چشمک ستار ها / وجدانم داشت فحش های ناجوری بهم می داد که...
گلبهار سفید کاسه: ریزه، ریزه برف می خورد به صورتم، از سرما، آب بینی ام راه گرفته بود.آب بینی ام را کشیدم بالا، خیلی دم در خونه خواهرم منتظر شدم. دستامو مالیدم بهم کمی این پاو اون پا کردم شاید گرمم شد. هوا سرد بود و لباس گرم مناسبی تنم نبود…
برق خونه روشن بود، محکم تر در زدم و باز منتظر شدم.
صدای دمپایی که به زمین کشیده می شد،امیدوار به در نزدیک تر شدم،در با صدای خشکی باز شد.شوهر خواهرم بود،چشمایش پف کرده بود.چهره اش درهم،سلام کردم.از سرما دندانهایم بهم می خورد ولی سعی کردم متوجه نشه.خواستم برم داخل اما،هیکلش چهارچوب در را پر کرد،با صدای خفه ای گفت:بله؟!! گفتم:بیرون سرده میشه بیام داخل؟ رک و راست گفت:نه. مزاحم نشم، بچه ها خوابن. گفتم بیام کمی گرمم بشه باشه میرم.یادآوری کرد که گفته:دیگه این طرفها پیدام نشه. گفتم: پس زینب رو صدا بزن باهاش کار دارم. ولی قبول نکرد. هیکلی تنومندی داشت،نمی شد به زور وارد خونه شم.غرورم و شکستم. میشه یک کم پول بدی از صبح تا حالا هیچی نخوردم. کمی صداشو بلند کرد، گفتم برو، والا میزنم شل و پلت می کنم.دیگه نبینمت این طرفا. به زور بغضم و فرو دادم.سرما ،گرسنگی و بی دوایی امونمو بریده بود.کفش های خیس.پاهای یخ زده ام،داشت اشکمو در می آورد.گفتم:اصغر جان یک کبریت حداقل بده آتش روشن کنم مردم از سرما. شاید دلش به رحم بیاد،بی هیچ حرفی در رو بهم زد و رفت.
قطره های اشکم بی اختیار ریخت روی صورت یخ زده ام.از غروب هرکجا رفتم همین برنامه بود،یا درو باز نکردن یا راهم ندادن.
با ناامیدی و بی هدف برگشتم.با صدای باز شدن در برگشتم. پسر زینب بود، دوید طرفم پلاستیکی دستش بود با عجله سلام، دایی مامانم اینو داد، برم بابام نفهمه و تند برگشت.
داخل پلاستیک یک ساندویچ بود، کمی میوه،دو سه هزار تومنی هم پول بود. طفلی آبجی بازم دلش طاقت نیاورده بود.
راه افتادم با دستهای یخ زده ساندویچ رو سق زدم،خیلی گرسنه ام بود. برف تندتر شده بود. قدمهامو بلندتر برداشتم تا به آخرین اتوبوس برسم،با خرید کبریت و یک سیگار.رفتم سمت ایستگاه اتوبوس توی صندلی مچاله شده بودم از سرما، باید با بقیه پول دوا می خریدم، حالم خیلی بد بود.
مواد که زدم حالم بهتر شد. مقداری چوب و کارتن جمع کردم، در یک خرابه آتشی روشن کردم،گرما چه لذت بخش بود. کفش های خیس رو کنار شعله ها گذاشتم و پاهای یخ زدمو رو به آتیش گرفتم.
برف می بارید و دانه های رقصان برف در زیر نور آتش می درخشیدند. دوباره شروع به جمع کارتن و هیزم کردم تا آتش نمیره.شعله که باز جون گرفت یواش،یواش چشم هایم گرم خواب شد.
روی تکه ای کارتن دراز کشیدم تازه داشت خوابم می برد، که روی تنم احساس سنگینی کردم.
از خواب پریدم،نیم خیز شدم. پیرمردی داشت لحاف کهنه ای روم می کشید،با شرمندگی نشستم بیچاره پیرمرد هی عذرخواهی می کرد از اینکه باعث ترس من شده بود.
با صدای مهربانی گفت: دیدم روت بازه گفتم، تا صبح از سرما یخ می زنی. دعایش کردم،اونهم در جواب گفت:خدا هدایت کنه و بی هیچ حرفی رفت. درب روبروی خرابه انگار خونش بود. لحاف کهنه رو محکم پیچیدم دورم. آتیش باز داشت خاموش می شد. دیگه حال اینو نداشتم که دوباره روشنش کنم.
