آرزو شوهر کرد؟!
رکنا: هرکسی یک جور با این سؤال مواجه میشود و پاسخ میدهد؛ چه آرزویی داری؟
آرزو بر جوانان عیب نیست.
- درخت آرزو را کاشتیم ثمر نداد.
- آرزو کیلو چند؟
- یعنی میشود آرزو هم داشت و برای
10 سال آینده برنامهریزی کرد؟ خودت به آرزوهایی که 10 سال قبل داشتی رسیدی؟
- یک شغل خوب و درآمد مناسب.
بعضیها با شوخی و کنایه جواب میدهند و بعضی هم کمی به فکر فرو میروند و شانه بالا میاندازند. خیلی از جوانهایی که پای حرفهایشان مینشینم، برنامهای برای 10 سال دیگر ندارند. میگویند از فردای خودمان خبر نداریم، چطور میتوانیم برای 10 سال بعد برنامهریزی کنیم؟
خیابان 192 شرقی در تهرانپارس و منطقهای در نزدیکی خاک سفید تهران. سؤالم را با چند نفر درمیان میگذارم اما آنها هنوز فرق بین آرزو و رؤیا را نمیدانند و از رؤیاهایی میگویند که به قول خودشان هرگز به آن نمیرسند.
سعید چند سالی است در یک کارگاه شیشهبری کار میکند. میگوید آرزوهایش قابل دسترس است و امیدوار به اینکه شرایط فراهم شود: «6 سالی است در این کارگاه کار میکنم و 4 کارگر زیر دست من مشغول به کارند. آرزوی من رؤیا نیست و اگر تلاش بیشتری کنم و منابع مالی هم مهیا باشد میخواهم این کارگاه را تبدیل به کارخانه کنم تا افراد بیشتری مشغول کار شوند و به خانوادههای زیادی نان برسانم. من 10 سال آینده را در یک کارخانه شیشهبری میبینم و امیدوارم آن روز هرچه زودتر برسد.»
با دیدن ساک ورزشی که به پشت انداخته میشود حدس زد که راهی باشگاه بدنسازی است. کیارش 19 سال دارد و آرزوهایش هم رنگ و بوی ورزشی. اینکه 10 سال دیگر مثل امیر علی اکبری روی رینگ مسابقات یو اف سی، رقیبان را یکی یکی ناک اوت کند: «آرزوی من این است که بتوانم یک باشگاه بدنسازی بزنم و در کنار مدیریت باشگاه مربیگری هم بکنم. البته 10 سال دیگر خودم را روی رینگ در حال ناک اوت کردن حریفان میبینم. با علاقه زیاد رقابتهای یو اف سی را دنبال میکنم و همه مسابقات امیر علی اکبری را میبینم. میخواهم
10 سال دیگر مثل او برای رقیبان کری بخوانم و با ضربات مشت و لگد از رینگ بیرون بیندازم.»
رسیدن به آرامش آرزوی حمید است. 23 سال دارد و مشغول گذراندن خدمت سربازی است. آرزویش شباهت زیادی به آرزوی پدرها و مادرها دارد: «میخواهم بعد از پایان خدمت سربازی جذب بازار کار شوم و با پیدا کردن کار خوب و یک درآمد ثابت تشکیل خانواده بدهم. بزرگترین آرزویم رسیدن به آرامش است. البته شرایط جامعه امروز بهگونهای است که اکثر جوانها افسرده هستند و من هر روز با جوانهایی روبهرو میشوم که امیدی به آینده ندارند. امید به زندگی در میان جوانان کاهش پیدا کرده و نمیتوان برای 10 سال آینده برنامهریزی کرد. هروقت بخواهیم برنامهریزی کنیم باید شرایط آن روز را در نظر بگیریم. متأسفانه هیچ وقت شرایط در کشور ما ثبات ندارد و هر روز یک موضوع و یک فضای جدید پیش میآید که همه برنامهریزیها را از بین میبرد.
خیلی از هم سن و سالهای من رؤیاپردازی میکنند و تصورشان این است که اگر مهاجرت کنند شرایط بهتری خواهند داشت درحالی که ما در کشور دیگر شهروند درجه دوم محسوب میشویم و اگر ثروت یا تحصیلات خیلی عالی نداشته باشیم هیچ امکاناتی در اختیارمان قرار نمیگیرد.»
ماشین خوب، کار خوب، زندگی خوب و همسر خوب، آرزوهای مهم سامان راننده خطی میدان پروین به رسالت است. به قول خودش با همین ابوقراضه خرج خودش را درمیآورد: «وقتی درسم تمام شد، تازه فهمیدم از کار خبری نیست. فارغالتحصیل زبان هستم اما هیچ جا قبول نمیکنند به من کار بدهند و میگویند باید سابقه کار داشته باشی.وقتی دانشجو بودم برای خودم رؤیابافی میکردم و خودم را درحال ترجمه حرفهای توریستهای خارجی میدیدم. اما خیلی زود فهمیدم اینها رؤیایی بیش نیست. الآن سطح آرزوهایم را پایین آوردهام و فقط کار خوب و زندگی خوب میخواهم. با قرض و وام این ماشین را خریدم و هر روز مسافرکشی میکنم. فعلاً که روزگارم همین است اما شاید 10 سال دیگر ماشین بهتری زیر پایم بود و در کنار همسر و فرزندم برای خرید به پاساژ برویم. البته به هرکسی اینها را میگویم مسخرهام میکند اما من فقط همین آرزوها را دارم. در این سالها هروقت با مسافرها صحبت میکنم کسی از آینده حرف نمیزند و همه نگران امروزشان هستند.»
