ماجرای «جهادگران فراری» در منطقه سیلزده/ این افراد را شناسایی کنید! + تصاویر
رکنا: در این گزارش چند مجموعه عکس از سیل سیستان و بلوچستان دارد، اما مجموعه عکس پرترههای «بدون چَشم» از نیروهای جهادی، گیراتر است.
به گزارش رکنا، این مجموعه پرترهها از سیل چند وجه اشتراک دارند. لبخند، لباس خاکی، چهره آفتاب سوخته و، اما یک نشانه که در همه عکسها هست. چهرههایی بدون چَشم. کنجکاو میشویم؛ چشمان این آدمها چرا توی عکس نیست؟ «محسن عطایی»، عکاس خبرگزاری ما چند مجموعه عکس از سیل سیستان و بلوچستان دارد، اما مجموعه عکس پرترههای «بدون چَشم» از نیروهای جهادی، گیراتر است.
ایدهای که لبخند یک جوان سپاهی به ذهن عکاس انداخته: «به هیچ صراطی مستقیم نبود. هرچه اصرار میکردم نه مصاحبه میکرد نه دوست داشت عکس بگیرد. از نزدیک دانههای عرقی که روی چهره نیروهای جهادی در لباسهای مختلف نهادهای مختلف مینشست را میدیدم؛ زحمتی که صبح تا شب بین آن گل و لای میکشیدند را. دوست نداشتم دل بکنم و عکسشان را نگیرم.»
محسن عطایی؛ عکاس مجموعه پرترههای «بدون چَشم» از نیروهای جهادی
مردان و بانوان جوان و جهادگری را میگوید که توی همان قاب بدون چشم هم میتوان تردستی هایشان را دید؛ چهرهی خستگی را عوض میکنند و لباس لبخند به آن میپوشانند. عکاسها باید لحظهها را شکار کنند و عطایی میگوید: «یک آن این ایده به ذهنم رسید. قول دادم چشم هایشان مشخص نباشد. رضایت دادند و این مجموعه عکس منتشر شد.» قصه این نیروهای جهادی را از عطایی پرسیده ایم و برایتان روایت میکنیم.
بیاتیکت و گمنام
یکی از بچههای نیروی دریایی پایگاه یکم هرمزگان بود. وقتی به آنها رسیدیم سه روز بود که خانهها را تمیز میکردند. از روز اول سیل آنجا بودند. خیلیهایشان نامشان را نمیگفتند و حتی بعضی وقتی دوربین دستمان میدیدند عمدا اتیکت نامشان را میکندند، مثل این یکی. وقتی میگفتی حداقل نام کوچکت را بگو، میگفت: نیروی جهادی دیگه! فضا کلا همینطوری بود. آدمهای پرتلاش، فراری از نام و نشان. انگار گمنام بودن برای خودش عالمی داشت. اینجا توی محله سنینشین یکی از روستاهای «سدیج» کار میکردند. این جوان همان کسی بود که فراری بودن او از نام و نشان، ایده این مجموعه عکس را به ذهنم رساند.
ماهی گیری از فردای سیل
گاهی جهاد یعنی یک لیوان آب تمیز
از بچههای دانشکده علوم پزشکی هرمزگان بود. یک سطل با کلی لوله آزمایشگاهی دستش بود. خیلی عجله داشت. هر جا میرسید کمی آب از مخازن برمیداشت و آزمایش میکرد تا مطمئن شود آبی که مردم مینوشند سالم است. ایستاده بودیم به حرف زدن که خبر آمد در یکی از روستاها مردم از آب ساکن شده در یک گودال برای شرب استفاده میکنند. دستپاچه، دوید تا خودش را به روستا برساند. جهاد شاید گاهی وقتها همین باشد؛ جوانی برای یک لیوان آب خوش و پاک از گلوی مردم پایین رفتن، میدود. مردی که در عکس یک عکاس، دیدن نیم چهره اش هم کافی است تا بگویی: خداقوت جوانمرد!
گلیتر از بقیه بود
دیدن این عکس و شنیدن ماجرای آن هم خوب است تا شاید احساس کنی نسل فرماندههای دفاع مقدس ادامه دارد. همان جوانهای خوش فکری که خودشان برای شهادت و خدمت پیشی میگرفتند از نیروهایشان. نشان به آن نشان که در این قاب هم سرپرست ناوگروه، گلیتر از بقیه نیروها بود. روی اتیکت لباسش نوشته مصطفی قائمیفر، ناوگروه شهید مهدوی. بیشتر از بقیه کار میکرد برای مردم سیل زده. ادعایی نداشت و خودش را نیروی جهادی میدانست. من از نزدیک دیدم سرپرستی گلیتر از نیروهایش بود، درست وقتی این قاب را میبستم.