تکیه به دیوار نشسته خوابیدم.برف هنوز ادامه داشت،حتماً دخترهای کوچولوم تو دلشون دعا می کردن اینقدر برف بباره تا مدرسه صبح تعطیل بشه، و آرزوی من هوای آفتابی.نمی دونم خدا آرزوی بچه ها رو برآورده می کرد یا من مفنگی رو. صبح خیلی زود بیدار شدم خیلی سردم بود.رفتگر کوچه رو جارو می زد. انگار شب قبل برف قطع شده بود. خودم به خودم گفتم دیدی خدا بحرفت کرد.
مرد رفتگر جلو خرابه ایستاد.کمی نگاهم کرد با سر سلام کردم.با صدای بلند جواب داد.بعد هم رفت.
خواستم بلندشم باز آتش روشن کنم اما حال نداشتم،گرسنگی روزهای اخیر و بی دوایی خیلی ضعیفم کرده بود،دلم یک نوشیدنی داغ می خواست، سرما که تا مغز استخونامو می سوزوند بیشتر هوس یک چایی رو به دلم انداخت.
ذهنم رفت به ماههای گذشته، خانه مادر،مادر و دنیایی مهربانیش.یادم آمد مادر داشت چایی می ریخت و پشت سرهم حرف می زد.پسر جان تا کی؟ برگرد سرخونه زندگیت ! زن و بچه هات گناه دارن. دختر نیستی تا میگن بالا چشت ابرویه قهر می کنی می زنی بیرون.
چایی رو داغ داغ هورت کشیدم،آسمون ریسمون می بافتم تا خودمو حق به جانب جلوه بدم. مادر باز نصیحت می کرد . می دونستم پیرزن جوری رفتار می کنه که خیلی بهم برنخوره و از خونه او هم قهر کنم و برم.
می دونستم اوضاع مالی خوبی نداشت، مخارج خونه و کرایه خونه رو از راه کارگری تو خونه های مردم در میاره.بارها دیده بودم سر نماز گریه می کرد.حتماً از بخت بدش شکایت می کرد. به خدا من که تنها پسرش بودم بجای اینکه عصای پیریش باشم هر روز تنشو یک جور می لرزوندم و دخترها که از بخت بد شوهرهایی الدنگ گیرشون آمده بود. گاهی دلم خیلی می گرفت از خودم از اینکه اینقدر لاعبالی بودم نسبت به زندگیم،به مادرم،به خواهرم به زن و دخترهایم به هیچ دردی نمی خوردم،جز دردسر هیچ نبودم کاش هیچ وقت به دنیا نمی اومدم.
فقط در خیال به آرزوهایم جامه عمل می پوشاندم در واقعیت زندگی یک آدم زود رنج بی مسئولیت بودم همین وبس.
صدای غارغار کلاغی رشته افکارمو برید. کلاغی داخل خرابه روبه رویم داشت کنسرت اجرا می کرد.حرکتی نکردم تا پرواز نکند کمی که آواز خواند پرکشید ورفت. مرد رفتگر دوباره برگشت فلاکس چایی،بقچه و مقداری تخته همراهش بود.
خداقوتی گفتم، با لبخند گفت سلامت باشی.کنار خاکستر آتش شب گذشته نشست و آتش را روشن کرد.آتش که گر گرفت. بساط صبحانه اش را باز کرد.
با مهربانی تعارف کرد.تردیدم را که دید اینبار بیشتر اصرار کرد،چه مهربان و خودمانی حرف می زد.
رفتم جلو مشغول شدم،چه راحت کنارم نشسته بود و صحبت می کرد و اینکه حال من تاثیری در معاشرت او با من نداشت حالم را خوب کرده بود.
باقی مانده نان و پنیرش را برایم گذاشت و در پناه خدایی گفت و رفت. نمی دانم مهربانی کرد یا ترحم. ولی هرچه بود احساس خوبی نسبت به رفتارش داشتم.
لحاف را تا کردم چند آجر و موزائیک شکسته رویش گذاشتم که شب برگردم همینجا.باز سوار اتوبوس رفتم سمت شهر. حالم از بی دوایی خیلی خراب بود.
