معشوقِ کتابفروش

میهمان ویژه جلسه مترجمی صاحبنام است. می‌آیند میهمان‌ها و قبل‌تر از آن خانم نویسنده و بعد جناب مترجم. میهمان‌ها یکی یکی با شیرینی و گل وارد می‌شوند. مترجم بیش از آنکه در مورد کتاب مورد نظر که رونمایی برایش برگزار شده، صحبت کند در مورد سانسور، شیوه‌های ترجمه، معضلات مربوط به نشر و پروسه چاپ کتاب صحبت می‌‌کند. میهمان‌ها هم که همگی از اطرافیان نزدیک خانم نویسنده هستند، توپ را توی زمین آقای مترجم می‌اندازند.

جلسه تمام شده. میهمان‌ها یکی یکی کتاب‌‌های آقای مترجم را از قفسه کتاب‌ها برمی‌دارند و برای امضا گرفتن به سراغ ایشان می‌روند. بازار Store عکس و سلفی گرفتن هم که داغ است. همه که می‌روند از کتاب خانم نویسنده دو سه تا فروش رفته و از کتاب آقای مترجم بیش از 50 نسخه. آقای مترجم از یکی از گلدان‌های هدیه میهمان‌ها هم خوشش آمد و با خود بُرد.

دو: توی خواب می‌بینم که دختری که سالیان سال عاشقش بودم آمده کتابفروشی. او مرا نمی‌شناسد اما من که عشق سالها پیشم را می‌شناسم.حتی از پشت آن عینک آفتابی بزرگی که به چشم زده هم می‌توانم چشم‌های شوکرانش را بشناسم. به طرفش می‌روم. حتی می‌خواهم برایش آغوش باز کنم. اما خیلی زود متوجه می‌شوم او مرا نمی‌شناسد.

کلافه می‌شوم. به خودم می‌گویم عجب بی‌وفاست. مگر می‌شود آن روزگاری را که با هم داشتیم فراموش کند تا حدی که با من مثل یک غریبه رفتار کند. اما خیلی زود متوجه می‌شوم او یا خیلی شبیه عشق سال‌های پیش من است و به نوعی همزاد عشقم است یا به کل می‌خواهد اینجور رفتار کند که تمام آن خاطرات و روزهای شیرین گذشته را باید در همان کنج ذهن بگذاریم و نشانه‌هایش را در زبان تن در زبانِ کلام جاری نکنیم.

دختری که خیلی شبیه عشق از دست رفته من بود کتاب انتخاب می‌کند و من غرق در تماشایش. با انگشتان باریکش که یک در میان لاک بنفش و سبز زده عطف کتاب‌ها را لمس می‌‌کند و با یک فشار که انگار بر روی قلب Heart من بالا و پایین می‌شود کتاب‌ها را می‌کشد بیرون و نگاهش را روی جلد کتاب و بعد روی صفحه اول کتاب می‌اندازد و چند تار موی بلند و خرمایی رنگش روی کتاب بازی می‌گیرد. کتاب‌هایش را که انتخاب می‌کند، عزم جزم می‌‌کنم که خودم را معرفی کنم، بگویم که او کسی است که من سال‌ها عاشقش بودم و او هم سال‌ها عاشقم بود و...

از خواب می‌پرم. مشتری نبود و من در آوای صدای مخملی ‌دِمس روسِس غرق در خوابی شده بودم و در خواب با معشوق از دست رفته‌ام دیدار کرده بودم. روبه‌رویم دختر خانمی که هیچ شباهتی به دختری که سالیان سال عاشقش بودم نداشت ایستاده و با نگاه متعجب می‌پرسد خواب بودید؟

نگاه منگِ مرا که می‌بیند می‌گوید ببخشید مزاحم خوابیدن‌ِتان شدم دنبال یک رمان هستم که شخصیت مرد کتاب بعد از سال‌ها دختری را که دوست داشت و از دستش داده بود می‌بیند آن هم در کتابفروشی. می‌گویم همچین کتابی نوشته نشده یا اگر نوشته شده من بی‌اطلاعم. می‌گوید چرا همون کتاب که دختره کوره و عینک آفتابی زده به چشمش...

سه: جلسه رونمایی یک رمانِ تازه منتشر شده داریم با حضور نویسنده اثر و آقای مترجم. آقای مترجم زودتر از همه می‌آید حتی زودتر از منِ کتابفروش آمده و پشت در ایستاده است.اخبار 24 ساعت گذشته رکنا را از دست ندهید