یکی از روزهای گرم تابستان با همکارم در پایگاه نشسته بودیم که از مرکز یک مورد 24-10 (بیمار روانی) اعلام شد. با توجه به فوریت موضوع بلافاصله سوار آمبولانس شده و به محل رفتیم.کوچه خلوتی بود و خانه‌ای که مورد بیماری به ما گزارش شده بود هم آرام و ساکت به نظر می‌رسید. جلوی در که رسیدیم یک مرد جوان، کت و شلوار پوشیده و بسیار شیک ایستاده بود و به محض دیدن ما به طبقه چهارم اشاره کرد و گفت: «بیمار آنجا است.»
همکارم، آمبولانس را جلوی در پارک کرد و با هم بسرعت بالا رفتیم. اما وقتی به مقابل ورودی طبقه چهارم رسیدیم در بسته بود و هیچ صدایی هم نمی‌آمد. چند باری در زدیم اما خبری نشد. موضوع را با مرکز در میان گذاشته و دستور بازگشت گرفتیم.
به سمت راه پله رفتیم اما هنوز از پله‌ها پایین نرفته بودیم که جوانی سراسیمه و نفس زنان از پله‌ها بالا آمد و در حالی که اضطراب شدیدی داشت، گفت: «آرام‌اش کردید؟!!!»
من که جلوتر از همکارم بودم، در حالی متعجب به مرد جوان نگاه می‌کردم، گفتم: «کسی نبود که بخواهیم آرامش کنیم. آن آقای کت و شلوارپوش نیز بعد از اینکه ما را به طبقه چهارم هدایت کرد ناپدید شد. به همین خاطر مجبوریم بازگردیم و...» هنوز حرف‌های من تمام نشده بود که رنگ از رخسار مرد جوان پرید و با اینکه سعی داشت با آرامش صحبت کند، گفت: «آن جوان شیک پوش خود بیمار بود. شما را فریب داده و باز هم فرار کرده است. من برادرش هستم و خودم با اورژانس تماس گرفتم اما دیگر کاری نمی‌توان کرد.» من و همکارم که هم خنده‌مان گرفته بود و هم شوک زده بودیم، نگاهی به هم انداختیم و همکارم گفت: «انگار بیمار زرنگ‌تر بود و همه ما را دور زد...»
احمد خاطری- تکنسین اورژانس سنندج

برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.

وبگردی