صورت نتراشیده، لباسهای کثیف و پاره و بوی بدنم هم باعث این بود تا با نگاههای خیره و تحقیر آمیز مردم روبروشم. تلوتلو می خوردم.حاضر بودم دست گدایی دراز کنم پیش هرکس تا پول موادمو بدست بیارم. قبل ازاین اگر به یک همچین آدمی بر می خوردم اگر کسی هم قصد کمک داشت مانع می شد: بره کار کنه ما که نباید پول دود اینارو بدیم، وحالا خودم بیچاره تر از همه اون آدمها.
شروع کردم،اول کمی خجالت می کشیدم.ولی نیازم به مواد هی بیشتر می شد و خجالتم کمتر،می لرزیدم عابرها می رفتند انگار کر بودند و صدای التماسم رو نمی شنیدند.
جلو یک مغازه موبایل فروشی ایستادم. مغازه دار خواست برم از اونجا،از او هم پول خواستم و بی توجه به خواهش هایم. دیگه رمقی نداشتم،می لرزیدم نمی دونم از سرما بود یا از خماری کنار دیواری نشستم دستم رو دراز کردم و فقط چند پول خرد حاصل ساعتی آنجا بودنم.
چرت می زدم پاهایم باز بود و من کلاً به جلو خم شده بودم، هیچ قدرت اراده یی برای حفظ تعادلم نداشتم. صدای غرولند رهگذران،چرا اینها رو جمع نمی کنند گهگاهی به گوشم می خورد. زیر لب داشتم به زمین و زمان فحش می دادم.
گرم می شدم گر می گرفتم و باز سردم می شد،می لرزیدم ترسیده بودم اگر بمیرم، اونم تو این وضع و حال، دلم برای خودم سوخت گریه ام گرفت اما خود کرده را تدبیر نیست.
به هر زحمتی بلند شدم تلوتلو خوران راه افتادم کجایش نمی دانم به درب بزرگ آهنی رسیدم لای در باز بود،در رو آروم هل دادم کسی توی حیاط نبود،فقط کمی از آثار برف شب قبل.فکری چون برق از سرم گذشت. چند جفت کفش تو حیاط بود دو جفت از کفشهایی که مناسب تر بود بغل کردم وخیلی آهسته خارج شدم. نمی دانم این همه دل و جرات و انرژی از کجا آمد.نه می لرزیدم نه تلوتلو می خوردم. با عجله از اون محل دور شدم. می دونستم با دادن کفش ها میشه پول دوای امروز رو فراهم کنم.
داشتم برای فردا نقشه می کشیدم اگر باز شانس یارم بشه از پس خرید دوای فردا هم برمیام.
کار بی زحمتی بود. اما حس خوبی نداشتم باز یاد مادرم افتادم همیشه با افتخار می گفت تا حالا لقمه حروم سر سفره بچه هام نذاشتم. همیشه پول زحمت کشی بوده و از ته دل خدا رو شکر می کرد.
و من چه راحت کفش دزدیده بودم. خودمو دلداری دادم،چاره ای ندارم خوب می میرم حالم بهتر شد میرم سرکار.
البته واضح بود که این یک خیاله و هیچ وقت عملی نمیشه مواد که زدم حالم بهتر شد. ذهنم روشن شده بود و فکرم گرم هی حرف می زدم و اصلا مهم نبود که حرفهایم معنی داشت یانه.
رقیه زن چاق و تنومندی بود چادر کهنه ای همیشه به کمر داشت از راه فروش مواد وجای خواب معتادین امرارمعاش می کرد. تو نگاهش همیشه غم بود، کم پیش می آمد سرحال باشه.
اگر هم گاهی می خندید ردیفی از دندون های سیاه و خرابش خودنمایی می کرد و یک چوب دست گنده که همراهش بود هروقت معتادی پاشو از گلیمش درازتر می کرد چنان درسی بهش می داد که دیگه اون طرفا پیدایش نشه.
سرگذشت غم انگیزی داشت. شاید غم انگیز تر از زندگی نکبتی من. داشت قلیان می کشید و همراه دود غمهای دلشو هم بیرون می داد.
گمانم از پرحرفی هایم خسته شد، داد زد کارت تموم شده پاشو برو حوصله وراجی هاتو ندارم.
پاشدم رفتم دستشویی بعد آبی به صورتم زدم تو آیینه کثیف آویزون به دیوار نگاهی به صورت آیینه انداختم لاغر،چقدر لاغر دلم برای آیینه سوخت دوباره آب زدم. صدای فریاد رقیه منو وادار به عجله کرد.