آقا مهندسِ خیلی گمنام
چهره نیمه پوشیده اش را عمداً کامل پوشاند وقتی خواستم عکس بگیرم. یکی از مسئولان و مهندشان بازرسی بسیج فاتحین بود. از چند نفر از بچههای جهادی شنیدم مدرک تحصیلی بسیار بالایی دارد، اما مثل یک نیروی ساده در منطقه بود و مدیریت میکرد. مسیر آبها را بررسی و راهها را رصد میکرد تا بتواند مسیرهای جدید ایجاد کنند. از تهران آمده بود. همین که قرار شد عکسش را بیندازیم، پارچه روی صورتش را بالاتر آورد تا چیزی پیدا نباشد. به او قول دادم تصویرش پیدا نخواهد بود. از قصد چشمها را نگرفتیم. این یکی، اما تمام صورتش را هم پوشاند.
مرا یاد شهید هادی انداخت
از این سه جوان که نگویم، پر از انرژی بودند. آنکه انگشتان دستش را به نشانه پیروزی بالا برده میگفت: آقا میخواهی چفیه را در بیاورم تا فردا نگویند باز این نیروهای جهادی ریا کردند. اصلاً میشود بیخیال عکس گرفتن از ما شوی. آن یکی که چفیه خاکی دور گردن داشت خیلی آرام بود. خنده هایش، نوع حرف زدنش مرا یاد شهید «ابراهیم هادی» میانداخت. بالاخره به واسطه علاقهای که به این شهید دارم، درباره اش خوانده ام و فیلم دیده ام. آن یکی هم مثل بقیه، اگر به خودش بود این عکس را هم نمیانداخت، گمنامی را بیشتر دوست داشت. جوانهای پای کار و فعالی بودند.
رفاقت بچههای ارتش و سپاه
تکاور نیروی دریایی ارتش بود. بچههای ارتش و سپاه خیلی خوب و صمیمی در کنار هم بودند. محدودههای مختلف را تقسیمبندی کرده بودند و هر گروه کار یک قسمت را انجام میداد. تکاورها سریع عمل میکنند. آموزش دیده بودند و ورزیده. مردم وقتی میدیدند نیروهای نظامی این طور پای کار آمده اند، حس خوبی داشتند. نیروهای نظامیای که خیلی خوب فهمیده بودند، سلاح یک فرمانده یا سرباز، فقط گلوله و اسلحه نیست، مردم آن کشور هم هستند. این روستا گلیتر از بقیه روستاها بود. من تکاورهایی مثل این آقا دیدم که نگفتند این کارها چه ربطی به مای تکاور دارد. جانانه خانهها را از گل و لای پاک میکردند.
سیل، آبدیدهشان کرده بود
لباسشان مثل بقیه لباسها نبود، خاکی رنگ بود. به همین دلیل گل و لایی که روی آن مینشست، کمتر دیده میشد. این «داوود بارگاهی» خیلی آدم شادی بود. وقتی به آنها رسیدم، داشت بیلش را تمیز میکرد تا فردا دوباره از آن استفاده کند. ما به آخرِ وقت کار آنها در این روستا رسیده بودیم و روستا به روستا میگشتیم. بعد از ساعتها کار سخت، شادی را بیشتر در چهرهشان میشد دید تا خستگی. یک چیز جالبی هم که در این منطقه دیدم انگیزه، دقت و سرعت نیروها بود. نیروهای جهادی و نظامی که تجربه سیل آققلا، لرستان و خوزستان آنها را آبدیده کرده بود، بدون معطلی با در نظر گرفتن شرایط فرهنگی و اقلیمی بهترین کار را در کمترین زمان ممکن انجام میدادند.
رفاقت به سبک فرمانده
«عباس غلامشاهی»، فرمانده بود. دور تا دور روستا میچرخید. با بچههای ارتش، سپاه و نیروهای جهادی مثل یک رفیق قدیمی و صمیمی حرف میزد. خیلی دوستانه به کارها نظارت میکرد. فرمانده برای خودش کیا و بیایی داشت. اما اینجا خودش را یک نیروی جهادی بیشتر نمیدید. این را از رفتار متواضعانه اش میشد، فهمید. روی سینهاش یک پیکسل عکس سپهبد شهید سلیمانی را چسبانده بود. پیکسلی که روی سینه خیلی از بچههای سپاهی بود. یک جا برای فرمانده فرش پهن کردند که بیا، بنشین و کمی استراحت کن، اما گفت که اول باید این راه را باز کنند.
فرش قرمز برای سیلزدهها
نیروی تکاور ارتش بود. اصرار میکرد: به من فقط بگو نیروی جهادی. با اسم و رسمم کار نداشته باش. لباس نظامیاش را درآورده بود. با لباس معمولی بود. تی و بیل روی شانهاش گذاشته و آدم شادی بود. لبخند میزد و با همه شوخی میکرد. آمده بود تا خانه سیلزدهها را برق بیندازد. تی بکشد تا خانه آماده پهن کردن قالی شود.
قالی که پهن میشد، یعنی اهل خانه دوباره میتوانستند آنجا زندگی کنند. روح زندگی به روستا برمیگشت.
یک ـ یک مساوی!
