فکر اشتباه کارمند عصبانی !

روزی هزار بار این فکرها در سرش مرور می‌شد. همین که آقای عنایتی را می‌دید دلش می‌خواست خفه‌اش کند. اصلا این پیرمرد را از کجا پیدا کرده بودند. پرونده‌ها را روی میز آقای مدیر گذاشت و گفت:

ـ اگر با من امری ندارید، مرخص شوم. در ضمن می‌خواستم برای چند روزی مرخصی بگیرم.

مدیر سرش را بلند کرده و گفته بود:

ـ اشکالی ندارد، خیر باشد.

یک هفته‌ای بود که رفته بود مرخصی. با خودش فکر می‌کرد این طور وقتی جای او خالی باشد قدر و ارزش کار او را می‌فهمند.

این طور نیست که هر کسی از راه می‌رسد برای خودش بخواهد برو بیایی پیدا کند.

بدون اینکه تماس‌های تلفنی همکاران را از محل کارش جواب بدهد، بالاخره بعد از 10 روز به سر کار رفته بود.

همه همکاران ناراحت بودند. هیچ‌کس حال و حوصله خندیدن و صحبت کردن نداشت.

ـ چی شده آقای محبی؟

محبی با بغض و ناراحتی به سیگارش پک زده و گفته بود:

ـ خبر نداری. هر چه هم که به تو تلفن می‌زدم که جواب نمی‌دادی؟ چرا؟ فکر می‌کردی آن پیرمرد آمده که جای تو را بگیرد؟

آن بنده خدا رفت. آقای مدیر او را آورده بود که در هفته‌های آخر عمرش لااقل کمتر فکر کند.

با تعجب گفته بود:

ـ مگر چه شده؟

ـ سرطان داشت. آقای مدیر او را آورده بود که سرش را گرم کند. که...

دنیا دور سرش می‌چرخید. چقدر دنیا را کوچک دیده بود.آخرین قیمت های بازار ایران را اینجا کلیک کنید.