از خونه زدم بیرون دیگه داشت غروب می شد، غروبی سرد و دلگیر. دوباره به همون خونه برگشتم کنار آتیش و لحاف پیرمرد. خسته بودم از تمام اتفاقات روز. احتیاج به استراحت داشتم آسمون صاف صاف بود و ستاره ها زیبایی خاصی به سیاهی آسمون بخشیده بودند چشمک ستاره ها، مدتها بود به آسمون نگاه نکرده بودم من هم به یکی از اون درشتهاشون چشمک زدم.
باز یاد مادرم، بچه که بودیم. تابستون تو حیاط مادر جا می گذاشت من یک طرف مامان می خوابیدم دو خواهرم طرف دیگه. برامون حرف می زد تا شاید کمبود نبودنش در روز رو جبران کنه. دستشو گذاشته بود زیر سرم و با دست دیگه اشاره به آسمون گفت: بدون همیشه یکی هست اون بالا نگاهمون می کنه خوب و بدیهامونو می بینه، برامون دل می سوزونه و خیلی خیلی هم دوستمون داره.ومن با تردید پرسیده بودم، پس چرا ما اینقدر بدبختیم. مادرم آهی کشیده بود سوزناک جواب داده بود. بدبخت شیطونه که از درگاه خدا ناامیده درست میشه. بعد رو برگردونده بود سمت خواهرهایم خوابیده بودند. نگاه کردم به ستاره او هم به من چشمک زد.
حس بدی سراغم آمد مادر امروز دید که دزدی کردم. عرق سردی نشست رو پیشونیم.
نمی دونم این روزها چرا اینقدر به یاد مادر می افتم.دلم چقدر برای مهربونی هاش تنگه برای دست نوازشگرش حتما او هم دل تنگه منه و باز داره به خاطر خطای امروزم به جای من از خدا طلب بخشش می کنه.
صدای جرقه های آتیش ذهنمو ازاین افکار منحرف کرد. لحاف و چند تا کردم گذاشتم زیرم. نشستم و دستامو رو به حرارت آتیش گرفتم. پیرمرد بار هم آمد سلام وچاق سلامتی قوری چایی همراه ظرفی غذای گرم کنار آتش نشست بعد گفت خیلی سرده. کمی فکر کرد. پسرم رفته خونه مادر خانمش قراره امشب اونجا بمونن اگر نیامدن میام می برمت خونه. تعارف کردم، براتون زحمت میشه با مهربانی گفت نه.شب خیلی سردیه مریض می شی تو این خرابه.
باز یاد مادرم. یک شب که ازش پول خواستم نداده بود و سرم داد و بیداد کرده بود قهر کرده بودم رفته بودم رو پشت بوم.آمد نشست کنارم، گفت شب خیلی سرده مریض می شی.
پیرمرد رفت، غذا خیلی خوشمزه بود و چایی داغ حسابی چسبید.هرچند تعارف کرده بودم ولی تو دلم آرزو کردم که پسر پیرمرد برنگرده تا اقلاً شب رو در جایی خشک وگرم به صبح برسونم.
تو دلم گفتم خدا به حرف من مفنگی گوش نمیده. آتیش داشت خاموش می شد ومن داشتم جای خوابمو حاضر می کردم که پیرمرد باز برگشت.
با کمی تعارف راضی شدم. خونه پیرمرد جلو حیاط بود وخانه پسرش عقب حیاط،وضع زندگیش بد نبود. خانه قدیمی با فرشهای دست باف و پشتی های بزرگ و یک تختخواب. در رویاهایم آرزو کردم من جای پسر پیرمرد بودم. پیرمرد با یک دست لباس و حوله برگشت. ازم خواست برم به سرو صورتم صفایی بدهم.
دوش آب گرم رو باز کردمو حسابی خودمو شستم.برق افتاده بودم لباسهای مرتب و ریش تراشیده زمین تا آسمون فرق کرده بودم دیگه قیافه آیینه زشت ترسناک نبود به آیینه لبخند زدم.
پیرمرد برایم پتو ومتکا آورد.حتی اسممو هم نپرسید انگار برایش مهم نبود که من کی هستم و چرا اینجوری.حرف زیادی بینمون رد وبدل نشد. موقع خواب پیرمرد شب بخیر گفت. انگار حال عمومی درستی نداشت، برق ها رو خاموش کرد و خوابید. نمی دونم چقدر خوابیدم که از وحشت کابوس که دیده بودم بیدار شدم. رفتم آشپزخانه کمی آب خوردم پیرمرد خواب بود وصدای خرخرش بلند بود.
