اعتراف یک زن به اتهام کودک آزاری مرگبار پسرش
رکنا: مادر جوانی که در برابر اتهام سنگین مرگ پسرش قرار گرفته ادعا کرد کودکآزار نیست.
این مادر 26 ساله که فاطمه نام دارد در جریان مرگ پسر سه سالهاش از سوی پلیس بازداشت شده است اما اتهام کودک آزاری را قبول ندارد.
حادثه مرگ خاموش محمد حسین روز 14 بهمن ماه امسال بعد از یک روز کما و بر اثر خونریزی مغزی رخ داد.
این کودک خردسال حاصل ازدواج زوجی جوان بود که در ادامه راه نتوانستند با هم تفاهم داشته باشند و سرانجام از هم جدا شدند.
این زن جوان در حالی که تا انجام تحقیقات تکمیلی با صدور قرار قانونی در اختیار پلیس آگاهی قرار گرفته است، با خبرنگار شوک از جزئیات ماجرا گفت:
چند سال دارید؟
26 ساله هستم.
کی ازدواج کردید؟
حدود 10 سال پیش با شوهر سابقم آشنا شده و با هم ازدواج کردیم.
چند تا بچه دارید؟
حاصل زندگی مشترک ما دو پسر 9 و 3 ساله بود.
چه مدت پیش از شوهرتان جدا شدید؟
حدود یک سال پیش بود که نتوانستیم با هم کنار بیاییم و ناچار از هم طلاق گرفتیم.
از آن زمان تاکنون کجا زندگی میکردید؟
بله، اما چون بچهها نزد من بودند در خانه پدر شوهرم بودم تا اینکه یک ماه پیش آنها ادامه حضور مرا در آن خانه به صلاح ندانستند و مجبور شدم برای ادامه زندگی خانهای را در جاده نکا به ساری اجاره کنم.
چرا بچهها را به شوهرتان ندادید؟
چون او حاضر به نگهداری آنها نبود.
در این مدت هزینه زندگیتان را چگونه تأمین میکردید؟
کارگری میکردم. هر کاری میکردم تا بتوانم بچهها را تأمین کنم.
شوهرتان بابت نگهداری بچهها پولی به شما نمیداد؟
نه گاهی اوقات پدرم و بستگان کمک میکردند. حتی خانهای که اجاره کردم را پدرم برایم گرفت.
از ماجرا بگو
روز قبل از حادثه شوهر سابقم تماس گرفت و ادعا کرد میخواهد به خانه من بیاید و بچهها را ببیند. چون نمیخواستم با او در خانه تنها باشم بنا براین پیشنهاد دادم در محیطی بیرون از خانه حاضرم دیدار او با بچه هایش انجام شود اما او قبول نکرد.
چرا؟
نمیدانم.
بعد چه اتفاقی افتاد؟
بعد از آن تماس محمد حسین خیلی بیتاب پدرش شده بود. دائم گریه میکرد و از اینکه در چنین شرایطی قرار گرفتهام بشدت ناراحت شده بودم. من زندگیام را دوست داشتم. نمیخواستم به این وضعیت گرفتار شوم اما شوهرم این اتفاق را رقم زد. خیلی سعی کردم بچه را ساکت کنم اما او مدام گریه میکرد. از نظر روحی بشدت تحت فشار بودم در یک لحظه عصبانی شده و پسرم را به سمت دیگر هل دادم. او پایش به فرش گیر کرده و سرش به گوشه در خورد. خون از سرش میآمد. به سرعت او را درآغوش گرفته و به بیمارستان رساندم.
الان چه احساسی دارید؟
من زندگیام را دوست داشتم و دلم نمیخواست جدا شوم. نگران آینده بچههایم هستم. نمیدانم اگر به زندان بروم چه کسی از آنها مراقبت خواهد کرد. بچه بزرگم باید درس بخواند. عاشق بچههایم هستم اما همه چیز در یک لحظه اتفاق افتاد.
گفتنی است در لحظه انجام این گفتوگو این زن جوان هنوز درباره ماجرای مرگ پسرش اطلاعی نداشت و تصور میکرد او هنوز در کما بسر میبرد.
ارسال نظر