آرزوی امیرحسین با بقیه کمی متفاوت است. منتظر رسیدن اسنپ است و هر از گاه به موبایلش نگاهی میاندازد. امیرحسین دانشجوی ترم سوم صنایع غذایی دانشگاه علوم و تحقیقات است. وقتی اسم دانشگاه به میان میآید از دانشجویانی میگوید که در سانحه اتوبوس کشته شدند: «آنها هم مثل خیلی از ما برای خودشان آرزوهایی داشتند و شاید 10 سال دیگر هرکدام به یکی از چهرههای موفق کشور تبدیل میشدند اما یک سانحه و بیتوجهی مسئولان دانشگاه باعث شد آنها با همه آرزوهایشان زیر خاک بروند.خیلی از دانشجویانی که در رشتههای فنی تحصیل میکنند به فکر رفتن هستند. من هم تلاش میکنم برای ادامه تحصیل و کار و زندگی به خارج از کشور مهاجرت کنم. میدانم کار سخت و دشواری است اما فکر میکنم اگر اینجا بمانم شانس رسیدن به آرزوهایم خیلی کم است اما در کشورهای اروپایی به تحصیل و تخصص بها میدهند. 10 سال دیگر با تخصصی که گرفتهام در یک شرکت مواد غذایی مشغول کارم و بر کیفیت مواد غذایی نظارت میکنم.»
برای کسانی که کار آزاد دارند و در مغازهای مشغول هستند آرزویی جز فروش بیشتر و سود بیشتر نمیتوان تصور کرد. میثم یکی از همین فروشندههاست که از 5 سال قبل در کار فروش لوازم آزمایشگاهی فعالیت میکند: «از وقتی وارد این کار شدم آرزویی جز پیشرفت ندارم. البته خیلی از هم سن و سالهای خودم را میبینم که آرزویی ندارند و فقط میخواهند روزشان را سپری کنند. برای آنها در خانه ماندن یا رفتن به قهوهخانه یا کلوپ بازی تفاوتی نمیکند و تنها میخواهند ساعت زندگیشان سپری شود و هرچه پیش آید خوش آید. اما من اینطوری فکر نمیکنم و برای آیندهام برنامه دارم. میخواهم در آینده تاجر وسایل و لوازم آزمایشگاهی بشوم و لوازم با کیفیت وارد کنم. 10 سال دیگر حتماً تاجر خواهم شد و هر روز سعی میکنم تا راه و رسم این کار را یاد بگیرم. اعتقادی به این که باید شرایط مهیا باشد، ندارم چون ما باید این شرایط را ایجاد کنیم. از آنجا که ممکن است با ازدواج کردن از هدفم دور بمانم، میخواهم بعد از رسیدن به آرزوهایم ازدواج کنم.»
با صدای بلند کتابها و جزوات کمک آموزشی را تبلیغ میکند و از همه میخواهد برای دیدن این جزوات آموزشی و کنکور به طبقه بالا بروند. میگوید یک دادزن ساده است اما همه از کارش راضی هستند چون با حرارت زیاد و بدون وقفه رهگذران را به خرید کتابهای کنکور و جزوات کمک آموزشی ترغیب میکند. ساسان 21 سال دارد و به قول خودش هنوز اول راه است:«اینکه یک دادزن چه آرزویی دارد شاید کمی مسخره باشد اما آرزویم این است که بتوانم برای خودم مغازه کتابفروشی بزنم. عاشق مطالعه هستم اما هر روز وقتی به خانه برمیگردم به خاطر خستگی زیاد نای خواندن ندارم. دانشجو هستم و در کنار درس چند روز در هفته کار میکنم تا خرج خودم را دربیاورم. نمیدانم چند سال آینده چه جایی هستم اما این را خوب میدانم که با درس خواندن و مدرک گرفتن به جایی نمیرسم.امروز فقط باید سابقه کار یا پارتی داشته باشی که من فعلاً از داشتن هردوی اینها محرومم. البته ناامید نیستم و میدانم که ناامیدی دشمن رسیدن به موفقیت است و به همین دلیل تلاش میکنم کارهای مختلفی را امتحان کنم تا شاید در یکی از آنها بتوانم خودم را نشان بدهم.»
سعیده از کنار من و ساسان رد میشود، از او میخواهم درباره آرزوهایش حرف بزند. سگرمهها را توی هم میبرد و تلخ میگوید: «آرزو سیری چند؟» میایستم و منتظر عابر جوان دیگری میمانم؛ بعضیها با شوخی و کنایه جواب میدهند و بعضی هم کمی به فکر فرو میروند و شانه بالا میاندازند. خیلی از جوانهایی که پای حرفهایشان مینشینم، برنامهای برای 10 سال دیگر ندارند. میگویند از فردای خودمان خبر نداریم، چطور میتوانیم برای 10 سال بعد برنامهریزی کنیم؟ یکی از عابران کولهاش را جا به جا میکند و خیلی جدی میگوید: «آرزو شوهر کرد، خبر نداری؟»اخبار 24 ساعت گذشته رکنا را از دست ندهید
یوسف حیدری
ارسال نظر