رفتم اتاق دیگه پذیرایی بود نور کمی اتاق رو روشن کرده بود. وسایل شخصی پیرمرد رو میز بزرگ نهارخوری بود.ظرف های شیک و گلدانهای قشنگ.
فکر کردم اگر کمی از وسایل کوچک رو بردارم لطمه ای به پیرمرد نمی خورد.ساکی دستی کوچکی که بود برداشتم.وسایل کوچک اما بدرد بخوری بود.تبدیل به پول می کردم وتا مدتی وضع روبه راه می شد و دیگه به این محل بر نمی گشتم.
صدای وجدانم داشت فحش های ناجوری بهم می داد. اما آدم بدجنسه ذهنم اینقدر آسمون ریسمون برای منطقی جلوه دادن کارم به هم بافت که بیچاره وجدانم راضی شد. شروع به جمع کردن وسایل کردم،موبایل،ساعت مچی دنبال وسایل بیشتری بودم که دستم خورد به یک گلدان چینی و صدای شکستن. سکوت اتاق را شکست خشکم زد. ساک از دستم افتاد یک لحظه قیافه پیرمرد جلو نظرم آمد که با چشمهایی ملامت گر نگاهم می کند.
صدای خودمو شنیدم.خدا کمکم کن آبروم نریزه. وسط اتاق ایستاده بودم.منتظر عکس العمل پیرمرد،خبری نشد آهسته پاورچین به سمت اتاق پیرمرد رفتم اون هنوز روی تختش خواب بود و خرخر می کرد.آهسته نزدیکش شدم. نگاهش کردم صدای نفس هایش جور عجیبی بود انگار گربه ای داشت توی حلقش خرناس می کشید حس کردم داره خفه میشه. زود کلید برق رو زدم زیر نور دیدم پیرمرد حالش خوب نیست.صدای خرخرش بلندتر شد از گوشه دهنش آب سرازیر بود به سختی روی تخت نشوندمش. اما تا ولش کردم باز افتاد با عجله لیوانی آب آوردم ریختم توی دهنش همه آب برگشت بیرون ترسیدم داشت میمرد باز یاد مادرم افتادم.آخرین باری که دیدمش حالش خوب نبود ولی من همون طور رهایش کرده بودم و فقط مقدار پولی که زیر تشکش داشت برداشته بودم و رفته بودم.
بی اختیار به سمت تلفن رفتم بعد صدای زنگ خونه و برانکار، من هم همراه آمبولانس رفتم و بعد به بهانه تشکیل پرونده مریض تو راهروهای بیمارستان خودمو گم کردم.
از در بیمارستان آمدم بیرون باز سرگردون تو کوچه های سرد و بیرحم شهر آواره بودم بی هدف راه می رفتم مغزم کار نمی کرد اتفاقات این دو روزه گیجم کرده اما از تصمیم درستی که گرفته بودم احساس خوشایندی داشتم.
صدای ایست منو در جا نگه داشت.مامور گشت نیروی انتظامی بود دلم خواست که منو بگیرن ببرن.
بی هیچ حرف و مقاومتی همراهشون رفتم.
چند ماهی روتو کمپ به خواست خودم موندم حالم کاملاً خوب شده بود.نمی دونم از کجا آدرسمو خواهرا پیدا کرده بودن آمدن ملاقات، از دیدنشون خیلی خوشحال شدم وبعد از مدتها از ته دل خندیدم.
حالا تابستونه، کاری پیدا کردم و حقوقم هرچند کمه ولی راضیم، پول حلال.حتما مادرم الان راضیه و خوشحال. با دو تا دخترم تو حیاط نشستم، دارم براشون حرف می زنم از اینکه یکی هست که اون بالا هواشونو داره.
ستاره درخشانی رو نشانشون میدم میگم اون مامان بزرگه که داره چشمک می زنه. دخترم با دست بوسی برای مامان بزرگ می فرسته.
از خدا می خواهم حالمو مثل الان همیشه خوب نگه داره و حال پیرمرد و میدونم که خدا آرزوی منو برآورده می کنه.مطمئنم.
پایان
برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.
-
فیلم آواز باشکوه هلیا امامی با آهنگ «عشقت» رضا یزدانی + موزیک ویدیو
ارسال نظر