نیروی جهادسازندگی میناب بودند اگر اشتباه نکنم. این یکی پیرمردی جانباز و رزمنده دوره دفاع مقدس بود. یک کهنه سرباز واقعی. میگفتم: حاج آقا با این سن و سال خسته نمیشوی؟ می گفت: هر وقت تو خسته شدی من هم خسته میشوم. خندیدم و گفتم: یک ـ یک مساوی، بیحساب شدیم. این آقای جوان هم مسئول گروه بود. زمانی به آنها رسیدیم که داشتند خانهها را تمیز میکردند. دیدم یک گروه ۳۰ نفره از آنها یکجا جمع شدهاند. با هزار و یک زحمت ماشینی که زیر گل و لای مانده بود را بیرون کشیدند. کار سخت و جانفرسایی بود. اما نه کسی نق میزد و نه گله میکرد. صورتشان خیس عرق بود، اما پر از انرژی و انگیزه بودند.
بفرمایید ناهار سرد
روپوش بارانی نیروی دریایی پوشیده بود. وسایل خانههای روستا را از گل و لای بیرون آورده بودند و تمیز میکردند تا خسارات مالی سیل برای اهالی کم شود.
هر روز از ساعت ۵ و ۶ خودشان را به روستاها میرساندند، یک بند تا ۷ عصر کار میکردند، بعد میرفتند و فردا دوباره میآمدند. به این گروه که رسیدم ساعت ۵ عصر تازه داشتند ناهار میخوردند. در واقع عصرانه بود. سرد، کم و خبری از غذاهای آنچنانی نبود.
سیلزدههای خوشحال
از بچههای اورژانس اجتماعی بودند. دو تیم در هر گروه دو سه نفر آقا و یکی دو نفر خانم. به تمام روستاهای محدوده سر میزدند. کارشان پشتیبانی، بررسی مسائل روحی و روانی مردم پس از سیل، ایجاد آرامش و کاهش استرس سیلزدهها بود. از این خانم شرایط مردم را پرسیدم. خندید و گفت: شکر خدا پر از انگیزهاند، روحیه خوبی دارند. مردم روستاها میگویند که درست است که سیل آمده، اما ببینید مردم خودشان را برای کمک به ما رساندهاند.
مردان راه روی پل سدیج
حضورشان خیلی قوت قلب بود. بچههای راهداری را میگویم. این آقا روی پل سدیج ایستاده بود. پلی که نیمی از آن خراب شده بود. کلا آن محدوده ۴-۳ پل داشت که خراب شده بودند و یکی سالم مانده بود. اوضاع را پرسیدم، گفت: امکانات بیشتر شود خیلی زود کار را تکمیل میکنیم. خیلی از مسیرها را باز کرده بودند. پایین پل را که نگاه میکردی، فقط گوشهای از کاپوت یک نیسان را تشخیص میدادی که کامل در گل فرو رفته بود. بومیها میگفتند راننده قصد عکس گرفتن از سیل را داشته که ناگهان طغیان آب ماشین را برده بود. شکر خدا خودش توانسته بود فرار کند. درواقع و متاسفانه خودش ماشینش را به کام سیل فرستاده بود.
ناجیان روستای حاجیآباد
نیروی امداد و نجات دریایی بود. اصلش را بخواهید ماجراهای خشکی ربطی به کار اینها ندارد. با این حال از همان ساعتهای اول خودشان را رسانده بودند. بعضی جاها سیل رفته بود، اما گودیهای بزرگی از آب ایجاد شده بود.
مثلا در روستای حاجیآباد، در یک نقطه امن، کمپی با چند چادر برای مردم برپا کرده بودند تا اهالی از گزندهای بعد از سیل در امان بمانند. تجهیزات و لوازم مورد نیاز خانوادهها را با راهنمایی نیروهای بومی بین مردم تقسیم میکردند. چشمانش سرخ از بیخوابی بود. پرسیدم: چند ساعت خوابیدی؟ گفت: این ۴-۳ روزه فقط سه ساعت آن هم بین راه. این وضعیت بیشتر نیروهای امدادی بود.
خانم دکتر، فراری بود
تیم پزشکی سپاه پاسداران بودند. دو سه پزشک داوطلب هم همراهشان بود. به ما گفتند یک خانم دکتر بین اینها هست. همین که متوجه شده بود چند عکاس و خبرنگار به منطقه آمدهاند، به یکی از روستاها رفته بود. تلفن همراهش را هم جواب نمیداد. خانم دکتر نه دوست داشت عکس بگیرد، نه مصاحبه کند. این آقای جوان قبل از اینکه من به این روستا برسم، پای یکی از اهالی که پیچ خورده بود را پانسمان کرده بود. تا به بیمارستان جاسک منتقل شود. میگفت دو روز و نیم است که به اینجا آمده، نیروهای پزشکی هر کاری از دستشان برمیآمد انجام میدادند. از یک پانسمان ساده تا کارهای بیشتر.برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.
ارسال نظر