من توی ون نشسته‌ام، «مطر»در خاک فرانسه مشغول نوشتن مقدمه کتابی از تورگنیف است، برادرش به لیبی رسیده و من به خطوط روایی قصه بعد از این فکر می‌کنم. توی ون نشسته‌ام، در گرمای تهران نشسته‌ام، با کتابی از «مطر» نشسته‌ام، با دانه‌های گرما و عرق روی پیشانی نشسته‌ام. سر به زیر و محو نشسته‌ام تا ون، یا تاکسی یا هر چه نامی دارد ما را به مقصد برساند. چراغ قرمز می‌شود و خودرو می‌ایستد. سر بلند می‌کنم، سمت چپم را می‌بینم، کارخانه را می‌بینم، سکوت را می‌بینم و رد محو کارگرانی که روزگاری صبح‌ها، مثل همه ما از همه جای شهر حرکت می‌کرده‌اند تا برسند به اینجای شهر. به اینجا که روزگاری پیش از این رونقی داشته و محل رزق و روزی و کار و تولید بوده است. کارخانه تعطیل در سکوت صبح، در گرمای روز، در خیابانی خلوت، پشت چراغ قرمز مانده، متروک‌تر از همیشه، بی‌آن که رد رؤیای کارگرانی را به خاطر بیاورد که روزگاری از آن در می‌گذشته‌اند.

جاده مخصوص را اگر از سمت کرج به تهران رانده باشید، میان انبوه کارخانه و تعمیرگاه و ابزارفروشی و دفاتر فروش، تابلوی زردرنگ قدیمی و زهوا‌ر دررفته رنگ‌پریده‌ای خودنمایی می‌کند که یعنی روزی روزگاری، شاید سال‌ها پیش از این یکی بوده که به عشق رونق گرفتن زندگی‌اش، آمده این جا در دل کارخانه‌ها، مغازه‌ای دیده، پسندیده و رفته و آمده تا کسب و کارش را راه بیندازد تا امور زندگی‌اش رونق بگیرد.

چندی هم دود کبابش رفته تا آسمان تهران و بین دود کارخانه‌ها گم شده، محو شده تا دیده نشود. هم او پی انتخاب نامی برای کاسبی خویش اسم سعید را انتخاب کرده تا مردمان را معلوم شود که یا نام صاحب کبابی آقا سعید است یا نام فرزندش را بر کسب و کار خویش نهاده تا کبابی بدرخشد و به این نام شهره شود در انبوه کارخانه‌ها و جاده‌ها. کجاست نامی که این رسم نهاد و اکنون جز تابلویی رنگ و رو رفته چیزی از او در شهر باقی نمانده؟ کجاست شهری که روزگاری با آرزوی بسیار بر آن قدم نهادی تا روزی به دست بیاوری، اما روزگارت را سپری کرد.خواندنی های رکنا را در اینستاگرام دنبال کنید