او حرف هایم را خوب گوش می داد. خیلی او را دوست و از با او بودن احساس خوبی داشتم. وقتی با او حرف می زدم مشتاق دیدنش بودم و پدر و مادر او هم موقعیت و نوجوانی اش را درک نمی کردند. مشکلات ما مثل هم بود و هر کدام دیگری را آرام می کردیم.

با هم راحت بودیم و به هم نیاز شدیدی داشتیم. عکس برای هم می فرستادیم و حرف های عاشقانه می زدیم ولی هیچ وقت در رابطه مان زیاده روی نکردیم تا این که یک روز مادرم از جریان باخبر شد و من را سرزنش کرد. موبایلم را از من گرفت و خودش مرا به مدرسه می برد و می آورد. هیچ وقت اجازه نداشتم تنهایی جایی بروم حتی اگر تنها بودم در را قفل و تلفن را جمع می کرد.

طولی نکشید که برایم خواستگار آمد و خانواده ام از ترس آبروی شان من را به کسی دادند که به او هیچ احساسی نداشتم. قلب Heart و روحم از عشق پسر همسایه مان مملو شده بود، تنهایی ام را با او پر کرده بودم و شادی هایم با او تقسیم شده بود، حالا چه طور باید به فرد دیگری فکر می کردم؟ اگر چه خیلی کم سن و سال بودم ولی وابستگی و علاقه ام خارج از تصور بود و متاسفانه به اجبار خانواده ام به عقد اولین خواستگارم در آمدم آن هم از ترس آبروی شان.

این گونه رابطه ۲ساله ام قطع شد و ناامید شدم و من که 12 سال داشتم باید با کسی ازدواج می کردم که دوستش نداشتم و مشخص بود که رفتار من با همسرم چگونه خواهد شد. همسرم به سمت من می آمد ولی من او را پس می زدم. او به من محبت می کرد اما من پرخاش می کردم و هرگز نمی توانستم وجودش را در کنار خودم تحمل کنم.

حالم بد بود و همیشه برای دعوا دنبال بهانه بودم. آرامش را هم از او و هم از خودم گرفتم. فکر پسر همسایه مان اجازه نمی داد به همسرم حتی یک لحظه نگاه کنم تا این که صبر همسرم و خانواده اش تمام شد و طلاقم دادند. بعد از طلاق به ارتباط قبلی ام ادامه دادم اما دوباره به اجبار خانواده ام و بدون علاقه ازدواج کردم و باز همان رفتارها و کارها تکرار شد.

لجبازتر از چیزی شده بودم که فکر می کردند. با همسر دومم رفتارم بدتر و دعواهای مان شدید تر شده بود و حتی به کتک کاری می رسید، چند ماه بعد از همسر دومم هم جدا شدم. آن زمان ۱۴ سال داشتم و دو بار طلاق گرفته بودم و این اصلاً خوشایند نبود البته بیشتر برای خانواده ام.

باز هم رابطه اولم را از سرگرفتم اما خانواده ام مثل قبل مرا محدود کردند و برای ارتباط با او هیچ وسیله ای نداشتم. ماه ها گذشت تا این که برای بار سوم ازدواج کردم و باز همان کارها تکرار شد. نسبت به سنم تجربه زیادی داشتم ولی خسته شده بودم. تا کی ناسازگاری ‌و دعوا تا کی لجبازی؟ مگر من چند سال داشتم؟ مگر حق من لذت از زندگی نبود چرا باید به یک نفر آن قدر وابسته می شدم؟ مشکل از کجا بود؟ مگر خانواده ام مرا دوست نداشتند پس چرا علت کارم را جویا نمی شدند؟ اگر دوستم داشتند چرا قبل از این که به پسر همسایه مان نیازمند شوم نیازهای واقعی مرا نفهمیدند؟ چرا محبت پدر و مادری را در برآورده کردن نیازهای مادی خلاصه می کردند؟ من برای گفتن حرف های دلم هزینه پرداخت کردم و آن نوجوانی ام بود.

اگر خانواده ام با عشق پای حرف هایم می نشستند و مرا می فهمیدند شاید من هم مانند دوستانم برای دانشگاه رفتن برنامه داشتم. خانواده ام همیشه مرا سرزنش می کردند و مقصر می دانستند اما هرگز به رفتارشان نگاه نکردند و مدام تکرار می کردند مگر چه چیزی کم گذاشته بودیم، هر چه خواستی خریدیم، هر جا خواستی رفتی، پس چرا چنین کردی و چنان شدی مگر من چند سال داشتم؟اخبار 24 ساعت گذشته رکنا را از دست ندهید

وبگردی