیدم که مادر«متین» با ازدواجمان مخالف بود چرا که قصد داشت ،دختر برادر شوهرش را برای «متین» خواستگاری کند و به همین دلیل هم مدام درخانه با یکدیگر مشاجره داشتند.
طولی نکشید که با آغاز زندگی مشترک من راهی اهواز شدم و در خانه پدرشوهرم زندگی می کردم چرا که او نانوایی داشت و«متین»هم در نانوایی پدرش کار می کرد.
با آن که آن زمان در اهواز غریب بودم اما زمان جنگ بود و من هم مانند دیگر زنان در پشت جبهه فعالیت می کردم به همین خاطر با زنان زیادی دوست شدم و زبان عربی را هم یاد گرفتم ولی وقتی نتوانستم باردار شوم، دخالت های مادرشوهرم شدت گرفت و مدام من و «متین»را تحقیر و سرزنش می کرد.
خلاصه یکی از همسایگان مرا نزد پزشک متخصص برد اما همسرم درتنگنای عجیبی قرارداشت تا حدی که یک روز به خانه آمد و بدون هیچ دلیلی مرا زیر مشت و لگد گرفت.
بعد هم وسایل شخصی ام را درون چمدان ریخت و مرا به خانه پدرم فرستاد. غافل از این که من همان زمان باردار شده بودم. خلاصه نفهمیدم چگونه از «متین»جدا شدم و خانواده اش نیز پسرم را از من گرفتند.
من هم دیگر به اهواز نرفتم و در مشهد به زندگی ادامه دادم . البته گاهی از طریق دوستانی که در اهواز داشتم از حال پسرم باخبر می شدم اما نمی توانستم با او صحبت کنم تا این که من هم با مرد دیگری که همسرش را طلاق داده بود ازدواج کردم و صاحب 3 فرزند دیگر شدم؛ اما همسرم مردی پرخاشگر و بداخلاق بود و من چاره ای جز تحمل وسکوت نداشتم.
بعد از گذشت سال ها یک روز یکی از همسایگان اهوازی با من تماس گرفت و نشانی دبیرستانی را داد که پسرم درآن مدرسه تحصیل می کرد.
از شدت ذوق و شوق نفهمیدم چگونه خودم را به اهواز رساندم ولی نتوانستم با «میلاد»ملاقات کنم چرا که احساس کردم او هیچ تمایلی به دیدار با من ندارد!
خلاصه با چشمانی اشکبار به مشهد بازگشتم و کتک مفصلی از شوهرم خوردم اما این کتک ها به اندازه بغضی که داشتم دردناک نبود!
سال ها گذشت تا این که پسرم «حسین »متوجه شده بود برادری در اهواز دارد و این گونه با تلاش زیاد شماره تلفن او را به دست آورده و با «میلاد»صحبت کرده بود تا به دیدار با من رضایت بدهد!
بالاخره روز موعود فرارسید و من «میلاد»را در حرم امام رضا(ع) به آغوش کشیدم اما آن روز فقط اشک ریختم به طوری که حتی نتوانستم حالش را بپرسم با وجود این اشک هایم با او حرف می زدند و من با همین اشک ها خیلی با پسرم به گفت وگو نشستم.
از سوی دیگر همسرم از این ماجرا اطلاعی نداشت و من چند بار دیگر هم «میلاد»را ملاقات کردم و او دوباره به اهواز بازگشت تا این که حدود یک هفته قبل با من تماس گرفت و گفت قصد دارد با دختر مورد علاقه اش ازدواج کند به همین دلیل از من خواست تا در جشن او شرکت کنم اما هر کاری کردم شوهرم اجازه سفر به اهواز را نداد و من در شب عروسی پسرم فقط گریه کردم.
روز بعد «میلاد»تلفنی آرزو کرد که کاش در جشن او شرکت می کردم . اگر چه من عکس عروس زیبایم را دیدم اما اکنون شوهرم اجازه نمی دهد فقط برای یک بار به دیدار آن ها بروم ای کاش ...
با دستور سرگرد آبکه (رئیس کلانتری طبرسی شمالی مشهد)تلاش مشاوران زبده کلانتری برای گفت و گو با همسر این زن میان سال آغاز شد تا او بتواند به دیدار عروس و داماد برود.
ارسال نظر