این زن‌ها صیادند

او از 13 سالگی به دریا زده و صیادی را از پادویی شروع کرده. خواهرش گنجی هم در جاسک جاشو بود و همین یک ماه پیش فوت کرد. شوهر گنجی صیاد بود، سال‌ها پیش یک روز به دریا زد و دیگر برنگشت، گنجی ماند و 10 تا بچه قد و نیم قد. وقتی زندگی سخت شد، رفت کنار دست برادرش گفت بچه‌هایم گرسنه‌اند، برایت کار می‌کنم.آمنه دمپایی‌های لاانگشتی‌اش را پوشیده و کنار ساحل منتظر بقیه جاشوهاست. سجاد و داوود و طالب ایستاده‌اند. بوی تند بنزین قایق موتوری و بوی چرب و تیز دریا درهم مخلوط می‌شود و امواج آرام درهم می‌شکند.

- چی شد برای کار راهی دریا شدی؟

- شوهر اولم که فوت کرد، غذایی برای خوردن نداشتم. مجبور شدم بیایم دریا کار کنم. آن وقت‌ها با قایق چوبی و پارو صید می‌کردیم. با تور و طناب دور می‌زدیم؛ 10 نفر آن طرف و 10 نفر این طرف تند تند تور را تکان می‌دادیم تا ماهی‌ها به تور بچسبند. دریا هم پر از ماهی و برکت بود. سر و کله چینی‌ها که پیدا شد، بدبخت شدیم.

- تا حالا خطر از سرت گذشته؟

- شب‌هایی که به دریا می‌زنیم خیلی خطرناک است حتی اگر بمیریم کسی نمی‌فهمد. توی آن ظلمات چشم چشم را نمی‌بیند. یک بار، خیلی سال پیش قایقم پر از ماهی درشت بود. من روی دهانه نشسته بودم و دوتا جاشو روبه رویم بودند. دریا موج زد و نصف قایق رفت زیر آب. نمی‌دانم چه شد که غرق نشدیم. یاد شوهرم افتادم. خدا نجاتمان داد.

آمنه دستکش‌ زردرنگ آشپزخانه به دست‌هایش کشیده تا تیزی رشته‌های تور دست‌هایش را نبرد. سجاد و طالب حواسشان هست تا از روی آب ببینند کجا جمع ماهی‌ها جمع است که تورشان را پهن کنند. حالا که آفتاب به صورت‌مان افتاده، دیگر از ساحل حسابی دور شده‌ایم.

صورت آمنه خوشحال است. امروز دریا بعد از یک هفته تلاطم آرام شده. پهنه آبی چنان صاف و بی‌موج است که انگار پارچه مخملی آبی تیره‌ای تا دوردست‌ها کشیده باشند اما این چشم‌انداز زیبا برای غریبه‌ای مثل من دلهره آور است. صدای بلند قایق‌های موتوری نمی‌گذارد صدا به صدا برسد. طالب و سجاد و آمنه سه نفری زیر آفتاب چشم‌هایشان را تنگ کرده‌اند و در سکوت دریا را تماشا می‌کنند. این کار هر روزه آنهاست.

سجاد یک بادگیر ارتشی سبزرنگ پوشیده و باموهای فرفری و لب‌های درشت و برآمده ناگهان شروع به آواز خواندن می‌کند. آوازهایی که بیشتر شبیه اصواتی منظم به ذهنشان ریتم می‌دهد. خودش هم می‌خندد و می‌گوید معنی این کلمه‌ها را نمی‌داند و آن را از پدرش یاد گرفته. چشم‌های آمنه زیر نقابش این طرف و آن طرف می‌رود. خودش را محکم به دیواره قایق چسبانده. طالب تمام صورتش را با عرقگیر پوشانده. تور در دست‌های سجاد تکان تکان می‌خورد و این یعنی ماهی‌ها به دام افتاده‌اند. سه نفری تور را بالا می‌کشند. انگشت‌های سیاه و بازوهای استخوانی تقلا می‌کنند و تور را از اعماق دریا بالا می‌کشند.

چشم‌های آمنه به برکت امروز است. لحظه به لحظه حجم بیشتری از تور وارد قایق می‌شود و همچنان خبری از ماهی نیست. سجاد چند ماهی درشتی را که به تور چسبیده‌اند برمی‌دارد و به دریا می‌اندازد تا خوراک کشتی‌های غیر ایرانی شود. سرانجام تور با دو کیلو ماهی گواف بالا می‌آید. آمنه دستش را دور خودش می‌پیچد و نفس نفس می‌زند. پیشانی‌اش پر از دانه‌های درشت عرق است. خودش را گوشه قایق می‌اندازد. موتور روشن می‌شود تا بخش دیگری از دریا را بجویند. این همه راه را آمده‌اند و هنوز دست خالی‌اند. تور ماهیگیری با قلاب‌های سفید رنگش دوباره روی پهنه دریا رها می‌شود و می‌چرخد...

دو ساعت گذشته و این بار هم قایق همچنان خالی است. 300 هزار تومان پول بنزینی شده که نیمی از آن هم از فروش ماهی‌ها به‌دست نمی‌آید و این یعنی ضرر و خستگی که به تنشان می‌ماند. به ساحل برمی‌گردیم.

آمنه همراه زن‌های دیگر می‌گردد تا قایق‌های پر از ماهی را پیدا کند و حداقل دستمزدی از تخلیه بار به او بدهند. سبدهای پلاستیکی رنگارنگ به دست زنان و کودکان کارگر پر از گواف می‌شود و به سوی وانت نیسان‌های شرکت پودرماهی‌سازی می‌رود. شرکتی‌ها به تعداد سبدهایی که هر قایق برایشان آورده، دستمزد صیادان را حساب می‌کنند. بعد نوبت دستمزد کارگران می‌رسد. صاحب کار آمنه سر می‌رسد و دستمزد هر سه را می‌دهد و می‌رود. کودکانی که کنار ساحل کارگری می‌کنند هم دستمزدشان را می‌گیرند. نزدیک غروب است. دریا اندکی موج برداشته. نور فانوس دریایی روی آب می‌افتد و موج‌هایی را که یکی یکی از تن آبی تیره دریا بلند می‌شود نقره‌ای رنگ می‌کند.

«آمنه» و شوهرش «امان» در خانه‌ای کوچک در منطقه حاشیه‌نشین «یکبُنی» جاسک زندگی می‌کنند. اهالی یکبنی همه صیادند و تقریباً هیچ کدام مجوز صیادی ندارند. عموعزیز برادر بزرگتر آمنه می‌گوید: «عامو به ما مجوز صیادی نمی‌دن. اینها برکت دریا را میان خودشان قسمت کرده‌اند.» گنجی گوشه خانه، کنار آمنه نشسته: «ما هر روز می‌رویم دریا و دست خالی برمی‌گردیم.»

عمو عزیز پشتش را به پشتی‌ که رویش پارچه‌ای گلدار انداخته‌اند، فشار می‌دهد و می‌گوید: «ما صبح‌های ناشتا می‌زنیم به دریا و تا شب برنمی‌گردیم. روی قایق هم غذایی گیرمان نمی‌آید بخوریم، گرسنه می‌مانیم.»

عموعزیز صورت و بدنی استخوانی دارد و پوستش زیر آفتاب سیاه شده. وقتی می‌خندد تمام صورتش چروک می‌افتد و دندان‌های سفید و درشتش بیرون می‌زند: «پدرم؛ یک پایش لنگ بود و روی لنج کارگری می‌کرد. در جوانی یک لنج‌ روی پایش افتاد و برای همیشه لنگ شد. هیچ وقت نتوانست برای خودش لنج بخرد، ماهم نتوانستیم بخریم. روی لنج مردم کارگری می‌کنیم، چون مجوز نداریم. برای صید باید 50کیلومتر از ساحل دور شویم، نزدیک ساحل برای مجوزدارهاست.»

گوشه و کنار یکبنی و لا به لای ساختمان‌های نیمه‌کاره سیمانی، هنوز کپرهایی پیدا می‌کنی که اهالی در آن زندگی می‌کنند. مدت زیادی نیست کپرها جایشان را به خانه‌های سیمانی داده‌اند. خانه‌هایی که با وام و هزار جور قرض و قوله سرهم شده.

امان همسر افغان آمنه، داربست می‌بندد. چند سال پیش از آن بالا افتاد و مدتی حافظه‌اش را از دست داد. آمنه نقاب از صورت برداشته و لباس بلوچی سبز رنگی پوشیده. می‌گوید: «ما با10 هزار تومن عقد کردیم. دوتا فرش داشتیم و 4 تا پشتی.» شوهر آمنه یک همسر دیگر دارد که در تهران زندگی می‌کند. او گاهی ماه‌ها وقت نمی‌کند به آمنه سر بزند و آمنه باید خودش خرج زندگی‌اش را جفت و جور کند. دست به کمر دردناکش می‌کشد و می‌گوید: «حداقل کاش ما را بیمه می‌کردند یک روزی همه ما از کمردرد می‌میریم.»برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.

هدیه کیمیایی